It is me !):
پارت ¹⛓
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی🌔
آشوب هنوز در اتوبوس نشسته بود و از پنجره بیرون و تماشا می کرد .
بعد از 10 دقیقه که چیزی نمانده بود به مقصد برسند افرا دستش را به شانه اش می کوبد .
افرا: داریم میرسیم.
آشوب : باشه مرسی .
بعد شروع کردند به جمع و جور شدن مرتب کردن لباس و...
وقتی اتوبوس رسید هر دو پیاده شدند و به سمت خانه ی نقلی و کوچک آشوب رفتند .
آشوب : افرا مامانت نگران نشه زنگ بزن بگو رسیدیم .
افرا : آره باشه .
افرا شماره ی مادرش را گرفت آشوب کلید انداخت به در تا در باز شود .
بعد از خوردن چند بوق صدای مامان افرا آمد(الوووو
-سلام مامان
-سلام افرا خوبی مامان
-مرسی خواستم زنگ بزنم بگم رسیدیم .
-مرسی مامان کار خوبی کردی .
-شبت بخیر
-شب تو هم بخیر عزیزم خداحافظ
-فعلا
وارد خانه که شدند مرتب بود خداروشکر انگار آبروی آشوب پیش افرا نمی رفت البته در دوران پرورشگاه افرا کاملا با شلختگی آشوب آشنا بود . اما بعد از اینکه افرا او را تنها می گذارد ؛ تصمیم گرفت به خواسته های او عمل کند یکی از آنها مرتب بودن بود .
افرا که متعجببود با تمسخر گفت :(به به ! چه خونه ی مرتبی افرین .)
آشوب درحالی که بشقاب های شام را آماده می کرد گفت :(اره دیگه خودم باید جمع و جور کنم ...)
افرا فقط می خواست بعد از آن همه سال که اصلا به آشوب سر هم نزده بود حالا بتواند ارتباط خود را با اون مثل قبل کند . او مُدام سر صحبت را باز می کرد و آشوب هم با جوابی کوتاه مکالمه را تمام می کرد .
افرا گفت :(وای اینو خودت کشیدی ؟! اصلا باورم نمیشه دختر چقدر هنرمندی!!)
آشوب نگاهی به او کرد :(نه خب نه اونو خریدم .)
افرا کاملا متوجه شد که ضایع شده بود...
آشوب بعد از چند ثانیه سکوت گفت :( افرا بیا غذا سرد میشه .)
آشوب از کودکی هم بخاطر اتفاقاتی که برای او در گذشته افتاده بود نمی خواست هیچ وقت ارتباط برقرار کند که به کسی وابسته شود ، اما آن زمان با افرا آشنا شد و با هم دوستانی صمیمی شدند که بعد از مدتی افرا او را ترک می کند و دیگر آشوب تصمیم می گیرد به هیچ قیمتی به کسی دوست نشود . افرا اخلاق او را می دانست برای همین او سعی می کرد دوستی را شروع کند ...
افرا:(خب چه خبر الان چیکار میکنی راستی چه رشته ای برداشتی برای دانشگاه ؟)
آشوب:(خب من همونطور که دوست داشتم پزشکی دارم میخونم .)
افرا همیشه برای آشوب دوست خوبی بوده و خوب او را خواسته با شنیدن این خیلی خوشحال شد :( به به الان دکتری دیگه خانم دکتر .)
آشوب: (اوهوم )
افرا :( نمی پرسی مثلا تو چی ؟)
آشوب خنده ی ریزی کرد و گفت:(خب تو چی ؟)
افرا با علاقه تعريف مي کرد :(خب من رشته ی هنر برداشتم الانم دارم سر یه فیلم خفن بازی میکنم، خیلی خوشحالم چون این شغل رویاهام بود و الان بهش رسیدم باورت میشه ؟)
آشوب از هیجان افرا متعجب بود و چشمانش گرد شده بود :(اهان موفق باشی .)
بعد از خوردن شام آشوب سفره را جمع کرد و اصلا اجازه نداد افرا ظرف ها را بشوید .
آشوب همان طور که در دست راستش بالش و در دست چپش پتو بود گفت :(افرا جان همین جا پهن کنم ؟ یا رو تخت میخوابی ببخشید وافعا فقط یک تخت دارم .)
افرا پاسخ داد : (اره همین جا پهن کن خواهش میکنم این چه حرفیه .)
آشوب تشک را برای او مرتب کرد و بعد از مسواک زدن خودش هم به سمت تختش رفت و چون از صبح شیفت داشت سریع خوابشبرد یا بهتر است بگوییم رفت کما .
فردای آن روز ساعت 6:00 افرا از خواب بیدار شد زنگ ساعت آشوب را از کار انداخت و رفت به طرف آشپزخانه شروع کرد به درست کردن کیک صبحانه ای که تازه یاد گرفته بود بعد از چند دقیقه چراغ ذهنش روشن شد و با خود گفت برای انرژی بهتر اهنگ میزارم ...
صدای اهنگ را مثل همیشه زیاد کرد و مشغول شد موقع درست کردن کیک دوروبر به هم ریخته می شد و افرا سریع جا های کثیف را با دستمال پاک می کرد .
دیگه زمانش رسیده بود آشوب آرام چشمانش را باز کرد بعد دست خود را جلوی چشمانش گرفت تا مانع نور مستقیم خورشید از پنجره شود.
آشوب با استرس گفت :(وای خدای من ....چرا انقدر دیر بیدار شدمممم!!!!وای افرااا بیمارستانننن)
بعد با عجله لباس های بیرونی خود را پوشید و از اتاق بیرون رفت تازه متوجه ی صدای اهنگ جاز و هیجانی افرا شد .
افرا با خوشحالی گفت :(سلام بر آشوب عزیزم کیک آماده است .)
آشوب کار زیاد داشت و باید می رفت :(متاسفانه من باید برم برگشتم کیک می خوریم .)
افرا چشم غره ای انداخت و گفت:(باشه جمعه ها هم پسرت شلوغه !)
آشوب آنقدر درگیر کار بود که فراموش کرده بود آن روز جمعه است :(آه نه راست میگی ببخشید من یکم فراموش کار شدم .)
بعد رفت لباس های خود را عوض کرد و سر میز نشست . با خوردن بو کیک به مشام آشوب گشنه تر شد و فقط منتظر حمله بود..
-ببین من چی درست کردممم
-وای زود باش خیلی گرسنه ام
-باشه
افرا تبکه ای از کیک را برای آشوب کشید تکه ای هم برای خودش .
هر دو مشغول خوردن شدند که چشم
فقط چون امروز افتتاح دو تا پارت میزارم ولی بجاش ناشناس و باید بترکونید....😍😍😍😍😍
پس پارت دو هم میدم....😁😉
It is me !):
به نام خدا❤️❤️❤️
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی 🖤✨
پارت ²
هردو مشغول خوردن شدند که چشم افرا به دست آشوب افتاد...
همان انگشتر بود انگشتری که با دیدنش یاد همان روز افتاد .
/فلش بک/14 سال قبل/
خانم شریفیان: دختر جان عزیزم گریه نکن اینجا هم بد نمیگذره میدونم سخته ولی فعلا که همین جا پیش خودمون باید بمونی .
آشوب فقط یه سره گریه می کرد و اشکاش تمام نمی شد ...خانم شریفیان سعی می کرد او را آرام کند که افرا آنها را دید ، آرام آرام به سمت آشوب و خانم شریفیان رفت آشوب لباسی سرمه ای با کفش های مشکی پوشیده بود و یک وش با پاپیون مشکی موهای مشکی او را بسته بود .
نزدیک که شد متوجه شد آشوب چقدر ناراحت است خواست مثل همیشه دوست جدیدی برای خود پیدا کند .
افرا : سلام اسمت چیه ؟
آشوب: ایهی ایهی ایهی (فقط گریه )
افرا : چی متوجه نشدم ؟ بزار برات آب بیارم .
افرا رفت سمت آشپزخونه خانم حجتی مثل همیشه درحال کار کردن بود . خانم حجتی خیلی مهربان بود و آنجا کار می کرد او خانواده ی خود را از دست داده بود و کمی هم چاق بود .
افرا : خاله ببخشید خانم میشه یک لیوان آب بدین ؟
خانم حجتی با مهربانی گفت : بله که میشه .
لیوان آب و گرفت و تشکر کرد بعد هم به سمت آشوب رفت .
افرا درحالی که سعی می کرد خود را هم درد نشان دهد گفت : (بیا آب بخور بهتر میشی .)
آشوب آب را گرفت و درحالی که سکسکه می کرد خورد .
افرا واقعا نمی دانست چطور حال او را خوب کند معمولا وقتی می خواست با کسی آشنا شود اول اسم او را می پرسید اما آشوب جوابی به او نمی داد.
انگشتری که به گفته ی خانم حجتی یادگاری از مادرش بود را از دستش درآورد و در انگشت آشوب کرد که او را خوشحال کند .
آشوب سرش را برگرداند و به انگشتر آبی رنگ زیبا خیره شد ... خیلی خوشش آمده بود رو به افرا کرد و گفت :(ممنونم خیلی قشنگه !)
آشوب دست خود را این طرف و آن طرف کرد تا بهتر انگشتر را نگاه کند. بعد ادامه داد :(آشوب...اسمم آشوب.)
افرا خوشحال شد که اسم او را فهمیده با خوشحالی گفت :(خوشبختم منم افرا هستم 6 سالمه .)
آشوب گفت :(منم 6 سالمه )
افرا حالا احساس می کرد توانسته با او ارتباط برقرار کند و حالا وقتش بود که سوال های خود را از او بپرسد تا بیشتر با او آشنا شود ....
افرا : میگم چرا گریه می کردی .
آشوب: دلم برای مامان و بابام تنگ شده .
افرا با تعجب پرسید :( مگه تو مامان و بابات و دیدی ؟)
آشوب: آره مگه تو ندیدی !
افرا : خب راستش نه تا حالا ندیدمشون از وقتی یادمه اینجا بزرگ شدم.
آشوب: اها منم فکر کنم قرار باشه اینجا زندگی کنم . آخه فکر نکنم کسی نیست که بخوام برم پیشش .
افرا : چرا؟! خاله، عمو،عمه ... این همه آدم مثل سارا که این ها رو داره تازه عموش هر ماه براش کادو میفرسته خوش به حالش ...
آشوب: نه همشون همشون مردننننننن.
و بعد دوباره گریه و هق هق کردن شروع شد ...دستانش را روی صورتش و گذاشت شروع به اشک ریختن کرد .
افرا که خودش و گم کرده بود و از یک دفعه ای گریه کردم آشوب ترسیده بود ... دستش و روی شانه های آشوب گذاشت و گفت :(ببخشید اصلا فراموشش کن ...)
/زمان حال /
آشوب: افرا....افرا.....
آشوب درحالی که دستانش را جلوی چشمان افرا می چرخاند گفت :(افرا کجایی!)
افرا بالاخره از فکر بیرون آمد و چشمش را از انگشتر آشوب برداشت (لازم است بگم الان اون انگشتر دیگه ت انگشت کوچیک آشوب جا میشه😂 )
افرا : اها ها چی هیچی همین جا .
آشوب: من میرم برای خودم شیر کاکائو بریزم تو هم میخوای ؟
افرا : آره باشه زحمت برای منم بریز .
بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن بهم ریختگی خونه افرا فکر کرد بهتر است دیگر برود .
افرا رو به آشوب کرد و گفت :(ببخشید مزاحمم شدم تو هم بیا پیش من .)
آشوب:(نه بابا این چه حرفیه تو مراحمی چشم منم میام.)
افرا :( خب من دیگه برم با مامانم جایی کار داریم .)
آشوب :(زود نمیری ؟ حالا بمون دیگه )
بعد از تعارف کردن بالاخره آشوب تصمیم گرفت افرا برود و خودش اورا برساند .
هر دو آماده شدند و سوار ماشین شدند.
تو ماشین افرا همش در فکر بود و بالاخره تصمیم گرفت سوال خود را بپرسد ...
افرا : آشوب...
آشوب: بله
افرا : میگم تو هنوز اون انگشتر و داری ؟
آشوب: آره یادته می گفتیم یک روز من ميندازم یه روز تو که تو یاد مامانت باشی منم یاد تو ...
بعد خنده ی مسخره ای کرد و ادامه داد : ولی الان دیگه فقط من میندازمش چون دیگه نیستی یک روز در میون تو هم بندازیش .
و دوباره پوز خندی زد که انگار مهم نیست ...
افرا احساس گناه می کرد با تنها گذاشتن اون واقعا ناراحت بود اما مجبور بود نمی دانست الان چه باید بگوید درواقع اشتباه کرده بود که بحث را شروع کرده بود انتظار همچین جوابی از آشوب را نداشت ....
افرا : اهان
بعد به خانه رسیدند و افرا پیاده شد .
آشوب: سلام برسون خداحافظ بازم بیا پیشم .
افرا : اوهوم باشه حتما.
افرا که از ماشین پیاده شده بود کم کم از ماشین دور شد و
به سمت آن طرفI
خیابان رفت که آشوب جیغ زد........
پایان پارت ²😱🧡🧡
ناشناس نظر یادتون نرهههه🙈
https://harfeto.timefriend.net/16479431942045
اینم ناشناس برای نظرات خدمت شما به همه ی سوالاتتون جواب میدم😃🧡یعنی امیدوارم😂😂نه نظران برام مهمه پس حتما میخونم و جواب میدم...🙈
✨﷽✨
#مناظره
💠جواب دندان شکن استاد قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن
قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت
ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
#دلتنگیشهدایی✨💫
نماندهدردلمدگرتواندوری😔
چهسودازاینسکوتوآهاز
اینصبوری...🥀
توایطلوعآرزویخفتهبرباد
بخوانمراتوایامیدرفتهازیاد🥀
ایکهمراخواندهایراهنشانمبده😭
#شهیدانه🌱
#شهیدرسولخلیلی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندلتنگم....((:💔
•🥀💔•
#ڪࢪبلا
چشممنخیرهبهعکسحرمتبندشده
باچهحالیبنویسمکهدلمتنگشده..!
1. این رمان تموم شد میرم مذهبی می نویسم😂ممنونم ❤️
2 . وای مرسی شما خودت خفن هستی🥺❤❤❤
3 . وات😐
4 . برا طبادل آیدی میدم اون پایین🤫👇👇
5 . سلام مرسی بیا آیدی حمایت 👇🤫
6 . بله چشم ☺️❤️شما هم مثل من امیر لاوری؟😍
7 . از ساعت 6 تا 9 من پارت میتونم بزارم ❤️😘👍ممنونم❤️
آیدی:Aty388
مرسی از انرژی خوبی که دادید واقعا ممنونم😉🧡
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
1 . وای مرسی ممبراش هم عالی هستن چشم به زودی پارت های بعدی😍☺️😉❤️
2 . ام چیزه ... 😕به هر حال ممنون😍❤️
3 . آیدی تو پیام بالا هس بیا طبادل کپی کنید فیلتر می شید بهتره بگم تا آلات هم ایتا بهم کلی پیام داده که کپی شده...بهتره دیگه تکرار نشه و اگرنه فیلتر❌❌🧡🧡
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
شاید همین یک جمله بس باشد برای بعضی چادری ها....🚶♀️
حجاب را انگونه که هست باور کنید...☑
نه انگونه که میخواهید....🚫
#چادرانه