فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت ایرانی ها در۲۹اسفند😂😂
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا سیستان و بلوچستان
میگوید : ارتش قبل از همه به کمک ما آمد.....
چند روز از بحران میگذرد
گمنام ترین و بی ریا ترین و از ابتدا ترین حضور اختصاص به ارتش داشته است
خدا قوت به همه کسانی که در سیستان و بلوچستان در حال خدمت رسانی هستند
خداقوت به ارتش و سپاه و امدادگر ها و ...
دم این مردم قدرشناس گرم
زنده باد ارتش❤️
پرچم بالاست
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خادمیِ حجتالاسلام و المسلمین سیدمصطفی خامنهای، فرزندِ ارشد رهبر انقلاب در چایخانه حرم امام رضا (علیه السلام)
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
💫 نماز بسیار مهم شب سی ام ماه شعبان (امشب)
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هر کس در شب سی ام شعبان ۲ رکعت نماز، در هر رکعت بعد از حمد، ۱۰ بار سوره اعلی (آیات درون تصویر بالا) را بخواند و بعد از پایان نماز ۱۰۰ بار بر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله صلوات بفرستد، سوگند به خدایی که به حق مرا به پیامبری برانگیخت، خداوند یک میلیون شهر در بهشت نعیم برای او بالا میبرد و اگر همه اهل آسمانها و زمین برای شمارش ثواب او گردهم آیند، نمیتوانند ثواب آن را به شماره درآورند و افزون بر این خداوند ۱۰۰۰ حاجت او را برآورده میکند.
(اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بی ادب و بی هنر و قانون شکنی که متاسفانه معلم آموزش و پرورش هستش دیشب تو درمانگاه ولیعصر هوا و فضای سپاه کشف حجاب کرده
این سروصداها برای جلوگیری از اجرای قانون عفاف و حجاب و کم شدن پول از حساب اینهاست
اما کور خوندید
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و سوم»
🔺מחמד!
وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یک گوشه روبروی محوّطه آنجا ایستاده است و به دور دست نگاه میکند. مشخّص بود که حسابی نگران است.
وقتی بیرون آمدم، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتّی از لابلای موهایم هم عرق میریخت. خیلی بهم فشار آمده بود. هیچوقت علّت برخورد آن مرد را نفهمیدم، ولی شوکّ بزرگی برای من محسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم توی بغلش! محکم بغلش کردم. در گوشم آرام گفت: «دیگه تموم شد، برگشتی پیش بابات. دیگه باید از رو جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن.»
همینطور که سرم روی سینه بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجّه لباس سیاهش شدم. نگاهی به چهرهاش کردم و گفتم: «بابا! چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمؤمنین که جونم فداش: خداوند را فرشتهاى است كه هر روز فرياد میكند: بزائيد براى مردن و جمع كنيد براى از بين رفتن و بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت! من خودم و بقیّه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم کـه: «مِـنَ المُؤمِـنـينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبديلاً» عزیزم! داداشت...»
دنیا روی سرم خراب شد. داداشم فقط 10 ماه از من بزرگ¬تر بود و خیلی به هم وابسته بودیم. حتّی وقتی میخواست زن بگیرد، خودم برایش انتخاب و همهچیز را ردیف کردم. از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا که داشت همهچیز دوباره برایش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه رو پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه گفتم: «حتّی از بدنش هم نگذشتن؟!»
گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده. فکر کردم خبر داری!»
شروع کردم به جیغ کشیدن، چشمانم سیاهی ¬رفت. آخر سخت است داداش باهوش، قد بلند و عینکی، خوشکل، ورزشکار داشته باشی و حالا حتّی قبرش را هم نداشته باشی، چه برسد به بدن، لباس و وسایلش را که بو کنی و ببوسی و به چشمانت بکشی.
حالم بد شد. سخت است، داغ برادر سخت است. آن از داداش اوّلم که هنوز هم میگویند زیر شکنجه است و گاهی داعش فیلم جدید از او منتشر میکند، این هم از دوّمی که دستشان به زندهاش نرسید.
این هم از من! که حتّی خجالت میکشم فکرش کنم که چه بلاها بر سرم آوردند، چه برسد که بخواهم به بابای پیرمرد مظلوم جگرخونم بگویم.
شاید حدود نیم ساعـت حـالم خـیـلی بـد بود که بابام کمکم آرامم کرد و کمی توانستم خودم را کنترل کنم. مخصوصاً اینکه نمیخواستم جلوی ماهدخت گریه کنم و از خودم ضعف نشان بدهم! بالاخره بچّه هزاره، مظلوم و مقتدر است.
منتظر ماهدخت ایستاده بودیم. تا اینکه حدود یک ساعت بعداز من پیدایش شد. در حالی که حال نداشت و به شدّت ضعف داشت. به او آب و دو سه تا شکلات دادیم تا وقتی به خانه میرسیم فشارش نیفتد.
تا خانهمان حدود بیست دقیقه بیشتر راه نبود؛ چون در نزدیکی آن منطقه نظامی؛ یعنی دقیقاً پشت آن منطقه، منازل سازمانی بود که در میان انبوهی از درختان و در دامنه دو تا تپّه بزرگ قرار داشت.
تا به خودم آمدم، دیدم ماهدخت دارد با بابام حرف میزند: «حاجآقا! سمن خیلی از شما تعریف میکنه! خیلی به شما وابستهست. خوشحالم که بعداز مدّتها همدیگه رو میبینین!»
بابام که او هم معلوم بود دلودماغ قبلاً را ندارد، فقط یک کلمه گفت: «تشکّر!»
ماهدخت هم دیگر چیزی نگفت، سکوت کرد و به بیرون نگاه میکرد.
وقتی به اوّل شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمان را نگه داشتند، پیادهمان کردند و از ما کارت شناسایی و تردّد خواستند. با اینکه پدرم را میشناختند، امّا باز هم کار خودشان را انجام دادند.
من آنجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادند و بعداً هم فهمیدیم که با سفارش و تأکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده است، میزان دسترسی خوبی به او دادهاند.
وقتی داشتیم کارت و وسایلمان را به آن سه چهار نفر مأمور نشان میدادیم، توجّهمان بهطرف یک خودروی سوخته و سیاه و بخشی از دیوار تخریب شدهای جلب شد که در حال تعمیرش بودند.
بابام بعداً گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش رو گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار تا زن و بچّه رو به خاک و خون کشیده!»
فکر کنید بعداز مدّتها به خانه برگشتهاید، آن هم خانهای که مثلاً قرار است امنتر از بقیّه جاهایی باشد که تا حالا آنجاها زندگی کردهای. این هم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری، انفجار، کشتن مردم و...!
سوار شدیم و به داخل رفتیم. به خانه رسیدیم، دیدار با مادر، خواهرهایم و استقبال گرم و محبّتشان یک طرف! از طرف دیگر هم پرچمهای سیاه، عکس داداش خوشکلم، تسلیت مقامات ارشد و...
هیچوقت فکرش را نمیکردم در موقعیّتی به خانهمان برسم که ندانم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
تا اینکه...
خوابم نمیبرد، تمام وجودم خشم و نفرت بود. دائم داداشم جلوی چشمانم میآمد و حجم فراقش اصلاً در باورم نمیگنجید. مخصوصاً با توصیفاتی که بابام از وحشیبازیهای داعشیها درباره داداشهایم تعریف کرده بود.
من بیدار بودم، به سقف خانه زل زده بودم، دندانهایم را به هم فشار میدادم و از درون داغان بودم. دلم میخواست یکی را با دستهای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشوم! از آنهایی هستم که معمولاً خشمشان را در خیالشان تجسّم میکنند، امّا چندان جرأت ابراز ندارند.
دیدم ماهدخت هم دراز کشیده، امّا صورتش روشن است. فهمیدم که زیر پتو گوشیاش روشن است و دارد با گوشیاش ور میرود.
دوست داشتم بفهمم که چه خبر است و دارد به چه کسـی پیام میدهد. با اینکه منطقه خانه ما شبکه نداشت، تا همین حالا هم ندارد و اصلاً شبکه داشتن جرم محسوب میشود.
امّا...
چیزی که سمن دوست داشت بفهمد، ولی نه ماهدخت از گوشی¬اش جدا می-شد و نه امکان هک کردن رمز گوشی¬اش برای سمن وجود داشت، توسّط واحد جـنـگال مـســـتـقـر در آن شــهـرک بودند کشف و ضبط شد:
ساعت 23:33 نوشت: «وضعیّت DFT در موقعیّت RR»
رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیّت جانی و اطّلاعاتی است. موقعیّت جغرافیاییام معلوم است و طبق پیشبینی عمل شد.»
ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. »
یعنی: «کسی هم شناسایی شد؟»
نوشت: «+ !»
یعنی: «فکر کنم لااقل یکیشون رو شناسایی کردم!»
گفتند: «؟»
یعنی: «کدومشون؟»
نوشت: «!מחמד»
یعنی: «فکر کنم: محمّد»!!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و چهارم»
🔺گاهی فقط با یک کلمه آشنا، همه غریبه میشوند!
در طول آن یکی دو روز اوّل، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. در کارهای خانه به مادرم و خواهرهایم کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلّی ما گرفته تا حتّی آشپزی، شستشو و ... همه کار میکرد.
مادرم کمکم داشت با او دوست میشد؛ یعنی ظاهرش این را نشان میداد. بابام که کلّاً خیلی اهل بها دادن و توجّه همینجوری به کسـی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدانم سوّمین روز یا چهارمین روز بود، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. آن روز، روز خاصّی بود! شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را شستم و قدمقدم بهطرف آشپزخانه نزدیک شدم. شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتند با هم صحبت میکردند.
چند لحظه همانجا فال گوش ایستادم.
مادرم داشت از بچّههایش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم، امّا چون خیلی برایم مهم نبود ازش حرف و سؤالی هم مطرح نمیکردم.
مادرم داشت از همان داداشم که قم مدفون هست برای ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود. از وقتی اون رفت، حاجآقا هم شکسته شد و روزبهروز پیر و پیرتر میشد؛ چون تقریباً از نظر سنّی با پسر بزرگم هم سنّ و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»
ماهدخت با تعجّب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاجآقا بود که قبلاً تو جنگ شوروی بوده و... حالا دیگه اوناش رو نمیدونم! ولی یه شب کلّ خونواده رو قتل عام کردن. پدر عماد، مادرش، دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همهش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم. اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود تو سر حاجآقا... مربوط میشه به کلّی وقت قبلاز اینکه طالبان بخواد افغانستان رو به گند بکشه! حاجآقا یه روز با عماد برگشت خونه، عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت، امّا من که شیری نداشتم...»
ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟»
مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاجآقا از عراق به افغانستان اومده بودن و قرار بود سه شب هم خونه ما باشن.»
نمیدانم چرا ماهدخت فوراً گفت: «عراقیا هم آخوند بودن؟»
مامانم گفت: «یادم نیست. نه، نمیدونم چیکاره بودن!»
مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدن، برای حاجآقا دو تا ظرف، شاید دو سه لیتر میشد آب فرات آورده بودن. یادم نیست، امّا بعدش حاجآقا میگفت که ظاهراً از منطقه سرداب عبّاسیّه (حرم حضرت ابالفضل العبّاس سلام الله علیه) آورده بودند. یکیشون که بعدها تو ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما از اونجا آب بیارن!
حاجآقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعاً بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد رو سیر کنیم. خیلی آروم و صبور بود، همین که گریه نمیکرد بیشتر دل ما رو میسوزوند. خلاصه حاجآقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شـب و یه بار هم روز، یه قـند مـتبرّک مجلـس روضه تو اون آب مینداخـتیم و حل میکردیم و به عماد میدادیم.»
صدای بغض مامانم را میتوانستم بشنوم؛ چون من هم دیگر داشت گریهام میگرفت وقتی مامانم داشت اینها را برای ماهدخت میگفت.
مامان ادامه داد: «دقیقاً تا چهل شب؛ ینی کلّ اون چهل شبانهروز، عماد اونجوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینههام شیر آورد. من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینههام رو وقف عماد کردم. جالبه که وقتی عماد مدّت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچّه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینهای که مال خودش بود میخورد.»
ماهدخت گفت: «اینا رو دارین جدّی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله، امّا آره! دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت گفت: «نه، نه! منظورم این نبود که دروغ میگین؛ چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد بیشتر مرید حاجآقا شد. حاجآقا هم دوستانی داشت که عماد رو دوست داشتن. همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدن.»
ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواهد جواب بدهد، گفت: «آره تقریباً، شهید شد.»
ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای ماهدخت هم از نیروهای اطّلاعاتی بودن! درسته؟»
مامان سادهلوح و دل پاک من جواب داد: «خب الگوی همه¬شون عماد بود.»
#نه
ادامه...👇
🍃🌸🍃
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
ماهدخت که مثلاً احساسی شده بود، سؤال خیلی بدی پرسید! ماهدخت پرسید: «آفرین! الگوی عماد کی بود؟!»
من فوراً وارد آشپزخانه شدم، بلند سلام کردم که مثلاً حواس مامانم را پرت کنم و به من توجّه کند و جواب ماهدخت را ندهد. چشمان مامانم به من افتاد، امّا چشمان ماهدخت به لبهای مامانم بود. من بهطرفشان رفتم که مثلاً مامانم بیشتر توجّه کند و حواسش پرت بشود.
ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!»
شروع به سروصدای الکی کردم: «مامان چقدر اینجا کثیفه! وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااام!»
شد آنچه نباید میشد! مامانم لبانش باز شد و در جواب سؤال و دقّت ماهدخت یک کلمه را نباید میگفت، که گفت: «حاجآقا!»
وااای! همه تلاش و حرص خوردنم به هدر رفت.
گاهی یک درد دل ساده یا یک کلمه آشنا میتواند سرنوشت زندگی، مرگ، نقشه و طرح خیلیها را عوض کند.
از یک طرف دیگر:
بچّه ها به الگوریتمی از ارتباط ماهدخت با کسانی رسیدند که اطّلاعاتش را در اختیار آنها میگذاشت. البتّه لازم به تذکّر است که این الگوریتم، حدود نه روز؛ یعنی سه تا سه روز اتّفاق میافتاد.
حالا چرا سه تا سه روز؟ چون ماهدخت از الگوریتم زمانی 72 ساعته با ترکیب علائم و زبان عبری استفاده میکرد. کشف این الگوریتم و رمز¬گشایی آن، توسّط بچّهها به این راحتیها نبود. ضمن اینکه تمام این مسائل فوق حرفهای برای اوّلین بار بود که توسّط بچّهها در خاک افغانستان رخ میداد و طبیعتاً مشکلات خاصّ خودش را به همراه داشت. بگذریم.
دوّمین تماسی که ماهدخت در آن شهرک از طریق ماهواره با خارج برقرار کرده بود، بسیار کوتاه و بدین گونه بود:
-؟
یعنی: چه خبر؟
-// מחמד - -
یعنی: محمّد با این خانواده در ارتباط نیست و دسترسی به او به این راحتی نیست.
(اجازه بدهید برای اینکه خسته نشوید، پیامها را بهصورت رمزگشایی شده تقدیم کنم:)
- برنامهت چیه حالا؟
- به دسترسی بیشتری نیاز دارم. اجازه بدین به روش خودم عمل کنم و محدودیّتی نداشته باشم.
-باشه، مشکلی نیست. به کسی یا چیزی نیاز داری؟
-نه! نمیدونم. اوّل باید شرایط رو بسنجم.
-برنامه کلّی از ماست، بقیّهش با خودته.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
اول گفتند برای برخورد با #بی_حجابی کمبود قانون داریم.یک طرح ۹ ماده ای از ق.ق به دولت داده شد.
در دولت تبدیل به ۱۶ماده شد.
به مجلس که رسید شدحدود ۱۷۰ ماده. بعدرییس قضا گفت اصلا کمبود قانون نداریم!
مصوبه مجلس هم چندماه مثل توپ پینگ پنگ با ش.نگهبان رفت و برگشت شد.
این یعنی چرخه سرگردانی.
.
#لایحه_حجاب #حجاب
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
هدایت شده از برنامه تبادل و تبلیغ کانال کمیل
#ابزار_جدید
هوش مصنوعی تبدیل موضوع به مسئله
کافیه نرمافزار پژوهشیار رو نصب کنی
و به قسمت تولید آنی مسئله بری😍
📥دریافت:
https://eitaa.com/joinchat/2092630054C3037bd818b
کانال و نرمافزار پژوهشیار؛
اولین بستر جامع پژوهشی در ایران🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۱۹۵ سـوره مـبـارکـه آل عمران هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ « ۱۹۵»
پس پروردگارشان دعاى آنان را مستجاب كرد (و فرمود:) كه من عمل هيچ صاحب عملى از شما را، خواه مرد يا زن، (گرچه) همه از يكديگريد، تباه نمىكنم (و بىپاداش نمىگذارم). پس كسانى كه هجرت كرده واز خانههايشان رانده شده و در راه من آزار و اذيّت ديده، جنگيده و كشته شدند، قطعاً من لغزشهايشان را مىپوشانم و در باغهايى كه نهرها از زيرشان جارى است، واردشان مىكنم. (اين) پاداشى است از طرف خدا و پاداش نيكو تنها نزد خداست
📌 #سلام_امام_زمانم
🌼السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ
💎سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلبهای تشنه هدایت...
📙صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس،
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
سلام حضرت ارباب
شش گوشه اوج لذت یک خواب
نوکرست وقتیکه کسی شبیه تو ارباب نوکرست.
صبح علی الطلوع ، سلام علی
الحُسیݧ تسبیح صبحگاهی آداب
نوکرست..
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
28.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در محضر ولایت
بشارت شعبان، برکات رمضان
توصیه رهبر انقلاب به استفاده از روزهای باقیمانده ماه شعبان و آمادگی برای ورود به ماه مبارک رمضان
باید عرض کنیم «اَللهُمَّ اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فیما مَضی مِن شَهرِ شَعبانَ فَاغفِر لَنا فیما بَقیَ مِنه» انشاءالله. خداوند کمک کند از این چند روزی که باقی مانده استفاده کنیم، شاید انشاءالله خدای متعال تفضّلی به ما کند
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔸شهیدی که توی گونی جا شد
🔸 یه راوی بود میگفت:
شهدایِ ما
با قد و قامتِ علی اکبری میرفتن خط،
اما با قد و قامتِ علی اصغری برمیگشتن...
#علیاکبرهایخمینی 🌷
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ایران در قلب غزه!
🔹کارشناس شبکه کان رژیم صهیونسیتی:هلال احمر ایران در جنوب و شمال غزه مستقر شده و مشغول کمک رسانی به مردم است و معلوم نیست چه حجم از کمک ها بشر دوستانه را به غزه آورده اند
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
آخرین بار که سلیطه ها میدان داری کردند
حرامزاده ای به نام ابن زیاد حاکم مسلمین شد پیکر نواده نبی خدا بر زیر سم اسبان رفت....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil