روزهای اول محرم میخواستم براتون داستان بذارم ،اما نشد
نمیدونم حکمتش چیه که نشد تا الان
حالا با خوندن یک داستان موافقید؟
اینجا بهم بگید👇
@E_shokoohi
#داستانکوتاه
✍آخرین دعای شمر
《به عزت و شرف لا اله الا الله 》
آقا سید بود. صداش همراه گریه و صلوات جمع بالا میرفت.
ترس افتاد به جانم.
ولو شدم پشت در. مچ پام درد میکرد. وقتی پریدم توی اتاق انگار پیچ خورد.
یکی نبود بگوید بزمجه! تو رو چه به این گنده خوریها.
نفس حبس شدهام را دادم بیرون.
باید همان دله دزدی خودم را میکردم.
دست گذاشتم روی سینه. قلبم گذاشته بود روی دور تند. صدای گرومپ گرومپش توی گوشم پیچید. هنوز نفهمیده بودم چه کسی مرده.
گیر افتاده بودم توی یک اتاق تاریک.
آرام بلند شدم. پام تیر کشید. گوشهی پرده را کمی زدم کنار. نور ریخت توی اتاق. کلاهخود و شمشیرها برق زد.
هر چه چشم چرخاندم راه دررویی نبود.
نگاهم افتاد روی کیسهای که از دستم پرت شده بود. بازش کردم. یکی از پرندهها را کشیدم بیرون.
خیلی احمق بودم که فکر کردم کار تمام شد. مگر کسی میتوانست از امام حسین بدزدد.
حالا آن فریدون در به در گفت پرندههای روی علم هرکدامش چقدر قیمت دارد و عتیقه است، منِ دیوانه چرا خام شدم؟
دست کشیدم روی بالها. نقشها از زیر انگشتم رد شدند. فکر کردم چقدر شبیه همیم، سالها بی صدا و ساکت، بین آن همه پر رنگ و وارنگ.
توی فرورفتگی چشمهاش نگاه کردم.
منِ بیچاره یک عمر لال شدم تا پسر حسین شمر را بکنم امیر لال. فکر کردم لالم دیگر کسی کار به کارم ندارد. تو چرا؟!
برش گرداندم توی کیسه.
تکیه دادم به دیوار، روی لباسهای آویز شده. یک طرف سبز و مشکی، یک طرف زرد و سرخ.
سرخ مثل بابا.
هرچه کشیدم از دست همان سرخی لباسش بود. توی آبادی انگار دیگر کسی نبود که او شمرخوان شد.
با هم رفتیم قهوهخانه. تقی دوتا چای خوش رنگ گذاشت روی میز:《حاج حسین شوما هر نقشی بگی من هستم حتی خود شمر》
دست کشید روی سرم. یکی از استکان ها را گذاشت جلوی من:《فقط اِسممون بشه جزء نوکرا》
پدرم چای را داغ سرکشید:《مگه من مرده باشم، ذرّیهی حضرت زهرا رو بذارم اشقیا خوون》
باید همانجا قبول میکرد، تقی قهوهچی نه زن داشت نه بچه.
اوایل عقلم نمیرسید شمر کیست و به حسین چهکار.
رفته بودم نان بخرم. صف شلوغ بود و آفتاب داغ. نوبتم که رسید، انگشتم رفت توی سوراخ ته جیب. ده تا نان برشته روی پیشخان بود و دست شاطر دراز.
دوباره دست کردم، اینبار توی هر دوتا جیب. خودم را تکاندم. مات نگاهش کردم.
شاطر با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد:《 پسر کی ای تو؟》
فریدون دو نفر از من عقب تر بود. کله کشید:《پسر حسین شمر》
صدای خندههای ریز را شنیدم.
شاطر نانها را گذاشت روی دستم:《به بابات سلام برسون، نون امروز مهمون من》
من بیچاره مگر چند سال داشتم که شدم پسر حسین شمر؟
هر چه خدا پدرم را نیامرزد عوضش مادرم را بیامرزد. باز به عقل او.
روز دهم تعزیه هیچ وقت نگذاشت بروم مراسم. شاید خودش هم دلش، از زن حسین شمر بودن خوش نبوده.
آن روز هم گول همین فریدون گور به گور شده را خوردم .همان روز دهم.
به بهانه پخش نذری آمد دنبالم.
هنوز چند ساعت تا صلاه ظهر مانده بود.《ننه خدیجه دیگ نذری داره گفته بیان کمک》
چشمکی زد که فقط من دیدم.
مادر چادر رنگی را از کمر باز کرد. همراهم آمد خانهی ننه. توی حیاط دیگ آش روی اجاق بود. آتش زیرش گل شده بود. دخترها دور دیگ توی نوبت همزدن بودند. من و فری کاسههای لعابی آبی را چیدیم توی سینیهای گرد کنگرهدار. آش را زری خانم مادر فریدون ریخت توی کاسهها. مادر با کشک رویش یک ضربدر زد، وسطش نعنا داغ ریخت. فریدون سر سینی را گرفت:《امیر بگیر بریم》
اولش رفتیم نذری پخش کردیم. بعد از کش سوم، سینی خالی را تکیه داد به دیوار پشت خانهی ننه خدیجه:《 فلنگُ ببند که بریم》
دل توی دلم نبود. مثل همان دیگهای توی خانه هی هم میخورد.