eitaa logo
🌷 🌱 کانال کمیل 🌱🌷
23.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
15.6هزار ویدیو
490 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
📣بزرگترین کانال خنده حلال ایتا ❌❌جمع جوانان شاداب انقلابی ✅ ✅بیا پشیمون شدی برگرد😂😂 🔻بزنید روی لینک و عضو کانالمون بشوید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3606446624Cf910c6af94
606.8K
بریم سراغ معرفی کتاب صوتی در کانال کمیل با هشتک کتاب اول شُنام اینم لینک کتاب صوتی شُنام روی من ضربه بزن بریم شنام گوش کنیم ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
یادتون که نرفته همه شنیدنی ها و ..... رو داخل سپیدار میذاریم تا گم‌نشه کنار هم مثل سپیدار باشیم بشنویم 🎧 ببینیم 📽️ بخوانیم 📚 https://eitaa.com/sepidary
بریم برای رمان امنیتی امشب هم دو قسمت میریم اینم عیدی
💫نماز بسیار مهم شب چهاردهم ماه شعبان (امشب) 🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: هر کس در شب چهاردهم ماه شعبان ۴رکعت نماز (۲تا نماز ۲رکعتی) در هر رکعت بعد از حمد، ۵ بار سوره والعصر (آیات درون تصویر بالا) بخواند، خداوند پاداش نمازگزاران از زمان حضرت آدم علیه‌السلام تا روز قیامت را برای او می‌نویسد و نیز خداوند متعال او را در حالیکه چهره‌اش نورانی‌تر از خورشید و ماه است، برمی‌انگیزد و او را می‌آمرزد. (اقبال الاعمال سید ابن طاووس) ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و چهارم» 🔺به‌کار بردن لفظ «کشور» برای اسرائیل از زبان سمن است، وگرنه ما حتّی «طویله»‌ای به نام اسرائیل نمی‌شناسیم چه برسد به کشور! مثل گرسنه‌ای که از کیلومترها آن طرف‌تر، چشمش به طعمه لذیذی افتاده است یا مثل تشنه‌ای که از بس عطش دارد، ظرف و آب را با هم میبلعد، سراغ کتاب سوّم رفتم، امّا یک مشکل اساسی وجود داشت، آن هم این بود که اسمش را نمیدانستم. میتوانستم درباره‌اش توضیح بدهم و بگویم که چه می‌خواهم، امّا نمیدانستم اسمش چیست؟ چطوری هست و دارای چه نوع طبقه‌بندی است؟ دو روز معطّل پیدا کردن اسم و رسمش بودم، مکافاتی بود برای خودش! نمی‌دانستم حتّی باید به چه کسی اعتماد کنم و چطوری سؤال کنم که حسّاسیّت‌برانگیز نشود. همان روزها یک دعوت‌نامه هم از طرف شیرین به دستم رسید که قرار بود «ارائه» داشته باشد. خودش تنها روی آن موضوع کار کرده و چیز جالب توجّهی شده بود. موضوعش درباره «نقش ادیان در پایمالی حقوق زن» بود. اصلاً مثل اینکه تخم و ترکه آن دختر را با ضدّیّت و دشمنی با دین کاشته بودند. هر چه میگفت و هر مقاله و ارائه‌ای که میخواست داشته باشد، تا دقّ دلش را سر دین و مذهب مخصوصاً دین اسلام و مذهب شیعه خالی نمیکرد، راحت و ساکت نمیشد. برای دو روز دیگر دعوت کرده بود. حسابی هم تبلیغ، سفارش، به این بگو و به آن بگو و همه بیایند و بحث مهمّی هست و حدّاقل بچّه‌های کشورهای همسایه بیایند و پای آبروی علمی‌ام وسط هست و همین چیزها! من هم حسابی درگیر آن کتاب کوفتی سـوّمی بـودم و ذهـن و روانم مشـغـول بود. حـتّی به کارهای خـودم هم نمی‌رسـیدم چـه برسد به اینکه بنشینم پای تخیّلات آن ترشیده! واقعاً احساس تشنگی میکردم. دوست داشتم زودتر پیدایش کنم و یک دل سیر بخوانم؛ چون میدانستم پیدا کردن آن کتاب، اگر حدسم درست باشد؛ یعنی حل شدن نیمی از یک معمّا و پیش آمدن ده¬ها معمّای دیگر! یعنی یک چیزی مثل آغاز کار، بسم‌الله یک عملیّات، یک چنین چیزی! بگذارید از ماهدخت هم بگویم. خدا را شکر ماهدخت هم حسابی مشغول بود. بیش‌تر با دختر افغانی‌ها و دختر ایرانی‌ها می‌پرید. کم پیش می‌آمد که اهل پسر و مرد و دخترهای جاهای دیگر باشد. اصلاً اهل رو دادن به بقیّه جاها نبود و سرش به کارهای خودش مشغول بود، به همین تحقیقات، جزوات و ارائه‌های خودش. هر چند از هم غافل نبودیم و حواسمان به هم بود، امّا من جوری احتیاط میکردم که حتّی بعضی وقتها خودم هم نمیدانستم الان فازم چه هست و دارم چه‌کار میکنم! این‌قدر در نقشم غرق شده بودم. تا اینکه... تا اینکه داشتم یک سر نخهایی به دست می‌آوردم و حسابی پیگیر و مرموز بودم که یک روز اتّفاق خیلی خاصّی افتاد. یک روز، تقریباً پیش از ظهر بود که وسط کارم در کتابخانه ملّی، نیاز به دستشویی پیدا کردم. معده من اسیدی هست و اگر گفت «پاشو که دستشوییم میاد!» باید فوراً به دادش برسم وگرنه بعدش یکی باید به داد خودم برسد. رفتم و کارم را کردم. وقتی برگشتم تا روی صندلی‌ام نشستم، چشمم به یک تکّه کاغذ کوچک تا خورده افتاد. اوّلش فکر کردم یکی قصد لوس‌بازی دارد، امّا ما آن‌جا لوس‌بازی نداشتیم. همه مثل مرده‌های از گور فرار کرده، میدوند که گلیمشان را از آب بکشند، امّا دستم نمی¬رفت که کاغذ را بردارم و بخوانم. وجداناً همین الان که یادم می¬آید، همان احساس ته دل خالی شدن و به تپش افتادن بهم دست داد. تا آمدم بردارم، یک‌مرتبه یکی از پشت‌سر سلام کرد. من هم هول کردم و یک‌مرتبه رویم را برگـرداندم. دیدم یـکی از پرسنل کتابخانه است. گفت: «خانم! جسارتاً مدّت اعتبارنامه مؤسّسه مطالعات برای شما و میزان دسترسیتون به منابع گروهC و بالاتر تموم شده. میتونین امروز مهمون ما باشین، امّا از فردا نیاز به تمدید اعتبارتون دارین که میتونین به جای مراجعه به مؤسّسه مطالعات، از طریق سیستم هوشمند استعلام کنین.» گفتم: «بسیار خوب! جسارتاً چرا خودتون این کارو نکردین؟ باید حتماً وقت منو میگرفتین و منو از پشت‌سر میترسوندین؟!» ادامه ...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
برای گوشی‌اش اس‌ام‌اس آمد، به گوشی‌اش نگاه کرد و لبخندی زد. بعدش لبخندش را خورد و به من نگاه کرد و گفت: «قصدم ترسوندن شما نبود؛ چون نباید تا زمانی که دوربین سمت چپ صورتتون روی میز شما زوم بود، دست به اون کاغذی میزدین که دارین از من مخفیش میکنین! بیش‌تر مراقب خودتون باشین. روز خوبی داشته باشین.» من داشتم سکته میکردم. آن بنده خدا چه کسـی بود؟ همین‌جور روی صندلی‌ام خشکم زده بود. باز همان دلشوره لعنتی دخترانه که وقتی بهم دست بدهد، دیگر حتّی از سایه خودم هم میترسم، بهم دست داد. آب دهانم را قورت دادم، برگشتم و درست روی صندلی‌ام نشستم. یک نگاه کوچولو به دوربین سمت چپ کردم. دیدم به‌طرف من نیست، امّا دارد خیلی آرام حرکت می‌کند و به‌طرفم می‌آید. نباید زمان را از دست می‌دادم. باید لااقل فوراً یک نگاه به آن کاغذ می‌انداختم. کف دست راستم قایمش کردم. مشتم را باز کردم. با همان حالت استرس و اضطراب چیزی دیدم که دنبالش بودم و تشنه‌اش بودم. وسط آن کاغذ کوچک نوشته شده بود: «ب اسناد، ط ژنیک، الف 66، ق 33، ر سوّم، ک پنجم!» خیلی تلاش میکردم که تابلو به نظر نیایم. با آرامی و پس‌از چند دقیقه کوتاه از سر جایم بلند شدم. یک لحظه به ذهنم آمد و گفتم: «نکنه تله و چاله باشه؟ نکنه دارم اشتباه می‌کنم؟» امّا حرکت کردم. یک حسّی داشت دستم را میگرفت و به آن طرف میکشاند. ب اسناد: وارد بخش اسناد شدم. بخش اسناد جایی بود که حتّی همه کارمندان آن‌جا را راه نمیدادند. باید یا محقّق باشی یا نامه خاص داشته باشی. ط ژنتیک: رفتم طبقه ژنتیک. الف 66: وارد اتاق 66 شدم. ق 33: دلم را به دریا زدم و به‌طرف قفسه 33 رفتم. دقیقاً منتهی‌الیه راست دوربین بود. ر سوّم: دستم و چشمم را بردم روی ردیف سوّم قفسه 33. ک پنجم: کتاب پنجم برداشتم! خدای من! همان کتاب لعنتی سوّمی بود که خودم را به‌خاطرش به آب و آتش زدم. روی کتاب نوشته بود: «نه!» کتاب ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و پنجم» 🔺نه به چه؟ نه به که؟! تا چشمم به آن کتاب خورد، خیلی خودم را کنترل کردم که از خوشحالی و هیجان جیغ نکشم و داد و فریاد راه نیندازم. فقط تلاش میکردم نفس عمیق بکشم و به اعصابم مسلّط باشم. کتاب را برداشتم و به‌طرف میز تحریر آن‌جا رفتم. روی صندلی نشستم. در حالی که چشم از روی کتاب برنمیداشتم، همین‌جوری ورق میزدم و نگاهش میکردم. به‌محض اینکه چشمی یک دور نگاهش کردم، چند تا نکته نظرم را جلب کرد: اوّل اینکه کلّاً به زبان افغانستانی و بعضی جاهایش عبری نوشته شده بود. معلوم بود که یا نویسنده‌اش افغان بوده و یا اینکه بالاخره یک ربط و نسبت قابل توجّهی به افغانستان داشته است. دوّم اینکه مشخّص بود نویسنده یهودی بوده است؛ چون نکاتی که اطرافش بود و بخش خطّ عبری‌اش و این چیزها دلالت بر یهودی بودن و عبرانی بودنش داشت. سوّم اینکه چندان قطور نبود. حدود 400 صفحه، حتّی کمی کم‌تر. با جلدی ساده و مرموز، امّا یک عکس وسطش بود که خیلی توجّهم را جلب کرد. عکس دو تا چشم نگران، پایینش هم عکس یک زن میانسال که دارد با سربازی که حالت متجاوز دارد، صحبت میکند و مثلاً از چیزی و یا کاری منصرفش می‌کند. آن سرباز هم مسلّح و آماده بود. نگاهی به ساعت انداختم. حدود دو ساعت و نیم تا پایان وقت اداری مانده بود. آن‌جا اگر وقت اداری تمام بشود، امّا تو هنوز کار داشته باشی، وارد وقت آوانس میشوی و میتوانی 24 ساعت بمانی و حتّی غذا و میان وعده هم به تو می‌دهند، امّا بدی‌اش این است که میزان دسترسی‌ات محدود میشود. من هم به‌خاطر اینکه احتمال دادم ممکن است میزان دسترسی‌ام محدود بشود، تصمیم گرفتم فقط بنشینم بخوانم. حالا تا هرجا و هر تعداد صفحه‌اش مهم نیست. فقط تصمیم گرفتم خوب بخوانم، به ذهن بسپارم و از محتوای کلّی‌اش، یک نقّاشی و طرح مناسب به‌خاطرم بسپارم. فقط نشستم و شروع به خواندن کردم. بابام کتابخانه سیّار بود، از بس کتاب میخواند و کتاب میخرید. همیشه میگفت: «با درد بخون! با نیاز بخون! جوری کتابو نگاه کن و بخونش، انگار لحظات آخر عمرت هست و مایه حیاتت تو اون چند صفحه‌ست. برای تموم کردنش عجله نداشته باش. اگه چند صفحه با درد و نیاز بخونی، حتّی اگه مقدّمه و مطالب اوّلیّه باشه، بازم به جون و دلت میشینه و سبب میشه به جاهای خوبتر و مهم‌ترش که رسیدی، بیش‌تر قدر بدونی و بفهمی که چرا این نتیجه رو گرفته و یا قراره بعدش چی بگه!» اجازه بدهید یک بخش¬هایی از کتاب را برایتان بگویم: کلّاً این کتاب، سرگذشت تلاش 300 ساله «یهودیان» در «افغانستان» و «ایران» برای از بین بردن طبّ سینایی را شرح میداد. اسم این کتاب «نه!» بود. ینی «نه گفتن» به ایجاد نسلی سالم با میزان عمر و بازدهی مناسب و بالا! این‌ها اطّلاعات خوبی بود. خیلی هم از وقتی فهمیدم، در روند زندگی‌ام اثر داشت، امّا این‌ها آن چیزی نبودند که من دنبالش بودم، خودم را به آب و آتش زده و الان هم وسط کتابخانه ملّی کُفرستان نشسته بودم. داشت فرصت دسترسی‌ام تمام میشد. کمی عجله کردم ببینم چیزی که دنبالش هستم به دست می‌آورم یا نه؛ ناگهان ذهنم به‌طرف صفحه 66 رفت... سریع آوردم صفحه 66 و شروع کردم. خودش بود! تمام راز و رمز کلّ داستان ما در گره‌گشایی از همان صفحه 66 بود. بقیّه کتاب، مثل مزرعه‌ای بود که فقط قرار است این‌قدر شاخ و برگ پیدا کند که فلان سنگ مهمّ نشاندار را که زیرش یک عالمه حرف و سخن نهفته است، مخفی کند! من آن سنگ را بالاخره پیدا کردم... صفحه 66! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سهیل سلیمی (مرصاد)
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ جنجالی پرسش جوانان انقلابی از کاندیدای مجلس!! آیا نامزدها جرأت پاسخگویی به این سوالات رو دارن؟! ببینید و کاندیدای شهر خودتونو به شرکت در این چالش دعوت کنین!! @saeedism @soheil_salimi @alikhani_r @ahmad_navaei @bikarran *نشر حداکثری*
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️همای سعادت در طالقان دیده شد 🔹هما، پرنده‌ای افسانه‌ای در فرهنگ ایرانی، نماد سعادت و خوشبختی است که دیدن آن به ندرت اتفاق می‌افتد. 🔹از منظر پرنده شناسی نام علمی هما یا همان مرغ استخوان خوار Gypaetus،barbatus یعنی کرکس ریش دار نامیده می شود. 🔹هما از پرندگانی ست که در تمام طول سال یکجا میماند 🔹هما استخوانهای بزرگ را از ارتفاع زیاد روی سنگ ها پرت میکند تا به قطعه های کوچک تر شکسته شود. 🔹همای وحشی به پرهایش خاک سرخ میمالد تا ترسناک تر به نظر برسد. پ.ن فکر کنم نظام‌ سقوط کنه یا برف امسال رو نبینه ، نمیدونم چرا ولی یه هو فاز برانداز برداشتم که با پریدن کلاغ میگفت نظام امسال ساقط میشه ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil