eitaa logo
چند جرعه با من بخوان
111 دنبال‌کننده
395 عکس
83 ویدیو
0 فایل
@E_shokoohi اگه حرفی با من داشتی
مشاهده در ایتا
دانلود
دورتادور میدان ده آدم بود. خیلی بیشتر از روزهای قبل. پشت سر فری به زور از لابه‌لای جمعیت رد شدم. فری می‌گفت اصل تعزیه، روز دهمش است. و من درست به اصلش رسیده بودم. وقتی امام حسین، همان که شعرهاش را توی خانه با من تمرین کرده بودی، همان که روزهای قبل برای بچه‌هاش اشک ریخته بودم از روی اسب افتاد. این‌جاش را خوب بلد بودم: 《 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد》 صدای جیغ و شیون زن‌ها با گریه مردها پیچید توی سرم. ولی ماجرا از وقتی شروع شد که تو آمدی. سرخ سرخ. ترسناک و برافروخته. با خنجری توی دست. پاهام لرزید. عرق از پشت گردنم شره کرد. تو رفتی سمت امام حسین. خنجر را بلند کردی. آفتاب افتاد نوک خنجر. تابید توی چشمم، تیز و تند. فریاد زدی، اما من زیر لب خواندم: 《زینب دلش خوش است که دارد برادری من بی برادرش کنم از نیش خنجری》 همان‌جا هم از خودم، هم از تو بدم آمد. چرا من باید این‌ها را از بر باشم. چرا این‌قدر توی خانه آن اشعار را خوانده بودی که من شمر بودن را بلد شده بودم. خنجر آمد پایین. نشست روی سینه‌‌ام. داغ بود. سوزاند. آمدم داد بزنم نه بابا! نه، تو را به خدا قسم، امام حسین را نکش. اما دیگر صدایم در نیامد. هر حرف مثل وزنه‌ای سنگین ماند پشت لب‌هام. درست همان وقتی که فری زیر گوشم گفت:《حال کردی پسر حسین شمر》 از همان لحظه فهمیدم دیگر نمی‌خواهم پسر حسین شمر باشم و شدم امیر لال. بیچاره مادر چقدر خودش را به آب و آتش زد. هرچه نذر و دعا بود، کرد و خواند. هر هفته تا امام زاده پیاده می‌رفت و می‌آمد. هرجا دیگ نذری بود مرا برد و هم زد. یک دیگ هم به آش نذری ننه خدیجه اضافه کرد. اما یک بار به پدرم نگفت دیگر شمر نباش. بخدا که اگر لباس شمر را می گذاشت کنار، من هم زبان باز می‌کردم آن موقع شاید اثر همان نذر و نیاز ها بود که توانستم به زور چند حرف را با تکرار بهم بچسبانم و بشود کلمه. اما به کسی نگفتم. هرچه فکر کردم دیدم امیر لال خیلی بهتر از پسر حسین شمر است.
توی تمام این سال‌ها فقط یک بار دلم برای پدرم سوخت. همان وقتی که از تهران برگشتیم ده. هوا سوز بدی داشت. رنگ آسمان عوض سیاه به سفیدی می‌زد. به قول ننه خدیجه به دلش برف بود اما نمی زایید. مادر منتظر خبر، چشم به دهانش دوخته بود. :《دکتر گفت علت بی زبونیش ترس و وحشت شدید بوده》 چشم مادر پر از آب شد. :《اینو که خودمون می دونیم! علاجش؟》 ولی پدر سر انداخت پایین. نشست روی سجاده. هنوز مش رضا اذان نداده بود. توی تاریکی فکر کرده بود خوابم. عبا را کشید روی سرش. تسبیح تربت را توی دست چرخاند. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. شانه‌هایش لرزید. هق هقش بلند شد. آن شب شمر بودنش را برد پیش امام حسین. گفت خودش را برای شمر بودن خرد کرده به امید روزی که آقا عزیزش کند. خیلی گریه کرد. آنقدر دلم برایش سوخت که خواستم زبان باز کنم. اما وقتی که گفت غلط کردم و راضیم به رضای خدا، همین که شمر دستگاه تعزیه آقا باشد برای هفت پشتش بس است، دوباره کینه‌اش را به دل گرفتم. همانجا قسم خوردم همان چند کلمه را هم تا آخر عمر بی خیال شوم. من نمی‌دانم این شمر بودن چه برایش داشت که ول کنش نبود. دوباره خل شدم. اصلا هر وقت صدای دسته و علم و کتل می آید خل می‌شوم. هر سال همین موقع. امروز چندم محرم است. روزها را هم گم کرده ام،مثل خودم. فری آمد دم خانه. مثلا می‌خواست پیغام ننه خدیجه را بدهد که یادم نرود دیگ نذر خودم را باید خودم هم بزنم. نشست روی سکوی جلوی در:《علم رو صبح تاسوعا که بردارن روز عاشورا دیگه کسی توی تکیه نمیاد. همه می‌رن پی تعزیه》 بلند شد و یک پایش را گذاشت روی پله. پاشنه‌ی خوابیده کفشش را کشید بالا :《اگه پرنده‌های علم رو می‌خوای وقتش فقط همون روزه》 همان جا که اسم تعزیه روز دهم را آورد باید می‌فهمیدم این کار شوم است. اصلا من که از همان شب، امام حسین را با پدرم، باهم گذاشته بودم کنار . چرا آمدم پی دزدی از علمش؟ بیچاره بابا که لحظه‌ی آخر به خیال خودش مرا دست اربابش سپرد. تب داشت. داغ داغ بود. به اصرار مادر رفتم بالای سرش. یک عکس از شش گوشه را بزرگ کرده بود زده بود دیوار خانه. نگاهش روی همان ماند. دستم را محکم گرفت :《پسرم را هم به نوکری انتخاب کن》 به خاطر مادر دستم را از دستش نکشیدم بیرون. آنقدر توی دستش بود تا یخ کرد. هم دست خودش هم من. از صبح که اینجا گیر افتاده‌ام، تازه فهمیده‌ام اسمال بندری مرده. همان که بعد از پدرم شمر شد. اصلا نقش درست را او بازی کرد. قیافه‌اش، خود شمر بود. توی کوچه که رد می‌شد همه بچه‌ها در می‌رفتند. ولی خدایی امروز روز مردن نبود. بیچاره آقا سید از صبح ده بار آمده تکیه و کاسه‌ی چه‌کنم دست گرفته. حالا روز عاشورا شمر از کجا پیدا کند. بدبختی من هم، از همین آمدن و رفتن ها شروع شد. از شکاف لای در، توی تکیه را نگاه می‌کردم. یک جنازه را خوابانده بودند زیر علم. یک ترمه هم رویش کشیده بودند. مجید پسر آقا سید تکیه داده بود به دیوار روبروی علم. از ظرف خرمای جلویش دانه دانه می‌خورد. نگاهش که خیره ماند روی علم، به سرفه افتاد. خرما پرید توی گلوش وقتی جای خالی پرنده‌ها را دید. فقط کافی بود امروز اسمال بندری نمی‌مرد تا همان جا مجید کیسه و خورجین همه را یک به یک بریزد بیرون. البته الان هم نقشه‌اش همین است. توی مدرسه هم کیف می‌کرد مچ‌گیری کند. اگر مرا رسوا کند دیگر آرزویی توی این دنیا ندارد.
خودم هم فهمیده‌ام مردم آبادی بعضی از دله دزدی‌ها را بو برده‌اند، چندتایش را همین مجید لو داده. به احترام بابام به رویم نمی‌آورند. اما دزدی از علم و تکیه دیگر مال مرده باباشان که نیست. نمی دانم من خر که این‌ها را می‌دانستم چرا خام این فریدون شدم؟ چهار‌تا پرنده کرده‌ام توی کیسه، نمی‌شود که همینجوری از جلوی مردم رد کنم ببرم بیرون. از صبح مانده‌ام توی این دخمه. لای این لباس و خود و شمشیر‌ها. چشم می‌گذارم روی شکاف در. ملا رضا قرآن به دست می‌نشیند بالای سر اسمال بندری. این تکیه تا شب هم خلوت نمی‌شود. آقا سید یک پنکه می‌آورد. روشن می‌کند رو به جنازه:《مراسم دفنش باشه برای فردا، چه معنی داره امروز که بدن امام می‌مونه رو زمین ما نوکرش رو خاک کنیم》 می‌زند زیر گریه:《 از همه چی مهمتر امروز مراسم تعزیه آقاست》 دیگر خاک بر سر شدم. حالا چطوری بروم از این اتاق بیرون. الان است که بیایند پی وسایل تعزیه. بگویم به چه بهانه‌ای اینجا بودم. خوردی امیرلال بخور. حقت همین است. دست به مال امام حسین زدی. تا آبرویت را نبرد دست بردار نیست. زبان هم نداری دروغ و دونگی سر هم کنی. حالا هی بشین اشک بریز بگو غلط کردم. بگو نفهمی کردم. این طرف من اشک می‌ریزم از ترس آبروم. آن طرف هم آقا سید برای آبروی مراسم. نمی‌‌فهمم توی تاریکی انبار پایم به کجا گیر می‌کند و چه می‌ریزد که صدایش می‌ پیچد توی تکیه. تمام بدنم یخ می‌کند. هر چه بابای بیچاره‌ام آبرو جمع کرد من به باد دادم. پسر میان دار تعزیه شد دزد مال امام حسین. صدای پایی که پله‌ها را می‌دود می‌شنوم. لرز می‌ریزد توی پاهام. نمی‌دانم به کدام سوراخ قایم شوم. مادرم بعد آن روز خیلی بهم گفت شمر بودن که به لباس شمر نیست. به خوردن لقمه حرام است. خیلی گفت بابات توی این لباس نوکر امام حسین است. می‌شکنم. زانو می‌زنم. مثل همان روز دهم، سر بلند می‌کنم. خشکم می‌زند درست مقابل لباس شمر. چنگ می‌زنم به همان لباس سرخ. می‌کشمش به تنم. کلاه خود را می‌گذارم روی سر و خنجر به دست می‌گیرم. در اتاقک باز می‌شود. آقا سید توی قاب در می‌ایستد. صورتش خیس اشک می شود. مات مانده است. لب‌ها‌ی چفت شده‌ام به زور روی هم می‌لرزد: «مَ مَ مَن شمر رو می‌خونم. » 🖊انسیه شکوهی ❌کپی و انتشار فقط با لینک کانال ❌ @E_shokoohi https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
https://daigo.ir/secret/71606985774 لینک پیام ناشناس دوست دارم نظرتون رو در مورد داستان برام بفرستید
بیمارم و از دوست شفا می‌خواهم از اهل کرم لطف و عطا می‌خواهم مشهد برسم کنار هر گلدسته هر چیز ندارم از رضا می‌خواهم
پر گرفتن به هوای تو چه حالی دارد چون کبوتر به همان حال و هوا مانده دلم https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
کربلا با تربتش عمریست که دارالشفاست مشهد اما نسخه اش با آب سقاخانه است
همیشه برای ما ایرانی‌ها خصلت مهمان‌نوازی مهم بوده. توی خاطرات بچگی همه‌مون مادربزرگ و پدربزرگ‌هایی هستن که در خونه‌شون همیشه به روی مهمون باز بوده و یادمون دادن حرمت مهمون رو. فکر می‌کنم یکی از لطف‌های خدا به ما مشهدی ها اینه که واسطه‌ایم برای مهمان‌نوازی امام‌رضا جان توی این دو سال تجربه‌ی برگزاری موکب به یقین رسیدم امام‌رضا خودشون همه چیز رو به بهترین شکل ردیف میکنن قطعا این عنایت حضرت که، دوست دارن اسم من و شما هم توی این میزبانی نوشته بشه پس جا نمونیم ما مشهدی ها همه‌ی کارهامون رو دوست داریم یه جوری ربط بدیم به امام رضا عدد واریزی‌ها رو می‌ذاریم هشت به نیت امام رضا جان حالا دوست داری مضرب هشت بزن دوست داری جلوی هشت هرچندتا صفر بذار..... هرجوری دوست داری اما دلم می‌خواد تو هم اسمت پای این کار باشه پس به عشق امام رضا جان
۵۸۵۹ ۸۳۱۲ ۴۸۷۲ ۴۵۳۵ 
به نام انسیه اجزا شکوهی فقط با نیت عام برای برگزاری موکب واریز کنید فیشکم عندالله نیاز به ارسال فیش نیست به هر طریق دیگه ای هم دوست داشتید همراهی کنید به این آیدی پیام بدید @E_shokoohi https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
دل من گم شد، اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی… چه می‌شود که بیایم حرم به مهمانی؟
چشم تو مرا روز ازل عاشق کرد بر نوکری خانه ی تو لایق کرد https://eitaa.com/chand_jore_ba_man