محرمنوشت
هشتم محرم برای من همیشه یادآور گل هاییست که پدرم از توی باغچه میچید. بعد همه را توی یک سبد پرپر میکرد تا برای مراسم آماده باشد.
سالهای سال، صبح هشتم محرم، آفتاب نزده منزل پدرم روضه بود.
وقتی مداح میخواند:
ای گل پرپرم ..... ای علی اکبرم....
پدرم توی جمعیت راه میرفت و گلها را روی سرشان میریخت.
عاشق این بودم که توی مجلس خدمت کنم.سنی نداشتم. از دور گرداندن قندان شروع کردم و با هزار التماس و خواهش به جمع کردن استکانهای خالی رسیدم.
بزرگترین ترسم این بود که صبح، برای مراسم بیدارم نکنند.
تلخترین قسمتش مال وقتی بود که به سن مدرسه رسیدم. روضه تمام نشده، مجبور بودم با بغض بروم سر کلاس و درس.
از همان سالها، جور دیگری علیِ حسین را دوست داشتم.
وقتی کربلا قستم شد هنوز صدام روی کار بود. آن موقع شبها درب حرم را میبستند.
آخر شب بود. خادمها جمعیت را از دور ضریح متفرق کردند تا از حرم خارج شوند.
من هم، مثل بقیه مشتاق گره خوردن پنجههایم با مشبکهای ضریح بودم.
اما دیگر کسی دور ضریح نمانده بود و اجازه زیارت تمام شده بود.
توی جمعیتی که به سمت بیرون هدایت میشدند ایستادم.صورتم خیس بود. اشک امانم را بریده بود.
زیر لب التماس آقا میکردم. دلم آغوش حضرت را میخواست. سینه ام سنگینی میکرد. یک دفعه یکی از خادم ها آمد سمتم. مچ دستم را گرفت و کشیدم بیرون. بقیه جمعیت را هل داد عقب. ترس با بهت آمد به جانم. رو کرد به ضریح :یاحسین به حق علی اکبر
کشاندم پایین پا. توی کنج ضریح. دستم را چسباند به مشبکها.
پنجه زدم به ضریح. تنها زیر قبه.
باورم نمیشد. زبانم بند آمده بود.
عطر تمام گلهای کودکی پیچید توی مشامم.
حالا چند شب مانده به هشتم محرم.
دلم بی تاب دل حسین است.
حالا که علی لباس مشکی پوشیده. موها را شانه زده و جلویم ایستاده.
جوان داشتن حس شیرینی است. یک جور دیگری دلت برای قد و بالایش غنج میرود. انگار هرچه قد می کشد کوه وجودش برات محکمتر میشود.
چشم روی هم میگذارم.
پدرم گلهای پرپر شده را میریزد.
مداح دم گرفته:
جوانان بنی هاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی را بر در خیمه رسانم
اشک را از گوشهی چشم پاک میکنم:
آقاجان جوانم فدای جوان شما
🖊شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
محرمنوشت
بعضی از دردها را باید
مادر باشی تا بفهمی....
بعضی از دردها را باید
شیر خواره داشته باشی.....
بعضی از دردها را باید
کودک گرسنه و سینه بی شیر داشته باشی......
ولی یک درد را فقط کسی میفهمد که شیر به سینهاش آمده و اما شیر خواره اش......
رباب جان
امروز هزاران هزار مادر برای علیِ کوچک تو اشک ریختند. ضجه زدند.حتی روی خراشیدند. می دانم، نمیشود درد تو را وقتی کودکشان را توی آغوش دارند درک کنند.
اما بانو جان
جایی نه نزدیک اینجا
بلکه هر روز دورتر و دورتر
مادرانی ده ماه است این درد را خوب میفهمند.
مادرانی که فقط تو حال آنها را خوب درک میکنی!
توی شهر ما رسم است، مادران شهدا به مادران تازه شهید از دست داده سر می زنند.
راستی از کربلا تا غزه چقدر راه است؟
🖊شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
#همایش_شیرخوارگان_حسینی
#مادرانه_رباب_علیاصغر
#غزه_را_فراموش_نکنیم
#مرگ_بر_اسرائیل_حرمله
شب ششم محرم
با دینگ پیام چشمم پر آب می شود و اشکم سر میخورد روی گونه.
دعوت شدم به مجلس روضهای که قرار بود میزبان پرچم حرم آقایم حسین باشد.
دل تنگ بودم به بوییدن عطر حرم.
دوباره پیام و دوباره دعوت....
تا شب چند بار برنامه ی مراسم خودمان را بالا و پایین کردم
اما وقتی قسمتت نباشد .....
نمیشود که نمی شود....
شب هشتم محرم
مداح روضه علی اکبر میخواند.
میدانم این روضه ی جان دادن حسین است.
صدای ناله زنها بلند میشود.
یک دشت پر از علی اکبر شده....
بغضم میشکند.
حسین از دور نظاره میکند.
یک نفر با لبهای ترک خورده زمزمه میکند:
به زمین خورده انار من و صد دانه شده...
با دست میکوبم توی سینه. شانه هایم میلرزد.
حسین عبایش را روی زمین پهن میکند.
نمیتوانم تصور کنم چطور حسین این همه اکبر را......
باید صورت بخراشم.
باید بلند فریاد بزنم تا جوانان بنی هاشم
بروند کمک حسین.
اما راه نفسم بسته میشود وقتی مداح ارباً اربا را معنی میکند.
مگر قرار این عالم نیست که پسر قد بکشد تا بشود عصای پدر....
دست ها بالا میرود برای فرج منتقم خون حسین.
دوباره
عطر گلهای کودکیام پیچیده توی فضا...
دل تنگم برای بوییدن عطر حرم.
صاحبخانه توی دستم بسته ای میگذارد.
چند گلبرگ متبرک به پرچم مولا
زیرلب میگویم:
وقتی ارباب حسین است....
🖊شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
همیشه توی روضهها با شنیدن هر مصیبت فکر میکردم کدام برای امام سختتر بوده است.
آنجا که امانت برادر را به میدان فرستاد.
یا
وقتی لب به لب علی گذاشت و گفت: برگرد به میدان تا از دست جدت سیراب شوی.
یا
آن لحظه که عبا را برای تکههای بدن علی پهن کرد
یا
آنوقت که نگاه حسین متحیر ماند از الاُذُن الی الاُذُن
یا
هنگامی که امانت رباب روی دست، نمی توانست قدم بردارد سمت خیمهها.
هر کدام از این مصیبت ها به تنهایی....
اما امشب فکر کردم چرا حسین، عباس را تا آخرین نفر به میدان نفرستاد؟
چرا اذن جنگ به عباس نمیداد؟
چرا تنها بدنی که حسین به خیمه نیاورد عباس بود؟
نمیدانم، تو هم مثل من فکر میکنی
عباس برای حسین آخرین روزنه امید بود.
درستترش، باید بگویم عباس برای همه آخرین روزنه امید بود.
درد را تا امید هست، می توان تحمل کرد.
عباس برای حسین پشت و پناه بود.
عباس برای حسین قوت قلب بود.
تا عباس بود، کودکان تشنه را به امید آب میشد آرام کرد.
تا عباس بود و نام عباس، کسی جرات نگاه چپ به خیام نداشت.
تا عباس بود، از صدای طبل و شادی حرامی ها، دل کسی نمی لرزید.
تا عباس بود، حسین مصیبت ها را تاب می آورد.
حالا امشب فکر می کنم
سخت ترین مصیبت برای حسین
افتادن عباس بود.
عباس که نباشد
حسین، دخترکان و خیام را به که بسپارد.
عباس که نباشد
حسین علی اصغر را بهر قطره ای آب به میدان میبرد
عباس که نباشد
حرمله جرات پیدا میکند تیر سهشعبه....
عباس که نباشد حسین میگوید:
( أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي وَ قَلَّت حِيلَتِي وَ انقَطَعَ رَجائِي وَ شَمُتَ بِي عَدوِّي وَ الکَمَدُ قاتِلي)
حالا میفهمم چرا بدن عباس به خیمه برنگشت.
شکوهی 🖊
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
بر لب دریا
اَلعجب ثُمالعجب ثُمالعجب
بر لب دریا و سقا تشنه لب
عقل میگفتا بنوش آب روان
عشق میگفت این محالاست و محال
نوشم آب و تشنه لب مولای من
وای من ای وای من ای وای من
هست در کیش وفاکیشان حرام
بنده نوشد آب و مولا تشنهکام
گرچه لبتشنه برون شد از فرات
بود در فرمان او آب حیات
چون برآمد پور حیدر پشت زین
عقل احسن گفت و عشقش آفرین
ناله اطفال و افغان رباب
هر دو میگفتند او را کن شتاب
نخلها بستند بر او راه را
هالهسان بگرفته دور ماه را
لحظهای نگذشته دشمن از جفا
کرد از پیکر دو دست او جدا
عشق آمد کار را آسان گرفت
مشک را آنگاه بر دندان گرفت
همت او آب بود و خیمه گاه
تیری آمد من چه گویم آه آه
نِی ز من از آب پُرس و نِی ز مشک
اینقدر دانم که مشک افشاند اشک
تیر دیگر آمد و گردون گریست
دیدهی عباس زین غم خون گریست
چون شد ار گویم زبانم لال باد
بر زمین عباس از زین اوفتاد
با ندای (( یا اَخا اَدرک اَخاک ))
ز آسمان خورشید آمد روی خاک
گفت ماهش را در آن دریای خون
تو برو (( انا الیه راجعون ))
تو برو چشم انتظارت حیدر است
بهر تو آماده آب از کوثر است
تو برو کز هوش رفته اصغرم
آب را برده ز خاطر دخترم
غم مخور عباس من راحت بخواب
کودکان دیگر نمیخواهند آب
بعد تو فریاد یارب یارب است
نام تو وِرد زبان زینب است
ای <شکوهی> دم فروکش از کلام
آتش افکندی به جان خاص و عام
.
شاعر:هاشم شکوهی
هی چشم میگردانم به آسمان سیاه شب.
توی دلم التماسش میکنم. یک امشبی را که امام مهلت گرفته است کش بیاید. بایستد جلوی صبح و نگذارد سپیده طلوع کند.
امشب را هر چقدر طولانی تر کند باز هم کم است.
امشب امام توی هر خیمه سفارش و کار مخصوصی دارد
یک خیمه به برداشتن بیعت.
یک خیمه به سفارش امانت.
یک خیمه به ناز و نوازش پدرانه.
یک خیمه به سپردن امامت.
با خودم فکر میکنم، شب اگر میدانست که فردایش شاهد چیست تا ابد جایش را به صبح روز دهم نمیداد.
شکوهی 🖊
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
سی و پنج سال چگونه گذشت؟
آقا عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار با دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد.
عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت.
پرده ی حصیری را کنار زد. نعلین پوشید.
سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز میتابید. اشک جمع شد توی کاسهی پلکهای ورم کرده.
یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد.
همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند.
توی کوچه آرام قدم میزد. هر عابری که رد میشد سلام میداد. آقا دست بلند میکرد و مهر میپاشید به عالم.
نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود میکرد. آقا قلبش تیر کشید.
قبل از رسیدن بهشان رو به دیوار کوچه با پر عبا چشمهای بارانیاش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها با تواضع رد شد.
به سمت کوچه ی مسجد دور زد.دختر بچه ای از در خانهشان دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:«آقا آقا منو نجات بده»
دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست.
مادر از در خانه بیرون دوید. ترکهای در دست داشت.
آقا سریع ایستاد.بغض کرد:«چکار میکنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بیگناه. »
مادر سر به زیر انداخت:« به شما بخشیدم آقای من. »
آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانهی نحیفش غم باران شد.
به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیزهایی که آورده بود فریاد میزد. زنها و مردها مشغول خرید و چانه زدن. بچه ها هم آن وسط ها میدویدند. صدای خنده شان تا آسمان میرفت.
توی بغل مادری که داشت پارچه میخرید نوزادی گریه میکرد. سرش را میچسباند به لباس مادر و با دست روسری را میکشید.
آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریهاش بلند شد.
صاحب پارچه فروشی سریع آمد کنار آقا. چهار پایهای چوبی گذاشت تا آقا بنشیند.
آب فروش همان نزدیکی داد میزد:«آب گواااراااا دارم.بفرمایید بنوشیییید»
پارچه فروش دست بالا برد:« آب بیاور، بیا مولایم بی حال شده. »
شانه های آقا میلرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه ی بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود.
آقا به زحمت ایستاد. قدمهای بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:«برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟»
قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:«قربانتان بروم. مگر میشود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح میدانم»
آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لبهای لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:«برادر، مسلمانانی میشناسم که فرزند رسولالله را، عطشان و تشنهلب سر بریدند. »
گریههای نوزاد به آسمان رسید.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#کلُیومٍعاشورا
#کلُارضٍکربلا
🏴اعمال روز عاشورا🏴
۱_ تسلیت دادن به یکدیگر به لفظ« عظم الله اجورنا بمصبنا بالحسین علیه السلام و جعلنا ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام المهدی من آل محمد علیهم السلام»
۲_قرائت زیارت عاشورا
۳_قرائت دعای عشرات
۴_قرائت زیارت وارث
۵_خواندن سوره توحید۱۰۰ مرتبه
۶_ترک کارهای دنیوی
۷_گریه بر مصائب امام حسین علیه السلام
۸_امساک بدون قصد روزه
۹_نمازی مستحبی قبل از ظهر
۱۰_ ۱۰۰۰ مرتبه ذکر لعن بر قاتلین اباعبدالله الحسین علیه السلام