◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وپنجم
حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:
_بله،من با آقای معتمد صحبت میکنم.
-فقط حاج آقا،من نمیخوام آقای معتمد یا خانواده م یا حتی آقای مشرقی بدونن که من این پیشنهاد رو دادم..شما طوری رفتار کنید که مثلا اتفاقی متوجه شدید آقای معتمد دنبال همکار میگردن.
-چشم،خیالتون راحت.
-یه لطف دیگه ای هم بکنید.نمیخوام آقای مشرقی متوجه بشن که من درمورد ایشون با شما صحبت کردم.
-باشه،با افشین هم طوری رفتار میکنم که مثلا اتفاقی دیدمش و خودش بهم بگه چه دسته گلی به آب داده.
آدرس مسافرخانه رو داد و خداحافظی کرد.
شب حاج آقا اطراف مسافرخانه رانندگی میکرد.افشین رو تو پیاده رو دید.بوق زد.افشین نگاهی به حاج آقا کرد و رفت سمتش.حاج آقا گفت:
_سلام ستاره سهیل،کجایی داداش؟
-سلام حاج آقا.
-ماشین آوردی؟
-نه.
-پس سوار شو،میرسونمت.
-ممنون خودم میرم.
-سوار شو دیگه..
با اینکه خسته بود و میخواست زود بخوابه ولی سوار شد.حاج آقا گفت:
_خونه میری؟
افشین نمیدونست چی بگه.بعد مکث کوتاهی گفت:
_راه شما دور میشه،سر راه هرجایی تونستین پیاده میشم،خودم میرم.
-چقدر تعارف میکنی،خونه تو بلدم دیگه، میرسونمت.
افشین با خودش گفت جلوی در خونه پیاده میشم،با تاکسی برمیگردم.گفت:
_زحمت تون میشه.ممنون.
-چه خبر افشین جان؟ چند روزه هرچی زنگ میزنم،جواب نمیدی؟ شاید من مزاحمت هستم.
-نه حاج آقا.آشنایی با شما برای من افتخاره.
-آشنایی؟!! افشین بهت میگم داداش، ناراحت میشی؟
-نه حاج آقا.خوشحالم میشم.
-پس چرا منو به برادری قبول نداری؟ همش تعارف میکنی،میگی آشنایی،به من سر نمیزنی،زنگ میزنم جواب نمیدی؟
افشین دید چاره ای نیست،جریان رو تعریف کرد و ساکت شد.همه چیزو گفت جز فاطمه. حاج آقا کنار خیابان نگه داشت.به افشین نگاه کرد و گفت:
_پس الان کجایی؟
-مسافرخونه.
-تو که گفتی پول نداری؟
مجبور شد قضیه فاطمه هم بگه.حاج آقا مرموز نگاهش کرد..
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وششم
حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت:
_از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
_اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود.
-هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.
بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت:
_حالا کار پیدا کردی؟
-هنوز نه.
-دنبال چه کاری هستی؟
-هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره.
-به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟
-هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه.
-باشه.پس الانم میرسونمت اونجا.
افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته.
روز بعد حاج آقا با همسرش،
به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه.
حاج آقا از فرصت استفاده کرد،
و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت:
_از همین فردا بیاد سرکار.
حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن.
صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت:
_چیزی شده؟!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_صبح به این زودی کجا داری میری؟
-دنبال کار دیگه.
-الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟
افشین هم لبخند زد.
-سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست.
افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد.
-افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله.
-من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه.
-خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه.
-چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم.
باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت:
_ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن.
بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد.
آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت:
_ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم.
-کم کم یاد میگیری.
درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
افشین خیلی خدا رو شکر میکرد.
بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت:
_زمین رو تمیز کن.
افشین جا خورد.
با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی.
یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه.
خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی.
خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه.
فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد،
که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه.
با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وهفتم
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وهشتم
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
-من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوبی باشه..ولی بخشیدن یه چیزه،ازدواج کردن یه چیز دیگه.
-الان جواب ندید..یه کمی فکر کنید.با شناختی که من از شما دارم متوجه میشید که خواست خدا چیه.
فاطمه ناراحت گفت:
_خواست خدا،آزار خانواده مه؟!
-من از گذشته چیزی نمیدونم.ولی وقتی شما درموردش فکر کنید،من مطمئن میشم به همه جوانب فکر کردید.اون موقع حتی اگه بگید نه،من دیگه چیزی نمیگم..من از شما میخوام به اینکه اجازه بدید افشین بیاد خاستگاری یا نه فکر کنید،فقط همین.
فاطمه چند دقیقه سکوت کرد،بعد ایستاد و گفت:
_بسیار خب،در این مورد فکر میکنم..اگه امر دیگه ای نیست،مرخص بشم.
تو ماشینش نشست و فکر میکرد.
حاج آقا نمیدونه افشین چه بلاهایی سر ما آورده.آخه چه جوری عاشق کسی باشم که از حرف زدنش،از نگاه هاش،از اینکه چند تا دختر اونجوری آدرس خونه شو داشتن،از اینکه اطرافش همیشه پر اینجور دخترها بوده،متنفرم...این آدم الان آدم خوبیه؟ قبول ولی من هربار که اسمش میاد یاد سخت ترین روزهای زندگیم میفتم که اون باعث تلخی هاش بوده..بابا و مامان و امیررضا اسمش بیاد ناراحت میشن..نمیخوام اینقدر بخاطر من اذیت بشن.
ماشین رو روشن کرد و به خونه رفت.تا صبح نخوابید.از خدا میخواست کمکش کنه.بعد از نماز صبح بالاخره به نتیجه رسید.
-خدایا وقتی تو میبخشی چرا من نبخشم.. وقتی تو عیب بنده هاتو میپوشونی چرا من همش یادآوری کنم.. اگه الان آدم خوبی باشه،واقعا سعی کنه اونجوری که تو میخوای باشه،منم میتونم دوستش داشته باشم..کمک کن خانواده م اذیت نشن.
چند روزی گذشت.
حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_بهشون بگید برای خاستگاری اقدام کنن.
حاج آقا خیلی خوشحال شد و گفت:
_حتما.
-ولی حاج آقا میدونید که اگه بابا اجازه بدن بعد نوبت منه که بشناسم شون.
-بله میدونم.
روز بعد حاج آقا به مغازه آقای معتمد رفت و برای افشین نیم ساعت مرخصی گرفت.باهم سوار ماشین شدن.حاج آقا با لبخند به افشین نگاه میکرد.افشین گفت:
_چی شده؟!!
-میخوام برای داداشم آستین بالا بزنم.
لبخند افشین خشک شد.سرشو انداخت پایین و به دستهاش نگاه میکرد.حاج آقا گفت:
_دیگه به حرفت گوش نمیدم.باید بری خاستگاری،فهمیدی؟...باید.
افشین ناراحت گفت:
_حاج آقا شدنی نیست.
از ناراحتی افشین،لبخند حاج آقا هم از بین رفت.
-چرا؟ فراموشش کردی؟
-کاش میتونستم.
-افشین جان،پس چرا میگی نه؟
-من الان نه کاری در شأن دختر حاج نادری دارم،نه خونه ای..
-حاج محمود و خانواده ش این چیزها براشون مهم نیست. #مردانگی دامادشون براشون مهمه.
-من همونم ندارم.
-مگه تو چکار کردی باهاشون که اینقدر ناامیدی؟!!
-کارهای خیلی بد...حاج نادری حتی تو کوچه شون هم راهم نمیده.
-تو یه اقدامی کن،بذار راهت ندن.ولی تو یه قدم بردار...خانواده ت برگشتن؟
-نه،هفت ماه دیگه میان.
-اگه قابل بدونی منم باهات میام.
-نه حاج آقا...
حاج آقا لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_قابل نمیدونی؟
-نه،منظورم این نبود...
-پس حتما میام.اصلا خودم با حاج محمود صحبت میکنم.
-ولی حاج آقا...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_ونه
-ولی حاج آقا...
-ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد.
افشین پیاده شد و گفت:
_حاج آقا این کارو نکنید..
-برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها.
حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت:
_من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم.
حاج محمود تعجب کرد.
-آقا مهدی؟!!
-نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون.
-چطور آدمی هست؟
-من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه.
-فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه.
قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه.
موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت:
_دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده.
فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید:
_برای کی؟
-اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد.
زهره خانوم گفت:
_حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟!
-حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان.
-یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه.
-هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد.
فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت:
_من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟
فاطمه گفت:
_بگید جمعه شب بیان.
امیررضا گفت:
_حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه.
فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_کار خیر رو نباید به فردا انداخت.
همه بلند خندیدن.
-تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی.
دوباره همه خندیدن.
دو روز گذشت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت
دو روز گذشت،
و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت:
_بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!!
-اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن.
-شما چی گفتین؟
-منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم.
-حاج آقا،شما با من نیاین.
-چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد.
-حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین.
-باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری.
روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت.
-بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟
-بله.
-البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین.
-افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام.
-نمیخوام به شما بی احترامی بشه.
-حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه.
-بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین.
-خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم.
-ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا....
-اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ.
فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار.
بالاخره جمعه شب شد.
افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت.
زنگ آیفون زده شد،
و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد.
حاج محمود با اخم نگاهش کرد،
و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!!
حاج آقا گفت:
_برای خاستگاری اومدیم.
امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت:
_میخواین همینجا صحبت کنیم؟!!
حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت:
_بفرمایید.
امیررضا گفت:
_بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!!
حاج محمود به امیررضا گفت:
_آروم باش.
حاج آقا به افشین گفت:
_بفرمایید.
افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت:
_اول شما بفرمایید.
حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت:
_برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی.
افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت:
_بابا این پسره رو بندازین بیرون.
-امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا.
زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت:
_شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم.
زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_ویکم
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.حاج آقا سمت مبل ها رفت و به حاج محمود و افشین گفت:
_بفرمایید بنشینید.
حاج محمود بعد از تعارف کردن به حاج آقا و بعد از اینکه حاج آقا نشست، نشست.حاج آقا به افشین اشاره کرد که بشینه.افشین گل و شیرینی رو روی میزگذاشت و نشست.امیررضا هم کنار پدرش نشست. حاج محمود به حاج آقا گفت:
_این بود پسری که اون همه ازش تعریف کردید؟!!
-من از وقتی آقا افشین رو میشناسم،پسر خیلی خوبیه.
-شما چند وقته میشناسینش؟
-یک ساله.ولی بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه،انگار سالهاست باهاشون رفاقت نزدیک داره.افشین برای من از اون آدم هاست.
-ما مدتها قبل از شما شناختیمش.بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه انگار سالهاست باهاشون پدر کشتگی داره.این پسر برای ما از اون آدمهاست.
-نمیدونم قبلا افشین چکار کرده که شما اینقدر ناراحتین، ولی هرچی که بوده،الان توبه کرده.
امیررضا با پوزخند گفت:
_توبه ی گرگ مرگه.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_یا ساکت باش یا برو تو اتاقت.
دوباره به حاج آقا نگاه کرد و گفت:
_حرف شما برای من قابل احترامه ولی من نمیتونم به این پسر اعتماد کنم.اون آدمی که من شناختم بخاطر رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه،حتی اینکه مثلا توبه کنه ...از نیت واقعی آدمها هم فقط خدا خبر داره...حالا شما میفرمایید توبه کرده،خیلی خوبه،خداروشکر.منم براش دعا میکنم.ولی حاج آقا من نمیخوام دخترم به کسی فکر کنه که براش یادآور سخت ترین روزهای زندگیشه.. از نظر من این بحث همینجا تمومه..بفرمایید میوه میل کنید.
حاج آقا نفس ناراحتی کشید و به افشین گفت:
_چیزی میخوای بگی؟
افشین تا اون موقع سرش پایین بود. بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
_آقای نادری،من بهتون حق میدم .. بخاطر روزهای سختی که برای شما و خانواده تون به وجود آورده بودم،ازتون معذرت میخوام..واقعا شرمنده م.. میدونم شما هم بهم حق میدین که به دخترتون علاقه مند شده باشم...
حاج محمود عصبانی گفت:
_حرف دهن تو بفهم.
دیگه صداش میلرزید:
_چشم..هرچی شما بگین...اگه میتونستم. اگه میتونستم فراموش شون کنم الان با وجود این همه شرمندگی،اینجا نبودم.
امیررضا بلند شد و با خشم و نفرت گفت:
_شرمندگی تو به درد ما نمیخوره.نه شرمندگیت، نه توبه کردنت.اگه واقعا میخوای ببخشیمت،از اینجا برو.یه جوری برو که دیگه هیچ وقت نبینیمت.
حاج محمود آرام ولی محکم گفت:
_امیر برو تو اتاقت.
-ولی بابا...
-امیر
امیررضا عصبانی به اتاقش رفت.حاج محمود به حاج آقا گفت:
_اینکه من با امیررضا تند صحبت میکنم معنیش این نیست که با حرف هاش مخالفم.ولی من عادت ندارم به مهمانم بی احترامی کنم یا از خونه بیرونش کنم.درواقع من نمیخوام بخاطر یکی دیگه به شما و لباس شما بی احترامی بشه.شما هم نیتت خیر بوده ولی گفتم که این بحث از نظر من تموم شده ست.
حاج آقا با مکث بلند شد وگفت:
_بزرگواری شما به من ثابت شده ست.ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد.با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت میکنیم.
حاج محمود هم ایستاد و گفت:
_از امیررضا هم ناراحت نشین...
-نه.برادره و نسبت به خواهرش تعصب داره.خیلی هم خوبه.
به افشین گفت:
_داداش جان،بریم.
افشین همونجوری که سرش پایین بود،بلند شد،خداحافظی کرد و رفت.
تمام صحبت های حاج محمود و حاج آقا و افشین و امیررضا رو فاطمه و مادرش از آشپزخونه شنیدن.
هیچکس حرفی به فاطمه نگفت...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_ودوم
هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت.
افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت:
_افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.
افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن..
سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود.
با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت.
افشین رو به خونه ش رساند،
و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت:
_باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها.
-چشم،خیالتون راحت باشه.
رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد.
*مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱)
از این همه لطف و مهربانی خدا،
شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد.
سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم.
یک هفته گذشت.
فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت:
_سلام.
-چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم.
-من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم.
-میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم.
-نه.
دو قدم رفت،افشین گفت:
_منو میبخشید؟ بخاطر گذشته.
فاطمه ایستاد ولی برنگشت.
-باشه.
میخواست بره که افشین گفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_وسوم
میخواست بره که افشین گفت:
_تو مرام شما بخشیدن چطوریه؟ باکسی که میبخشین میتونین ازدواج کنین؟
فاطمه عصبانی برگشت،بدون اینکه بهش نزدیک بشه،گفت:
_من از این شیوه ی پیشنهاد ازدواج دادن اصلا خوشم نمیاد..
-ولی من قبلا پیشنهاد ازدواجم رو گفتم. با گل و شیرینی اومده بودم خونه تون...
-پدرم هم جواب تون رو دادن.
افشین با ناراحتی نفس شو بیرون داد.
-اینطوری نمیشه حرف زد،میشه آروم باشید؟
فاطمه محکم تر گفت:
-نه.
در ماشین رو باز کرد که سوار بشه.
-خانم نادری،من میدونم لیاقت شما رو ندارم..اینکه این همه مدت چیزی نگفتم.. بخاطر همین بوده..ولی..حالا که همه چی رو شده،میخوام تا تهش برم..الانم اینجام که یه سوال از شما بپرسم...شما هنوز از من متنفر هستید؟
فاطمه چیزی نگفت.افشین گفت:
_من فقط در یک صورت از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم،اونم وقتیه که شما از من متنفر باشید.
فاطمه با مکث گفت:
_من شما رو بخشیدم ولی هر تنفر نداشتنی معنیش رضایت برای ازدواج نیست.
افشین در همین حد هم راضی بود.
-میدونم..رضایت شما مرحله ی بعد از راضی کردن خانواده تون هست..من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
یه پاکت از جیبش بیرون آورد.
چند قدم نزدیک رفت و پاکت رو روی کاپوت ماشین فاطمه گذاشت.
-گفته بودم تمام هزینه هایی که اون شب برای من کردید،بهتون برمیگردونم. عذرخواهی میکنم دیر شد،بازهم تشکر میکنم..خدانگهدار.
و رفت.
فاطمه هم سوار ماشینش شد.
افشینی که این اواخر باهاش رو به رو میشد،با افشینی که قبلا میشناخت،زمین تا آسمون فرق داشت.ولی اونقدر نمیشناختش که مطمئن باشه میخواد باهاش ازدواج کنه.
خیلی فکر کرد که چکار کنه بهتره.
تصمیم گرفت #بیشتربشناستش.تا اگه نخواست باهاش ازدواج کنه،
هم افشین برای راضی کردن حاج محمود و بقیه به زحمت نیفته،
هم خانواده ش بی دلیل از دیدن افشین بیشتر ناراحت نشن.
با حاج آقا موسوی درمورد افشین صحبت میکرد و سوال هاشو جزئی تر میپرسید.حاج آقا هم با دقت و حوصله جواب میداد.
چند بار افشین رو از مغازه تا خونه ش تعقیب کرد.گاهی دخترهایی سعی میکردن بهش نزدیک بشن ولی افشین اصلا بهشون توجه نمیکرد.اگرهم خیلی پیشروی میکردن،قاطع و محکم باهاشون برخورد میکرد.چندبار هم وقتی مغازه بود،از دور رفتار هاشو زیر نظر داشت. حتی وقتی آقای معتمد مغازه نبود هم افشین به خانم ها نگاه نمیکرد و رسمی باهاشون برخورد میکرد.
یه روز وقتی افشین خونه نبود....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_وچهارم
یه روز وقتی افشین خونه نبود،
پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پرسید.پدربزرگ که هم فاطمه رو شناخته بود و هم متوجه قضیه شده بود،خیلی دقیق و بامهربانی به سوالهاش جواب میداد.
بالاخره بعد از چهار ماه تحقیقات،
به نتیجه رسید.افشین واقعا سعی میکرد آدم خوبی باشه و فاطمه هم مطمئن شده بود.اگه خانواده ش راضی میشدن، جوابش مثبت بود.
اون مدتی که فاطمه تحقیق میکرد، افشین چندبار به فروشگاه حاج محمود رفت.ولی هر بار حاج محمود عصبانی میشد و بیرونش میکرد.اما افشین ناامید نمیشد و بازهم میرفت.
حاج محمود تا چشمش به افشین افتاد، اخم کرد و گفت:
_چند وقت از دستت راحت بودیم.دوباره مزاحمت هات شروع شد.
ناراحت و شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:
_آقای نادری،من واقعا قصد مزاحمت ندارم....
-ولی عملا داری اینکارو میکنی.
-شما بفرمایید من چکار کنم تا منو ببخشید؟
-برو.دیگه هم اطراف من و خانواده م پیدات نشه.اون وقت میبخشمت.
-آقای نادری،شما که میدونید من نمیتونم...
-دور و بر تو که دخترهای جور واجور زیاد هست.برو سراغ یکی دیگه.
-ولی من فقط به دختر شما...
حاج محمود عصبانی وسط حرفش پرید و بلند گفت:
_برو.
افشین دیگه چیزی نگفت و رفت.از مغازه رفتن های افشین به فاطمه هیچی نمیگفت.
فاطمه عملا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.دوره کارآموزی هم تمام شده بود و بخش نوزادان بیمارستان مشغول به کار شد.
موقع شام حاج محمود به فاطمه گفت:
_خانواده مظفری،همسایه سر کوچه برای پسرشون از تو خاستگاری کردن.نظرت چیه؟
فاطمه یه کم سکوت کرد،بعد گفت:باباجونم،من فعلا نمیخوام ازدواج کنم.
-چرا؟!
-..خب....من تازه رفتم سرکار.میخوام روی کارم تمرکز کنم.
زهره خانوم گفت:
_قبلا صبح تا شب کار میکردی ولی گفتی خاستگار بیاد!
امیررضا گفت:
_گفتی نباید کار خیر رو به فردا انداخت..
زهره خانوم گفت:
_حالا چیشده میگی فعلا نه؟!
فاطمه نمیدونست چی بگه.ساکت بود.
حاج محمود گفت:
_فاطمه به من نگاه کن.
سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.حاج محمود گفت:
_اون پسره اومد سراغت؟
امیررضا عصبانی به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه گفت:
-بله.
-تو چی گفتی بهش؟
-گفتم هرچی پدرم بگن.
همه سکوت کردن.فاطمه بلند شد،بره اتاقش که....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_وپنجم
فاطمه بلند شد،بره اتاقش که حاج محمود عصبانی گفت:
_چرا صراحتا بهش نگفتی نه؟
-باباجونم!وقتی کسی رو خوب نمیشناسم بگم نه؟!!
-نمیشناسیش؟!!
-بابا،من از خودتون یاد گرفتم که چطوری آدم ها رو بشناسم..شما هم میدونید که آقای مشرقی تغییر کرده.
امیررضا بلند گفت:
_آقای مشرقی؟!!!
حاج محمود هم منتظر جواب بود.
-بابا،من احترام گذاشتن به آدما رو هم از شما یاد گرفتم.
امیررضا دوباره بلند گفت:
_آدم؟!!!
-باباجونم،همیشه نظر من بعد از نظر شما مهمه،تا شما اجازه ندید،تا شما موافقت نکنید،تا شما راضی نباشید،من با هیچکس ازدواج نمیکنم،هیچکس...با اجازه.
به اتاقش رفت.حاج محمود به زهره خانوم گفت
_به خانواده مظفری جواب رد بده.
چند روز بعد،
افشین رفت مغازه حاج محمود.حاج محمود بااخم ساکت نگاهش میکرد. افشین یه کم صحبت کرد،بعدخداحافظی کرد و رفت.زیر نگاه سنگین حاج محمود حتی نمیتونست نفس بکشه.
دیگه نمیدونست چکار کنه.
روز بعد پیش حاج آقا موسوی رفت.حاج آقا وقتی افشین رو دید،رفت سمتش و گفت:
_سلام داداش جان،از این طرفا؟!!
-سلام حاج آقا..بازم زحمت دارم.
-خیره ان شاءالله.بیا بشین.
باهم روی صندلی نشستن.
-خب افشین جان درخدمتم.
-راستش..میخوام اگه براتون زحمتی نیست،یه لطفی بهم بکنید.
-چکار کنم افشین جان؟ راحت بگو.
-میشه لطف کنید..با..آقای نادری صحبت کنید؟... من چندبار رفتم باهاشون صحبت کردم ولی ایشون اصلا باورم نمیکنن.البته حق دارن..حتی حس میکنم هربار میرم بدتر میشه.فکر میکنن من قصد مزاحمت دارم.
حاج آقا یه کم سکوت کرد.بعد گفت:
_نه به اون بی نمکی،نه به این شوری...نه به قبلا که میگفتی نریم خاستگاری،نه به الان که چندبار تنها رفتی.
-اون موقع فقط من و شما میدونستیم. بااینکه برام خیلی سخت بود ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم.اما وقتی همه فهمیدن دیگه میخوام تا تهش برم.هرچی بشه بدتر از الانم نیست.
حاج آقا چند دقیقه ای مکث کرد.به افشین نگاه کرد و گفت:
_اجازه بده ببینم چطوری میتونم بهت کمک کنم.
افشین دیگه چیزی نگفت ولی تو دلش گفت خدایا،تو هرچی بخوای همون میشه.خودت کمکم کن.
حاج آقا میخواست بدونه نظر فاطمه بعد از تحقیقاتش چی هست.نمیخواست افشین بعد از تلاش زیاد،نه بشنوه.اون موقع براش سخت تر میشد.
دو روز بعد فاطمه به خواست حاج آقا به
مؤسسه رفت.
-خانم نادری،شما درمورد افشین به نتیجه رسیدید؟
-بله.
-خب نظرتون چیه؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت_وششم
-خب نظرتون چیه؟
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم.
حاج آقا نفس راحتی کشید.
-شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید.
-من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن.
_افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟
-شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید.
-بهش فکر میکنم.
حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن،
به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد.
از خوبی های افشین گفت.
مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد.
حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه.
فاطمه بعد از ساعت کاری،
از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد.
-خانم نادری.
گذرا نگاهش کرد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
https://harfeto.timefriend.net/16431956060552
نظر،پیشنهاد یا درخواستی درباره رمان #سرباز داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید🌵
✍سردار شهید قاسم سلیمانی: امروز که وضعیت فرهنگی را میبینیم میفھمم؛
🔹چرا رهبـری با علامت
(چفیه روے دوش) به ما تذکر
مےدهند این چفیـه "عَلَــــم" است..
•|🤍|• #رهبـــرے
•|♥️|• #شوق_شهادت
حاجقاسِمیهجـاتو
وَصیـتنامَشـونمیـگَن
خُدایـاوَحشـتِهمـهیِ
وُجـودَمرافَـراگِرِفتهاست
مَنقـادربهمھـارِ
نفـسِخـودنیسـتَم
رُسـوایَمنڪن!
+حَقیقَـتاََحاجـیكـِه
اینـجـوریمیگَن
آدمخیلـیزیادشـَرمَندهمیشھ😔
#حاجۍ-!
‹🖤✨›
-
-
پوشیدهامپـٰارچها؎
ازجنسبہشت
انتخـٰابِزهرا«س»بودهام
وهمینافتخـٰاربساستمرا...!
-
✨⃟🖤¦⇢ #چادرانھ
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّھْوَعَلَۍالاَْرْواحِالَّتۍ
حَلَّتْبِفِنائِکَعَلَیْکَمِنّۍسَلامُاللَّھِاَبَداًمابَقیتُ
وَبَقِۍَاللَّیْلُوَالنَّہارُوَلاجَعَلَھُاللَّھِ
آخِرَالْعَهْدِمِنّۍلِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُعَلَۍالْحُسَیْنِوَعَلۍعَلِۍِّبْنِالْحُسَیْنِ
وَعَلۍٰاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلۍٰاَصْحابِالْحُسَیْنِ🍁🧡
‹🖤🎼›
•
•
خـٰامنہاعزیزرـٰا
عزیزِجـٰانِخـودبدآنیـد...🖐🏻🌿!'
#حـٰاجقـٰاسمجـٰانمون
#پستِمربوطبہاهـٰانتۍکہبہرهبـرۍشد.!
•
•
🖤⌚️¦⇢ #رهبرآݩہ••
وَلَاتَحْسَبَنَّالَّذِينَقُتِلُوافيسَبِيلِاللَّهِ
أَمْوَاتًابَلْاحْيَاءٌعِنْدَربِّهِمْيُرْزَقُونَ
شَہادَتپآیآنزِندِگےنیست
آغازحَياتاَستبِسیآرےاَززِندِگان
مردهاندوَلیڪُشتِگانرآهخُدازِندهاند..!
#حاجۍ-!
🎻⃢🐾
#بیـوگرافے
سخنازعشقاست🌱
بـحـثسـادها؎نیسـت...
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎!
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش..❀
🎻⃢🐾 #چـٰادرانـه
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
📀⃟🧡¦⇢ #آمنه سآدآت 💚🌿
[🧡🎻]
-
اختِلآفۍستمیٰآنِچَشموقَلَـم❛
مۍنِویسَم˺؏ِـشق˹ وَمۍخٰوآنَم˺حُسِین˹
-
☁️⃟📙¦⇢ #حسین_جـآنم
«⛲️💙»
-
-
ۅَخُـدانَڪُنَدآدَمیـٰادشبِرَۅَد
یِڪچـیزۍدَراین؏ـٰالَمڪَماَست…!
-
-
«⛲️💙»↫ #پرۅفتۅن‴
«⛲️💙»↫ #انتظارفرج ‴
«👗🎢»
-
-
حُـسیِنرابِہدِرهَمۍفُرۅخـتَنداَمـٰا
حُـسیِنبـٰاهَممۍخَـرَد؏ـٰاشِقـٰانَشرا
-
-
«👗🎢»↫ #اربابم_حسین‴
«👗🎢»↫ #انتظارفرج ‴