من که تا آن لحظه حتی جرئت فکر کردن به این موضوع را نداشتم گفتم:«مگر دختر من چند سالش است؟ یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ زینب یک دختر چهارده ساله است که تازه کلاس اول دبیرستان رفته. آزارش هم به کسی نمیرسد.» رئیس آگاهی قول داد با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
منافقین زنگ زدند و گفتند زینب را کشتهاند!
روز سوم بود که یکی از دوستان زینب به خانه ما آمد ترسیده بود و مثل بید میلرزید. گفت:«منافقین به خانه مان تلفن زدند و گفتند ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدیات در بیاید همین بلا را هم سر تو میآوریم.» خانه مان مثل ظهر عاشورا شده بود. لباس نویی را که برای زینب دوخته بودم را از کمد در آوردم و نشان دوستش دادم گفتم روز اول عید هر چه اصرار کردم این را بپوشد قبول نکرد گفت:« مادر خانواده شهدا عید ندارند میخواهی لباس نو بپوشم؟» دخترم میدانست ما هم امسال عید نداریم.
به خاطر عشق به امام و انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در یکی از بیایان ها پیدا کردند. جنازه زینب را به سردخانه برده بودند باید میرفتم و دخترم را میدیدم. کنار زینب نشستم. صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشم های بسته اش را یکی یکی بوسیدم. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمیزد. دست هایش را گرفتم سرد سرد بود. روسری اش هنوز بر سرش بود. چند تار مو از روسری اش بیرون مانده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود موهایش را کسی ببیند.
منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند تا نفرت شان را از دختر های چادری و انقلابی این طور نشان دهند. کم کم خبر شهادت زینب را به همه دادیم. بعد از نماز جماعت آقای حسینی امام جمعه شهرمان خبر شهادت زینب را اعلام کردو گفت:«زینب دختر چهارده ساله دانشآموز به خاطر عشق به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.»
بعد از خاکسپاری خواب زینب را دیدم
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردند. انگار یک تکه از جگرم را زیر خاک دفن میکنند. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه برنگردم اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او میخواست. بعد از خاکسپاری خواب زینب را دیدم خیلی قشنگ شده بود زمانی که زنده بود تصمیم داشت به حوزه علمیه قم برود. به خوابم آمد و گفت:« مامان غصه من را نخوری! برای من گریه نکن من حوزه علمیه نجف درس می خوانم