eitaa logo
🕊چکاوک
6.7هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
6.1هزار ویدیو
4 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی ❤️ بابام گفت نه من نمیتونم کارمو ول کنم بیام شما بريد بعدا خودم میام دنبا
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ چون خونه پدربزرگم نزدیک خونه پدر مادرم بود اکثر مواقع بعد از ناهار با مامانم میرفتیم اونجا. یه روز بعد از ناهار رفتیم خونه پدربزرگم، خالم اینا هم اونجا بودن. من و حامد با دوتا دخترخاله هام مشغول بازی کردن توی حیاط بودیم. من با خودم از خونه اسباب بازی‌هایی که قبلا بابام از بندر برام آورده بودو برده بودم، وسایلو توی حیاط چیده بودیمو داشتیم بازی میکردیم. دختر خالم بهم گفت دریا توروخدا عروسكتو بده به من.. گفتم نه نمیدمش.. دختر خالم داشت اصرار میکرد و منم کم‌کم داشتم راضی میشدم که یهو زنگ زدن دویدم درو باز کردم، یه آقایی پشت در بود که خیلی هم عصبانی بود. خم شد روبروم قدش بهم برسه گفت :دریا خوبی عمو؟ گفتم ممنون. گفت برو به مامانت بگو بیاد جلو در کارش دارم.. گفتم چشم و با سرعت دویدم سمت خونه و با صدای بلند گفتم مامان بیا عمو جلوی در کارت داره.. مامانم گفت کیه دریا؟ گفتم نمیدونم دوست باباست... مامانم سریع چادرشو سرش کردو اومد جلوی در. منم باهاش رفتم مامانم سلامو احوال پرسی کرد. دوست بابام جواب داد ... داشتم با شیشه‌های رنگی در حیاط بازی میکردم که دوست بابام شروع کرد به حرف زدن، گفت: فاطمه خانم شما زن خیلی خوب و نجیبی هستید، واقعا من برای ایرج متاسفم. اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا ولی خدا میدونه که مجبور شدم. یهو رنگ از صورت مامانم پرید، چشماش گرد شد، گفت مگه چی شده؟ توروخدا بگید.. دوست بابام به من اشاره کرد مامانم بهم گفت برو با حامدو دخترخاله هات توی خونه بازی کن تا من بیام.. دارد.  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸 #داستان_زندگی فردای اون روز مامانم زنگ زد به پدربزرگم ماجرارو بهش گفت. پدربزرگمم همون روز
🍃🍃🍃🌸🍃 تو اون مدت که ما خونه نبودیم بابام حتى ضبط روهم برده بودو فروخته بود. منو حامد یه گوشه کز کرده بودیمو ساکت نشسته بودیم. مامانمم نشسته بود با غصه بهمون نگاه میکرد. یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه از جاش بلند شد کیفشو آورد وسایل توی کیفشو خالی کرد روی زمین دو تا سکه از ته کیفش افتاد بیرون، چشماش خندون شد. به منو حامد با خوشحالی نگاه کرد. ماهم از خوشحالی مامان به وجد اومده بودیم. کسی نمیدونست فکر میکرد گنج پیدا کردیم. گفت حامد پسرم پاشو برو با این پول از سرکوچه یکم شکلات بخرو برگرد، ماهم تا تو بیای سفره هفت سین میچینیم. حامد با خوشحالی از جاش بلند شد پولو گرفتو رفت بیرون. رفتم پیش مامانم، بابام قبلا از بندر یه سفره آورده بود که منظره ساحل دریارو داشت مامانم اونو بهم داد، من با خوشحالی بردم پهن کردم روی زمین. بعد توی یخچالو نگاه کرد، یه سیب توش بود که یه طرفش کامل خراب بود همونو برداشت یه جوری توی بشقاب گذاشت که قسمت خرابش زیاد مشخص نباشه بعد داد به من بردم گذاشتم سرسفره. حامد اومد شکلاتارو ازش گرفتم ریختم توی ظرف گذاشتم سرسفره. بعد سه تایی نشستیم دورش. به مامانم نگاه کردم داشت بهمون لبخند میزد ولی توی چشماش پر از غم بود. بابام اون سال کنارمون نبود، میدونستم که نبودن بابا بیشتر مامانمو ناراحت کرده تا نداشتن هفت سین....... دارد  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی ❤️ من با خوشحالی نگاهشون میکردم، بابام گفت باشه فاطمه منم از این وضع خسته
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ تو دلم گفتم کاش زودتر اون انشارو مینوشتم، فکر میکردم دیگه خوشبخت میشیم. تا صبح از خوشحالی نخوابیدم همش ذوق داشتم زودتر صبح بشه. با خودم فکر میکردم چطور قراره وسایلو ببریم. بالاخره صبح شد مامانم یواش مارو آماده کردو دوتا ساک گرفت دستش گفت بچه‌ها آروم برید بیرون حواستون باشه یه وقت سروصدا نکنید که کسی بیدار نشه‌. منو حامد پاورچین پاورچین راه افتادیم. قلبم تند تند میزد. همش میترسیدم کسی بیدار بشه و لو بریم. از خونه که اومدیم بیرون سه تایی یه نفس راحت کشیدیم. بابام با ماشین سرکوچه وایساده بود. قدمامونو تند کردیم رفتیم سمتش، سوار ماشین شدیم. گفتم مامان دیگه وسیله نمیاری؟ گفت نه دخترم فقط یه مقدار لباس برداشتم نمیشد بیشتر بردارم. بابام تا مارو دید خوشحال شد دست کشید روی سرمون.با خودم گفتم دیگه روزای غم و غصه تموم شد حالا دیگه هممون کنار همیم. بالاخره راه افتادیم.اول رفتیم سمت شمال، میخواستیم دور باشیم تا نتونن پیدامون کنن. وقتی رسیدیم به شمال گشتی توی شهر زدیم بعدش رفتیم مسافرخونه. دو سه ماهی توی شمال موندیم بهمون خیلی سخت میگذشت.همش مجبور بودیم از این مسافرخونه بریم توی اون یکی مسافر خونه. بابام صبحا میرفت دنبال کار ولی هرسری دست از پا درازتر برمیگشت. یه روز اومد گفت فاطمه اینجا موندن فایده نداره کار نیست بهتره بریم مشهد اونجا کار بیشتره. مامانم گفت پس ایرج بیا قبلش بریم یه سر به خانوادت بزنیم بعد بریم مشهد. بابام قبول کرد. فردای اون روز راه افتادیم به سمت روستای بابام. من از اون روستا خاطرات خوبی داشتم، بخاطر همین کل مسیر خوشحال بودم......... دارد  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍃🍃🍃🌸🍃 .... 😭سال ۷۸ ایران رتبه اول جهان در کنترل جمعیت شد و اسرائیل رتبه آخر را پیدا کرد. آن سال دکتر مرندی وزیر بهداشت دولت هاشمی (مجری برنامه کنترل جمعیت) و بیل گیتس که سالی یک میلیارد دلار کمک سازمان ملل می‌کرد، گزینه‌های جایزه کنترل جمعیت شدند. دکتر مرندی با ۹ رای برنده جایزه جهانی کنترل جمعیت میشه و جالبه بیل گیتس فقط ۱ رای میاره ۱۰ سال بعد، اواخر دهه ۸۰ کارشناسا متوجه شدن چه کلاه گشادی سرمون رفته رهبر انقلاب از همان سالها بارها درباره این بحران صحبت کردند اما هرچه جلوتر رفتیم فهمیدیم اوضاع وخیم‌تر و راه جبران سخت‌تر شده 🖤دکتر مرندی سال ۹۳ میگه من احساس عذاب وجدان می‌کنم چون کار ما باعث بحران بزرگی شد😇 البته این وضعیت برای همه کشورهای اسلامی اتفاق افتاده. کشور بحرین و لبنان که وضعیت بدتری نسبت به ایران دارند. بعد از آن هم عراق و... 😔ای داد، ای وای، خیلی کارمون سخت شد! ➖➖➖ 🥇حالا بگو راهکار چیه؟؟؟ کارشناسان میگن تا سال ۱۴۰۵ اگر ۱۴ میلیون زایمان موفق داشته باشیم در تله نمی‌افتیم یعنی از ۴۱ میلیون زن ایرانی که فقط ۹ میلیون توانایی باروری دارن، اگر هر زنی که نابارور و یائسه نشده باشه،در این۳ سال باقی مانده ۲فرزند بیاوره، ما در تله گیرنمی‌کنیم 🌹این وسط یک عده باید جور یک عده دیگر را هم بکشن،جهاد بکنن، پشت سر هم بچه بیارن خب معلومه سخته، اما شدنیه ✅ما ایرانی هستیم، کارهای سخت رو انجام میدیم ما ۸ سال با دست خالی در مقابل حدود ۴۰ کشور با محوریت حزب بعث عراق مقاومت کردیم و پیروز شدیم منتها عمق فاجعه رو درک نمی‌کنیم! : سلام دوستان عزیزم. به نظر بنده چیزی که در این پیام نوشته نشده تورم‌ کمر شکن هست که هیچ اشاره ای بهش نشده... قیمت مسکن که سر به فلک کشیده... اجاره منزل های که خواب رو از چشم جوان و پیر میگیره.... هیچکس منکر بچه و یا زندگی خوب در کنار فرزندان بیشتر نیست. ولی زمانی که پدر و مادر صبح تا شب کار می‌کنند و باز در حداقل های زندگی مانده اند به نظر بنده نباید توپ رو به زمین دشمن بندازیم. علت افزارش سن ازدواج به نظر بنده باید چند مورد هم بهش اضافه کرد .تورم .راحت در دسترس بودن دختران که پسران هیچ زحمتی برای بدست آوردنش نمیکشه.... آرزوی بهترین ها برای همه عزیزان و همه ایرانی های عزیزم دارم❤️🙏 خوشحال میشم نظرات را درباره عدم تمایل به ازدواج و فرزند آوری برام بفرستید 🙏❤️ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی ❤️ از همه جا رونده شده بودیم و ما چهارتا فقط دلمون به همدیگه خوش بود.......
🍃🍃🍃🌸🍃 صورت مامانم بعد از مدتها باز شده بود و از ته دل لبخند میزد. هیچ پولی توی خونه نداشتیم، اون موقع بابام یه روز در میون توی یه آموزشگاه تو منیریه کار میکردو درآمدش خیلی خوب نبود، بهمون خرجی میداد ولی انقدری نبود که بتونیم راحت زندگی کنیم، بخاطر همین مامانم رفتو از همسایمون که باهاش دوست بود پول قرض کرد تا وسیله برای درست کردن شام بخره، وقتی اومد خونه شروع کرد به گشتن توی وسایل. گفتم مامان دنبال چی میگردی؟ گفت دریا چون زنداییت تازه عروسه باید بهش کادو بدیم میخوام ببینم چی توی خونه داریم کادو بدم بهش.. یهو یه دست قاشق نو از کابینت درآورد و با خوشحالی بهم گفت دریا بیا این استفاده نشده همینو کادو میدیم. با دیدن قاشق خوشحال شدم، گفت خدا هیچ بنده ای رو خجالت زده نکنه دیدی اینبار هم نذاشت خجالت زده بشیم؟ از شادی چندبار خداروشکر کردم‌. اون‌شب پنج شنبه بود، وقتی کارامون تموم شد همگی نشستیم منتظر اومدن داییم شدیم. همش ساعتو نگاه میکردم، هی میگفتم پس کی میان؟ مامانم میگفت الاناست که برسن.. بالاخره زنگ درو زدن، همگی از جامون پریدیم رفتیم استقبالشون. تا زنداییمو دیدم مهرش به دلم نشست، یه لبخند قشنگی روی لبش بود. حامد زودتر از همه سلام کرد و رفت توی اتاق جای همیشگیش نشست. تا اومدن توی خونه مامانم زد زیر گریه، خیلی سوزناک گریه میکرد، منم هیچوقت طاقت گریه مامانمو نداشتم بی اختیار شروع به گریه کردم. داییم اومد سمت مامانمو سفت بغلش کرد، پیشونیشو بوسید و گفت: فاطمه جان گریه نکن......... داییم گفت دلم برات تنگ شده بود خواهر گلم، باید زودتر بهت سر میزدم منو ببخش.. مامانم فقط با صدای بلند گریه میکرد، نمیتونست حرف بزنه و جوابی بده انگار میخواست با اون گریه همه غصه هایی که توی این چندسال خورده بود و روی قلبش سنگینی میکرد از توی چشما و گلوش بیرون بریزه.وقتی داییم وضع زندگی مارو دید صورتش قرمز شد. گفت فاطمه من چند دقیقه میرم بیرونو برمیگردم. زن داییمو نشوندیم ازش پذیرایی کردیم، داشتیم باهم حرف میزدیم که صدای در اومد، فکر کردیم داییمه‌. دارد  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 وقتی خواهش مامانمو دیدم راضی شدم گفتم پس مامان بگو بیان ولی من جوابم منفيه. خلاصه مامانم
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ منم سریع لبخند زدم بهش تا متوجه بشه که راضیم باهاش حرف بزنم. مامانم گفت بله بفرمایید... بعد رو کرد سمت منو گفت دریاجان برید توی اتاق صحبت کنید.. تنم شروع کرد به لرزیدن، این لرزیدن از ترس نبود از خجالت بود. تا حالا با هیچ پسری رودررو حرف نزده بودم. بلند شدمو راه افتادم اونم پشتم اومد، توی اتاق که رفتیم بهش تعارف کردم بشینه، بعد خودم با فاصله روبروش نشستم. اولش تا چند دقیقه جفتمون ساکت بودیم بعد من که دیدم اون حرف نمیزنه سرمو بلند کردمو گفتم ببخشید آقا محمد بهتره صحبتو شروع کنیم. گفت شما اول بفرمایید... من که دوست داشتم زودتر دلیل تنها اومدنشو بفهمم گفتم میشه بپرسم من انتخاب خودتونم یا خانوادتون؟ گفت دریا خانم شما نه سالتون بود که یه بار اومدید خونه ما، من اون روز از خدا خواستم یه روزی شما قسمت من بشید، از همون روز شمارو برای زندگی مشترک انتخاب کردم.. تعجب کرده بودم، من اصلا یادم نمیومد که قبلا خونشون رفته باشیم........ محمد ادامه داد: دلیل اینکه الان تنها اومدم اینه که خانوادم کمی با این وصلت مخالفن.. بعد سرشو انداخت پایین. سرمو تکون دادمو گفتم چون ما وضع مالی مناسبی نداریم خانوادتون مخالفن؟ با خجالت سرشو پایینتر بردو گفت بله متاسفانه... بعد با هیجان سرشو آورد بالا ادامه داد: اما دریا خانم من با تمام عشقم اومدم خواستگاری شما، دارد  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ 🌺نحوه قرائت نماز پرفضیلت و ساده عید غدیر (نماز بیعت)🌺 اقامه دو رکعت نم
🍃🍃🍃🌸🍃 ... رَبَّنا فَاغْفِرْلَنا ذُنُوبَنا پس بیامرز گناهانمان را وَ کَفِّرْ عَنّا سَیِّئاتِنا و بدی‌هامان را پوشیده دار وَ تَوَفَّنا مَعَ الاْبْرارِ و ما را با نیکان بمیران رَبَّنا وَ آتِنا پروردگارا عطا کن به ما ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِکَ چیزى را که به وسیله فرستادگانت به ما وعده دادى وَ لا تُخْزِنا یَوْمَ الْقِیمَةِ و در روز رستاخیز رسوایمان مکن اِنَّکَ لا تُخْلِفُ الْمیعادَ که براستى تو خلف وعده نمى‌کنى، فَاِنّا یا رَبَّنا بِمَنِّکَ وَ لُطْفِکَ پس ما اى پروردگار به احسان و لطف تو اَجَبْنا داعِیَکَ اجابت کردیم داعى تو را وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ وَ صَدَّقْناهُ و پیروى کردیم از رسول تو و تصدیقش کردیم وَ صَدَّقْنا مَوْلَى الْمُؤْمِنینَ و نیز تصدیق کردیم مولاى مؤمنان را وَ کَفَرْنا بِالجِبْتِ وَالطّاغُوتِ و کافر شدیم به جبت و طاغوت (غاصبان حقوق آن حضرت) فَوَلِّنا ما تَوَلَّیْنا پس والى ما گردان آن را که ما به ولایت برگزیدیم وَاحْشُرْنا مَعَ اَئِمَّتِنا و با امامانمان محشورمان کن فَاِنّا بِهِمْ مُؤْمِنُونَ مُوقِنُونَ که براستى ما به ایشان ایمان و اعتقاد داریم وَ لَهُمْ مُسَلِّمُونَ و تسلیم آنانیم آمَنّا بِسِرِّهِمْ وَ عَلانِیَتِهِمْ ایمان داریم بر نهانشان و آشکارشان وَ شاهِدِهِمْ وَ غائِبِهِمْ و حاضرشان و غائبشان وَحَیِّهِمْ وَ مَیِّتِهِمْ و زنده‌شان و مرده‌شان وَ رَضینا بِهِمْ اَئِمَّةً وَ قادَةً وَ سادَةً و خشنودیم به امامتشان و آقائیشان وَ حَسْبُنا بِهِمْ و همانها ما را کافى هستند بَیْنَنا وَ بَیْنَ اللهِ دُونَ خَلْقِهِ در بین خود و خدا از سایر خلق لا نَبْتَغى بِهِمْ بَدَلاً نجوئیم به جاى ایشان بدلى وَلا نَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِمْ وَلیجَةً نگیریم جز ایشان همدمى (یا معتمدى) وَ بَرِئْنا اِلَى اِلله و بیزارى جوئیم به درگاه خدا مِنْ کُلِّ مَنْ نَصَبَ لَهُمْ حَرْباً از هر که برپا کند در برابرشان جنگى مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ از جن و انس مِنَ الاْوَّلینَ وَالاْ خِرینَ از اولین و آخرین وَ کَفَرْنا بِالْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ و کافر شدیم به جبت و طاغوت وَالاَوثانِ الاَرْبَعَةِ و بت‌هاى چهارگانه وَ اَشْیاعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ و دنبال روندگان و پیروانشان وَ کُلِّ مَنْ والاهُمْ و از هر که دوستشان دارد مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ از جن و انس مِنْ اَوَّلِ الدَّهرِ اِلى آخِرِهِ از آغاز روزگار تا پایان آن. اَللّهُمَّ اِنّا نُشْهِدُکَ خدایا تو را گواه مى‌گیریم اَنّا نَدینُ بِما دانَ بِهِ که ما متدین هستیم به آنچه متدین شد به آن مُحَمَّدٌ وَ الُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ محمد و آل محمد درود خدا بر او و برایشان باد وَ قَوْلُنا ما قالُوا و گفتار ما همان است که آنها گفتند وَ دینُنا ما دانُوا بِهِ و دین ما همان است که آنها متدین به آن بودند ما قالُوا بِهِ قُلْنا هر چه را آنان گفتند ما هم گفتیم وَ ما دانُوا بِهِ دِنّا و هر چه را آنان متدین به آن شدند ما هم شدیم وَ ما اَنْکَرُوا اَنْکَرْنا و هر چه را آنان انکار کردند ما هم انکار کردیم وَ مَنْ والَوْا والَیْنا و هر که را دوست داشتند دوست داریم وَ مَنْ عادَوْا عادَیْنا و هر که را دشمن دارند دشمن داریم وَ مَنْ لَعَنُوا لَعَنّا و هر که را لعن کردند لعن کنیم وَ مَنْ تَبَرَّؤُا مِنْهُ تَبَرَّاْنا [مِنْهُ] و از هر که بیزارى جستند بیزارى جوئیم وَ مَنْ تَرَحَّمُوا عَلَیْهِ تَرَحَّمْنا عَلَیْهِ و بر هر که ترحم کردند ترحم کنیم آمَنّا وَ سَلَّمْنا وَ رَضینا ایمان آوردیم و تسلیم و خشنود گشتیم وَاتَّبَعْنا مَوالِیَنا و پیروى کردیم از سرورانمان صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ درودهاى خدا بر ایشان باد اَللّهُمَّ فَتَمِّمْ لَنا ذلِکَ خدایا پس تو آن را براى ما تکمیل کن وَلا تَسْلُبْناهُ و از ما سلب مفرما وَاجْعَلْهُ مُسْتَقِرّاً ثابِتاً عِنْدَنا و آن را پایگاهى ثابت در پیش ما قرار ده وَلا تَجْعَلْهُ مُسْتَعاراً و پایگاه عاریت و موقتش قرار نده وَ اَحْیِنا ما اَحْیَیْتَنا عَلَیْهِ و زنده‌مان دار بر همان تا هرگاه که زنده‌مان دارى وَ اَمِتْنا اِذا اَمَتَّنا عَلَیْهِ و بمیرانمان بر آن هرگاه مىراندیمان، مُحَمَّدٍ اَئِمَّتُنا محمد پیشوایان ما هستند فَبِهِمْ نَاْتَمُّ وَ اِیّاهُمْ نُوالى به آنها اقتدا کنیم و آنان را دوست داریم وَ عَدُوَّهُمْ عَدُوَّ اللهِ نُعادى و دشمنشان را که دشمن خدا است دشمن داریم فَاجْعَلْنا مَعَهُمْ فِى الدُّنْیا وَالاَّْخِرَةِ پس ما را در دنیا و آخرت با ایشان قرار ده وَ مِنَ الْمُقَرَّبینَ و از مقربان درگاهت گردان فَإِنَّا بِذلِکَ راضُونَ که براستى ما به همان خشنودیم یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ . اى مهربانترین مهربانان . 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c**
🍃🍃🌸🍃 🛑پدافند رسانه ای خود را فعال کنید 👇 🍃🌸🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🌸 🛑پدافند رسانه ای خود را فعال کنید 👇 🍃🍃🌸🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🌸 🛑پدافند رسانه ای خود را فعال کنید 🌸🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🌸 🛑پدافند رسانه ای خود را فعال کنید 👇 🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
هدایت شده از تبلیغات دلدار
زندگی آروم و خوبی داشتیم و بعد ۲۵ سال ثمرش شده بود یه دختر ۲۰ ساله زیبا احساس خوشبختی داشتم اما بیخبر از همه جا با خواهرم قرار گذاشته بودیم برای تدارک عروسی برادرم بریم خرید صبح بود طبق تماسی که با خواهرم داشتم به بیرون رفتیم ، اما زمانی که میرفتیم متوجه رفتار های خاص شوهرم شدم که دور و ور دختر 20 ساله و مجردمون میچرخید. رفتیم بیرون و در حین خرید بودیم که گوشیم رو باز کردم و دیدم 48 تماس از دست رفته دارم. وقتی زنگ زدم صدای دخترم بود که با گریه و شیون میگفت مامان بابا بابا گوشی قطع شد از شدت استرس دستام میلرزید با هزار بدبختی با خواهرم رسیدیم خونه.... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1301217443C537a3627f0