eitaa logo
دانلود
برخیز تا یک سو نهیم این دلقِ ازرق فام را / بر باد قلّاشی دهیم این شرکِ تقوا نام را هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود / توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را مِی با جوانان خوردنم باری ، تمنّا می کند / تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را از مایۀ بیچارگی قِطمیر مردم می شود / ماخولیای مهتری سگ می کند بَلعام را زِاین تنگنایِ خلوتم خاطر به صحرا می کشد / کز بوستان بادِ سحر خوش می دهد پیغام را غافل مباش ار عاقلی ، دریاب اگر صاحب دلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را جایی که سروِ بوستان با پای چوبین می چمد / ما نیز در رقص آوریم آن سروِ سیم اندام را دلبندم آن پیمان گُسِل ، منظورِ چشم ، آرامِ دل / نی نی ، دلآرامش مخوان کز دل ببُرد آرام را دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غَمش / جایی که سلطان خیمه زد ، غوغا نمانَد عام را باران اشکم می رود ، وز ابرم آتش می جهد / با پختگان گوی این سخن ، سوزش نباشد خام را سعدی ملامت نَشنَود ، ور جان در این سَر می رود / صوفی ، گران جانی ببَر ، ساقی بیاور جام را پانزدهم‌، حضرت سعدی
هدایت شده از هیچ "
Golshifteh-Farahani-shahzadeh-roya.mp3
3.3M
یه شب تو خواب وقتِ سَحَر .
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر تا به خاطر بوَد آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلخ تر از زَهر ِفِراقت باید تا کند لذت ِوصل ِ تو فراموش مرا هر شبم با غم ِهِجران ِتو سر بر بالین روزی اَر با تو نشد دست در آغوش مرا بی دهان ِتو اگر صد قَدَح نوش دهند به دهان ِتو که زَهر آید از آن نوش مرا سعدی اندر کف ِجلّاد ِغمت می‌گوید بنده‌ام، بنده به کُشتن دِه و مفروش مرا :) شانزدهم‌، حضرت سعدی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل ِمن دل ِمن داند و من دانم و دل داند و من ^^
لبخند ها :)
نور...
چامه؛
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر
لااُبالی چه کند دفتر ِدانایی را؟ طاقت ِوعظ نباشد سر ِسودایی را آب را قول ِتو با آتش اگر جمع کند نتواند‌ که کند عشق و شکیبایی را دیده را فایده آن است که دلبر بیند وَر نبیند، چه بوَد فایده بینایی را؟! عاشقان را چه غم از‌ سرزنش‌ ِدشمن و دوست؟ یا غم ِدوست خورَد یا غم ِرسوایی را همه دانند که من سبزه خط دارم دوست نه چو دیگر حَیَوان سبزه صحرایی را من همان روز، دل و صبر به یغما دادم که مقیّد شدم آن دلبر ِیَغمایی را سرو بگذارد، که قدّی و قیامی دارد گو ببین آمدن و رفتن ِرعنایی را گر برانی، نرود، وَر برود‌، باز آید ناگزیر است مگس، دکّه حلوایی را بر حدیث ِمن و حُسن ِتو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را سعدیا! نوبتی امشب دُهُل ِصبح نکوفت‌ یا مگر روز نباشد شب ِتنهایی را بیستم، حضرت سعدی
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار کان تحمّل که تو دیدی همه بر باد آمد باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد زیرِ بارند درختان که تعلّق دارند ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد صد‌‌ و‌ هفتاد و سوم، حضرت حافظ
نگرانم که به تو هدیه کنم شعرم را؛ و تو آنرا به کسی... وای! ولش کن اصلا...
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی در این عالم به چشم دل بهشت جاودان بینی چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی چه چشمت گشت از او بینا و شد سرمست از آن صهبا قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی جهان را جان شوی آنگه شوی اقلیم جان را سر شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی شود عرش از برایت فرش و گردد جسم بهرت جان شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی نهصد‌ و سی‌ و چهارم، فیض کاشانی
دلا! خو کن به تنهایی؛ که از تن‌ها بلا خیزد.
و آدمک ها؛
به قول شاعر دو چیز را‌ نمی‌شود ترک کرد؛ سیگار را و تورا. ولی من‌ می‌گویم دو چیز را نمی‌شود ترک کرد؛ تورا و تورا. بود و‌نبود هردوتان‌ پیامدش‌ سیگار است. _دوربرگردان
هدایت شده از ‌ویشادم
60186212454149.mp3
5.89M
من عمیقا "میخوام که تنها بمیرم"!
هدایت شده از ‌ویشادم
هدایت شده از ‌ویشادم
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها زیرا که منم بی‌من با شاهِ جهان تنها ای مشعله آورده دل را به سحر برده جان را برسان در دل دل را مَسِتان تنها از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل آن را مگذار اینجا وین را بمخوان تنها شاهانه پیامی کن یک دعوتِ عامی کن تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها ؟ چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها مولانا، دیوان شمس؛ شماره صد‌ و هشتاد و چهارم