وقتی مسافرا نیستن
ما مشغولیم
داریم میرسیم به قسمت اشکی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
سلام
اگه برسم این چند روز براتون روایت های کوتاه از حال و هوای موکب می ذارم
نزدیک ظهر بود رسیدند موکب، بدون قرار قبلی. با لباس هایی مثل رنگین کمان. هفده تا خانم با شش تا چرخ خیاطی.
اولش برای من هم عجیب بود.
بعد از ناهار با یک سینی چای نشستم کنارشان. از بندر آمده بودند.
مثل شهرشان گرم و صمیمی.
قصه ی چرخ ها را پرسیدم. آمده بودند برای خادمی، توی موکب تعمیرات لباس و کیف و...
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
زود باش زود باش
در دیگ رو باز کن
زائرا نشستن سر سفره
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
یک جاهایی آدم با عشق ظرف میشوره
چی میشه تو خونه هم بشورن خب 😕
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
سلام
تا برسم خونه دیگه شنبه نیست.
منم که روی قول و قرار حساااااس
پس تا موکب خلوته داستان رو بذارم براتون
#شناسنامه
#انسیه_شکوهی
دوشنبه بود، ولی هوا بوی غروب جمعه می داد. نشستم لب جدول، کنار خیابانی که نمیدانستم کجاست. دستم را روی پارگی شلوار گذاشتم. زانوم خراشیده بود. خانمی برایم آب آورد. پیرزن شال را از روی زمین برداشت. تکاند و روی سرم انداخت:« تو کیفت مَگه چی داشتی؟»
آب را با بغض قورت دادم :« شناسنامه ، کارت ملی،همه ی مدارکم »
با پشت دست اشک را گرفتم:«اومده بودم برای ثبت نام خوابگاه و دانشگاه»
گرمای دستش را روی شانهام حس کردم:«پس مال اینجِه نیستی »
سر بالا دادم:« نه »
پسر جوان برگشت. خم شد روی زانوهاش. نفس نفس زد:« در رفت، نامرد»
به آب توی دستم اشاره کرد:«نمی خوری؟»
:«نیم خوردست»
از دستم گرفت:«ما اهل این سوسول بازی ها نیستیم آبجی»
بطری را سر کشید. قطرات عرق از کنار پیشانیاش سر خورد. مابقی را روی سرش خالی کرد. سر را به چپ و راست تکان داد. آب پاشید روی صورتم. شیرینی آب و شوری عرق را کنار لبم حس کردم. چندشم شد. زدم زیر گریه.
سر گذاشتم روی زانو. پیرزن نشست کنارم:« گریه نکن دخترجان، آدم که تو شهر غریب تنها راه نمیوفته ای وَر او وَر. تنها که نیامدی ها ؟ کس و کارت کجایَن؟»
کس وکاری نداشتم. از پنج سالگی تمام کس و کارم شده بود زهرا. قرار بود باهم بیاییم اما آبله مرغان گرفت و تنها ماندم.
سرم را بلند کردم:« تنهام، کس و کاری ندارم»
به خطوط پیشانیش نگاه کردم. زیر چشمهاش تیره بود و کنارش پر از چین. بینی گوشتی داشت مثل خودم.
خیره ماندم توی چشمهاش. منتظر بودم او هم مثل بقیه، بعداز این حرف برود. دست کشید به روسریاش. گرهاش را شل کرد.
دیگر نگاهش نکردم. زانوهام را بغل کردم.
دستش را گذاشت روی پوستم.زبر بود.
:«پس مهمون آقایی»
لب و لوچهام کج شد. هنوز یک ساعت نبود رسیده بودم مشهد که این اتفاق افتاد. دلم میخواست دق دلیام را سر یک نفر خالی کنم.
ابرو در هم کشیدم.
بلند شد چادر خالدارش را زیر پهلو جمع کرد. با عصایش زد به پام:«وَخِه بِرم مادر، اینجِه کسی، بی کس و غریب نِمِمانه»
ساک مسافرتی را توی دست جابهجا کردم. کوچهها شلوغ بود. پیرزن آهسته راه میرفت. از جلوی چند مغازه رد شدیم. بوی زعفران و دارچین و هل میآمد. صدای منزل منزل، مسافرکشها بلندتر از هیاهوی خیابان بود. سر کوچهای ایستاد. یک عکاسی نبشش بود. دیوار مغازه پر بود از عکسهای یادگاری با حرم.
:« ای دُکون رِ بِرِیِ خودت نوشونی بذار.ته ای کوچه خانَمه، از ای وَرم که بیری صاف موخوره به حرم »
برگشتم سمتی که پیرزن نشان داد.
طلایی گنبد شد نور، تابید به چشمم. نتوانستم نگاهش کنم. شاید هم نخواستم. بغض راه گلویم را بست. توقع این استقبال را نداشتم. با هزار امید مشهد را انتخاب کرده بودم. کاش زهرا کنارم بود. اصلا این فکر را زهرا انداخت توی کلهی بچه ها. از بس چپ رفت راست رفت گفت «شهری را بزنید که توش حداقل یک آشنا یا فامیل داشته باشید» اگر بود حتما راضیم میکرد برویم حرم.
نور چشمم را زد.دست گرفتم جلویش. بغض را به زور قورت دادم.
پیرزن با دست اشاره کرد:«مِس نده بیا»
راه افتادم.
جلوی یک خانه ایستاد. با کلیدی که دور گردنش بود در را باز کرد:«بیا مادر، خوشامدی»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man