🖌کارمند جزءِ ادارهی نزولات آسمانی
از خانهشان میزنم بیرون. یک ربع توی شهر چرخ میزنم. یک اسم دیگر از لیست روشن میشود.
خانهاش آن سر شهر است. کاش میشد یک کلاس طیالارض را پیش ملکالموت شرکت میکردم، مجبور نباشم این همه راه، بال بزنم.
بالاخره میرسم. نمیدانم چقدر طول کشید. خیلی راه بود.
سرک میکشم توی اتاق. نه ببخشید بازار شام، شاید هم سمساری امین الدوله.
کنجکاو دور و بر را نگاه میکنم ببینم خودش کجاست.
در اتاق قیژی میکند و چشمم به جمالش منور میشود. پسر، شانزده نهایت هفده ساله میزند. از همانها که پشت لبشان با زغال سیاه شده. میآید تو.
دقت که میکنم، انگار یک نَمی، روی دست و صورتش است. مهر را توی دست میگیرد. از همین زمین یک لبخند برای فرشته باران میزنم.
تکبیر، رکوع، سجده، قیام، رکوع، سجده، سلام و تخت.
به جدم ملک اعداد قسم، به همین سرعت!
سعی میکنم به رویم نیاورم. آن بالا شنیده بودم فرشته ثبت نماز میگفت《اینقدر اوضاع زمین خراب است، به نوجوانها نمیشود گیر داد. همین قدر که چیزی به اسم نماز میخوانند خودش خیلی است》
منتظر میمانم بعد از نماز ببینم از این نسل زد چه دعایی گیرم میآید.
صدای خر و پف بهم میگوید حتی نیاز به دستگاه افکار خوان هم نیست.
بال از دامن درازتر از اینجا هم میزنم بیرون.
ادامه دارد......
✍شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man