بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هجدهم»
🔰آرایشگاه بانوان
خانواده داود به همراه خانواده الهام و همچنین عاطفهخانم و زینب خانم(همسر آقای مهدوی) به آرایشگاه رفتند. با این که داود تاکید کرده بود که بخاطر حفظ حرمت مسجد و هجوم میهمانانی که دارند، کار عروس و آرایشگاه خیلی سنگین و رنگین انجام بشود اما مگر هاجر و دخترش گذاشتند؟ وقتی آرایشگر، کاتالوگِ عروسها را جلوی الهام باز کردند، قبل از این که الهام انتخاب کند، هاجر و نیلو(دختر هاجر) دست گذاشتند روی آخرین ورژن میکاپِ عروس!
نیره خانم گفت: «هاجر! نکن دختر! مگه نشنیدی داداشت چی گفت؟ بذار هر کدوم خودِ الهام خانم انتخاب کرد. بیا این ور. بیا ببینم.»
نیلو: «نَخَیرم! عروس خودمونه. باید قربونش برم چشمبترکون باشه.»
نیره خانم که داشت جلوی خانواده الهام و عاطفه و زینب آب میشد، چشمغُرهای به هاجر و دخترش انداخت و گفت: «هیییس. بذارین خودشون انتخاب کنن.» سپس رو کرد به الهام و گفت: «الهی قربونت برم شما بگو! چی دوس داری؟ چیکار کنه؟»
الهام که تازه از اصلاح ابرو و صورت فارغ شده بود، گفت: «والا آقاداود گفتند ملایم باشه. نظر خودمم همینه. اگه شما صلاح بدونین، چون نمیخوام لباس عروس بپوشم، آرایشم ملایم باشه بهتره.»
عاطفه و زینب هم کارهای اداری و اولیه را تمام کرده بودند. زینب خانم قصد آرایش نداشت و از ادامه مراحل انصراف داد و سنگین و رنگین نشست. اما عاطفه بدش نمیآمد که حالا که بله، یه کم آره. همزمان با الهام که زیرِ کارِ آرایشگرِ اصلی بود، عاطفه و هاجر و نیلو هم نذاشتند به دلشان بماند و کردند آچه باید میکردند.
و اما المیراخانم! و ماادرک ماالمیراخانم! «وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ» از لحظهای که بزک کرد! و امان از آن لحظه ای که وقتی بقیه او را دیدند و «لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّکر» از تعاریف و تمجیدات ریز و درشتِ آرایشگاه. از وا ماندن دهان نیره و دختر و نوهاش تا خنده و ذوقِ زینب خانم و عاطیخانم و الباقی! الهام وقتی دید جُملگان اندر خمِ موهای افشان و گونههای پریوشِ المیرا در آن رخت و جامه دلبرا ماندهاند، خندهاش گرفت و گفت: «مامان میخوای من نیام؟! آخه اینجوری همه مامانِ خوشکلمو با عروس اشتباه میگیرن!»
زینبخانم که داشت جلوی خندهاش میگرفت، گفت: «مامان شما ماشالله ذاتا خوشکله. مادرشوهرم میگفت اون وقتا درِ دبیرستان مامانت و اینا، پسرا فقط واسه المیراجون نامه و گل مینداختن. ماشاالله. ماشاالله. چشمام کفِ پاشون. تو هم ماشالله لنگه مامانتی. مادر و دختر به هم میایید.»
و عاطیخانم با خنده گفت: «الهام جون حسودی نکنیا اما تعارف چرا؟ ما الان بیشتر عاشق مامانت شدیم. کاش عروسی مامانتم بودیم.»
المیراجون که داشت جلوی آیینه، طاووسوار آخرین چِک و بررسیها را میکرد گفت: «ایبابا. خجالتم ندین تو رو خدا. دو هفته است باشگاه نرفتم پُف کردم.»
و عاطی که انصافا شوخطبع جمع حاضر بود فورا جواب داد: «شما اگه دو سه سال هم باشگاه نرین، ما در کنار شما احساس جوجه اردک زشت میکنیم.»
این را که گفت، همگی زدند زیر خنده. المیرا وسط خنده بقیه گفت: «دور از جون. قربونتون برم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰مسجد صفا
هر چند دیر شده بود اما بالاخره فرشاد و داود به داد مسجد رسیدند و توانستند بلندگو را از نصرالله روغنکِش بگیرند و دو تا مداحی و سرود پخش کنند.
داود به صالح گفت: «چرا بلندگو رو از این نگرفتی؟ همه اهل محل دارن میخندن.»
صالح قسم خورد و باخنده گفت: «خدا شاهده من و احمد تلاشمون کردیم اما نشد. عصاشو گرفته بود بالا و هر کس به سیستم صوتی نزدیک میشد میزد تو سرش.»
داود رو به فرشاد کرد و گفت: «حاجی من اصلا تمرکز ندارم. همه چی ردیفه؟»
فرشاد باخنده گفت: «والا تجربه اولمه که میبینم مراسم عقد تو مسجد میگیرن. نمیدونم باید چی ردیف میکردم. ولی آره. راستی پدرخانمتون گفتن که پونصد تا بسته آماده کردن و غروب میرسه به مسجد.»
داود: «بسته چی؟ شام؟»
فرشاد: «نه حاجی. شام که گفتن ظاهرا هفتصد پُرس آماده شده و اون جداست. این پونصد تا میوه و شیرینی و آب معدنی به صورت پَک آماده کردند.»
داود: «خدا خیرش بده. آره. دیروز گفت فکر پذیرایی نباش.»
احمد گفت: «کلی هم نذورات داریم. بذاریم واسه فرداشب؟»
داود: «اگه نذر مخصوص نکردن که حتما واسه شب ولادت امام حسن باشه، آره. زیاده. ماشالله نعمت فراوونه. بذارین واسه فرداشب.»
صالح: «اینجوری سه شب به طور مفصل پذیرایی داریم. واسه لیالی قدر هم خدا کریمه.»
داود رو به صالح پرسید: «تو آمادهای؟»
صالح جواب داد: «آره.» که گردن کشید و نگاهش به بیرون افتاد و گفت: « بچهها اونجارو ... حاج آقا تشریف آوردند.»
حاج آقا خلج دقایقی قبل از غروب وارد مسجد شدند. سیل جمعیت در مسجد موج میزد. با آمدن حاج آقا، جمعیت بیشتر شد و به همراه حاج آقا چند نفر از مسئولین و روحانیون و یکی دو نفر از نیرو انتظامی هم حضور داشتند.
داود همین طور که میخواست بلند شود و به طرف حاجی خلج برود، وسط جمعیت، ناگهان چشمش به پدر پیرش خورد. از یک در داشت حاج آقا میآمد. از طرف وضوخانه هم داود چشمش به اوس مرتضی خورد و دید وضو گرفته و میخواهد به طرف صحن مسجد بیاید. اما بخاطر جمعیت، اوس مرتضی متوجهِ داود نشد و فقط چشمش به حاج آقا و اون جمعیت افتاد.
داود حرکت کرد. با حرکت داود، احمد و صالح و فرشاد و چند تا دیگه از بچه ها هم دنبالش راه افتادند. اولش همه فکر کردند که داود میخواهد مستقیم به طرف حاج آقا خلج برود. اما داود وسط راه مسیر کج کرد و مستقیم به طرف پدرش رفت. تا به پدرش رسید، با این که معمم بود و زمستان هم بود و زمین مسجد هم یک مقدار نم داشت اما داود به زمین نشست و به پای پدرش افتاد و پای پدرش را بوسید.
همه به آن صحنه نگاه میکردند. هر کسی اوس مرتضی را نمیشناخت، آن لحظه شناخت. اوس مرتضی پسرش را از زمین بلند کرد و او را به آغوش کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند، داود که گوشه چشمش تر شده بود، رو به پدر گفت: «خوش اومدی پدرجان. از صبح چشمم به در بود که ببینمت.»
اوس مرتضی گفت: «کار مردم دستم بود. اول صبح مادر و خواهرت راهی کردم و عصر خودم راه افتادم.»
داود چشمش را پاک کرد و گفت: «قربون قدمت. بفرما.»
این را گفت و با پدرش خدمت حاج آقا خلج رسیدند. وسط غُلغله جمعیت. داود و پدرش دست حاج آقا را بوسیدند. سپس داود پدرش را معرفی کرد و گفت: «معرفی میکنم، جان و سرور و تاج سرم، حضرت پدرم هستند.»
حاج آقا خلج رو به اوس مرتضی کرد و گفت: «خدا را شکر که شما را میبینم. ضمنا اینم عرض کنم که اگر با علم به حضور شما، پسرتون اول به طرف من آمده بود، خدا میدونه سلب توفیقات میشد. اما چون اول به پای شما افتاد و به شما ادب کرد، شک نکنید که خدا از نسل و ذریه اش علما و صلحا و شهدا مقدر میکنه انشاءالله.»
وقتی حاجی خلج این را گفت، هر کس آن دور و اطراف بود و این جمله را شنید، همگی «انشاءالله» گفتند.
خلاص. معتقدم داود همانجا خوشبخت شد. قبل از وصال به الهام خوشبخت شد. چرا که داود با یک حرکت دلی اما سنجیده، مسیرش را به طرف پدرش کج کرد و جلوی چشم همه به پایش افتاد، خودش و نسلش را با آن ادب و الهی آمین گفتن پدرش آباد کرد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰خیابان
نزدیک غروب بود. آقاغفور مطابق همیشه که در حال رانندگی و جابجا کردن مسافر بود، وقتی مسافر آخری را پیاده کرد، یک نفر سرش را به طرف غفور خم کرد و گفت: «دربست!»
غفور ایستاد و آن بنده خدا در حالی که ماسک به دهانش داشت، سوار ماشین شد و آدرس دو تا چهارراه آن طرفتر را داد. غفور که بخاطر قرصهایی که میخورد، روزه نمیرفت، وقتی مسافرانش کم بودند، یک نخ سیگار میکشید. همین طور که نخ سیگارش را روشن کرد، مسافری که سوار کرده بود گفت: «شما آقاغفور هستین؟»
غفور: «نوکرم آقا. شوما؟»
-منو نمیشناسید. ولی ما به شما ارادت داریم.
غفور نیمه سیگارش را دور انداخت و گفت: «آقایی. کوچیک شماییم.»
-لطفا همین بغل نگه دارین.
-چشم.
تا نگه داشت، یک موتور سوار آمد و با کلاه کاسکتی که داشت، جلوی ماشین غفور توقف کرد و موتورش را خاموش کرد. مسافر کارت شناساییاش را از جیبش درآورد و رو به غفور گرفت و گفت: «بیات هستم. از پلیس فتا.»
غفور که دستپاچه شده بود، نگاهی به کارت انداخت. نگاهی به موتوری انداخت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مخلص آقا. جونم؟»
بیات ماسکش را برداشت و گفت: «بزرگوارید. معمولا همکاران ما یه مدل دیگه با بقیه ملاقات میکنند. اما چون شما شاکی خصوصی دارین، و کسی که آبروشو بردین، تاکید کرده که شما رو اذیت نکنیم، الان و اینجا داریم حرف میزنیم.»
غفور با تعجب و چاشنیِ ترس پرسید: «من آبروی کیو بردم؟!»
بیات گفت: «شما میدونستین که عکس مدرک محسوب نمیشه و آقاداود میتونه بخاطر چندتا عکسی که دست گرفتین و رفتید مسجد و آبروریزی راه انداختین، از شما اعاده حیثیت کنه و چندین سال شما رو به زحمت بندازه؟»
غفور گفت: «من شاکی ام! اون با بچه من...» که بیات حرفش را تغییر داد و جدی تر گفت: «میتونی همینو اثبات کنی؟ اگر میتونستی تا الان صد بار دادگاهیش کرده بودی و پدرشم در میاوردی! غیر از اینه؟»
غفور گفت: «اما من از اون عکس دارم. همه دارن.»
بیات گفت: «این که وقتی دو قدم با پسر شما راه رفته، از رو محبت دستشو گرفته و موفق بوده که نوجوونها را به مسجد جذب کنه، باعث این تهمت و حرف غلط شده؟»
غفور هیچی نگفت.
بیات: «اما شما مرتکب جرم شدید. آبروریزی کردید و تهمت زدید. میخواین همین الان با آقاداود تماس بگیرم و بگم فردا قانونی اقدام کنه و علیه شما طرح شکایت کنه؟»
غفور فقط به بیات زل زد. زیر لب «لا اله الا الله» گفت و دستی به سر و صورتش کشید و کمی شیشه ماشین را پایین کشید. بیات گفت: «حاج آقا دل بزرگی داره. اگه چنین چیزی به من گفته بودید، به روح داداشم از شما شکایت میکردم و پای همه چیزشم وایساده بودم.»
غفور که مشخص بود شکسته، در حالی که کمی صدایش میلرزید گفت: «خب حالا باید چیکار کنم؟»
بیات گفت: «آفرین. حالا شد. اون عکسا رو از کجا آوردید؟ لطفا نگید پشت برفپاککن ماشینتون گذاشته بودن و نمیدونین اون عکسا از کجا اومده.»
غفور گفت: «همون شب... وقتی مهربان اومد خونه، یه پاکت دستش بود که اون عکسا داخلش بود.»
بیات: «مهربان نمیدونست تو اون پاکت چیه؟»
غفور: «نه. سرش با چسب بسته بود. باز نشده بود.»
بیات: «نپرسیدی از مهربان که اون عکسا از کجا آورده؟ کی بهش داده؟»
غفور: «راستش... من ناراحتی اعصاب دارم... پرسیدم ... نمیدونم ... شایدم نپرسیدم ... یادم نیست.»
بیات: «بسیار خوب. خب الان مهربان کجاست؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰خانه سلطنت خانم
اذان گفته بودند. از پشت بلندگو داشتند تعقیبات و دعای «یاعلی و یا عظیم» میخواندند. صدای جمعیت و همهمه بچه ها با صوت زیبای صالح درهم آمیخته و صدایش همه محله را برداشته بود.
از این طرف، خانه سلطنت خانم هم شلوغ پلوغ بود. وسط این گیر و دار، سروش با دو تا بسته بزرگِ ساندویچ فلافل و دو سه تا دوغ نعنایی بزرگ، و البته کمی شیک تر از شبهای قبل، به سر کوچه سلطنت خانم رسید.
وقتی چشمش به شادی افتاد، دید برخلاف شبهای قبل، شادی آن شب یک چادر رنگی پوشیده و یک روسری قشنگ فیروزهای به صورت لبنانی بسته و استثنائا عینکش را هم آن شب برداشته است.
سروش که داشت دلش غش میرفت، ساندویچها را جلوی شادی گرفت و همین طور که به صورتش زل زده بود گفت: «بفرما شادی خانم. مبارکه.»
شادی با تعجب و در حالی که سرش پایین انداخته بود گفت: «اما ما که برای امشب سفارش ساندویچ نداده بودیم. آهان. نکنه نذر دارین. درسته؟»
سروش چه میدانست نذر چیست؟ اصلا خبر از این حرفها نداشت. با دستپاچگی گفت: «آره آره... همون... نذر دارم... نذر خوبه؟ راستی میگم خبریه؟ ماشالله نو نوار کردین و همه جا برو و بیاست و ...»
شادی همین طور که ساندویچها را میگرفت گفت: «آره. عقدکنون حاج آقاست. شما هم برین. برین مسجد. خوش میگذره.»
سروش که دست و پایش را گم کرده بود گفت: «عقدکنون ... مبارکه ... حاج آقا؟ عجب ... گفتین مسجد؟ چشم ... راستی اینا رو یه جور دیگه درست کردم. امتحان کنین اگه خوشتون اومد از حالا اینجوری براتون درست کنم.»
شادی جواب داد: «به هر حال ممنون. خدا قبول کنه. ایشالله حاجت روا بشین.»
این را گفت و همانطور که سرش پایین بود خدافظی کرد و رفت. اما سروش وسط کوچه خشکش زد و به رفتن شادی زل زده بود. شادی لاغراندامِ نسبتا کوچولویِ دبیرستانیِ باشرم و حیا با آن چادررنگی و روسریِ فیروزهای و البته آه از چشمانِ بی عینکش که دل سروش را بُرد با خودش. برای عاشق، یک حائل هم از معشوق کمتر شود، یک حائل است. ولو برداشتن یک عینکِ قاب سیاهِ نمره هفتاد و پنج صدمِ آستیگمات باشد. همانقدر جذابترش میکند آن فتانه را برای صیدی که در دام ناخواستهاش افتاده.
برای اولین بار بود که کسی به سروش میگفت«ایشالله حاجت روا.» و سروش چقدررررر حالش از آن دعا خوب بود اما دلش خرابتر از هر شب. همین طور ناخودآگاه که از سرکوچه سلطنت خانم فاصله میگرفت، وسط آن همه مردم و رفت و آمد، به زبانش آمده بود که «اگه به من وفا کنی... حاجتمو روا کنی... بین تموم عاشقات... نذر منو ادا کنی... به پات میشینم شب و روز ... تا با تو عمرو پیر کنم...»
و همین طور که میرفت، از سر کوچه پیچید اما با جمعیت، بُر خورد و رسید به در مسجد و انگار خدا به بهانه مراسم داود اما با دعوت و تعارف سردستیِ شادی خانم، اولین بار پایش را به مسجد باز کرد. سروش آخر جمعیت، در آن سرما و نمِ هوا نشست بلکه بتواند با بُغضی که در گلو و شوری در دلش داشت، حاجتش را همان شب بگیرد و خدا لوتی گری کند و حاجتروا بشود و دوباره شادی را به آن قشنگی ببیند.
بگذریم...
صالح چه کرد آن شب... فنر کمر و زانوانش را به طول و عرضِ دو برابرِ قامتش بالا و پایین میکرد و جمعیت را مکرر با خودش از زمین و زمان میکَند و به آسمان میبُرد و دوباره به زمین و سپس به آسمان و... روز عادی وقتی خلج به او اذن میدان نداده بود، آنگونه میکرد. چه برسد به آن شب که علاوه بر اذن میدان، فرمان مبسوط الید و آتش به اختیارش تبدیل به حکم رفع قلم شده بود و انگار به او گفته بودند فکر کن شب آخر عمرت است و کم نگذار! کم نگذاشت بزرگوار. بلکه یک چیزی هم بیشتر گذاشت. آن قدر بیشتر که آقایان و حضار در مسجد کف میزدند و بانوان حاضر در خانه سلطنتالدوله هلهله مکرر و مستدام سر داده بودند. البته گزارش شده که فقط هلهله نبوده و اوقاتی که چشم زینب خانم را دور میدیدند ... بگذریم ... اجماعا صلوات!
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔺مقاومت یمن یه جوری خوشگل کار رو درآورده که متحدای آمریکا یکییکی دارن فرار میکنن یعنی تا چند ماه دیگه کدخدا میمونه و حوضش ببخشید کدخدا میمونه و دریای سرخ
#پاسخ_پشیمان_کننده
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
☑️ تصمیم ایران برای مسدود کردن راه ارسال کالا به اسراییل
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
✅ گزیده ای از اخبار مهم اخیر
◽️رسانههای صهیونیستی گزارش دادهاند که درحال حاضر هیچ پرواز تجاریای در حریم هوایی فلسطین اشغالی انجام نمیشود.
◽️رئیس بانک مرکزی اسرائیل: تلآویو دیگر برای سرمایهگذاران جهان جذاب نیست.
◽️سخنگوی کرملین: حملهٔ اسرائیل به سفارت ایران ناقض تمام اصول بینالمللی است
◽️اسماعیل هنیه: اگر دشمن فکر میکند با هدف قرار دادن فرزندانمان از مطالبات به حقمان در مورد غزه یا فلسطین کوتاه میآییم، باید بگوییم که سخت در اشتباه است.
◽️شبكۀ ۱۲ رژیم صهیونیستی امروز خبر داد که ۴ موشک از جنوب لبنان بهسمت منطقه «الجلیل الاعلی» واقع در شمال فلسطین اشغالی شلیک شده است.
◽️یک رستوران در کرمانشاه به علت رواج کشف حجاب و رعایتنکردن قوانین و شئونات اخلاقی و اسلامی با دستور مقام قضایی پلمب شد.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔴 قطعی گسترده برق در تلآویو
المیادین به نقل از رسانههای اسرائیلی از قطعی گسترده برق در تلآویو خبر داد.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔴 حمله سایبری به اداره ملی توزیع برق اسرائیل(IEC)
گروه انتقام جویان سایبری مسئولیت قطع برق در نقاط مختلف سرزمین های اشغالی از جمله شهرهای بیت شمش، تلآویو، روشهاعین، آراد، مودیعین، بئرشوع، نتانیا و… را برعهده گرفت.
این گروه در پیامی اعلام کرده است:
در پاسخ به جنایات رژیم صهیونیستی، گروه انتقام جویان سایبری زیرساختهای توزیع برق را از شمال تا جنوب سرزمین های اشغالی بصورت مکرر هدف حملات سایبری خود قرار داده است.
مقامات اسرائیل که همواره با زیادهگویی از امنیت سایبری نفوذ ناپذیر دم میزنند، حتی توان تشخیص حملات را نداشته و در پاسخ به مطالبهگری ساکنین غاصب نقص فنی را علت این رخدادها بیان میکنند، درحالی که کنترل تمامی زیرساخت های برق آنها در دستان ما است.
ما پاسخهای متنوعی در حوزه سایبری علیه منافع و زیرساختهای حیاتی رژیم صهیونیستی آماده کردهایم.
همچنین این گروه اسناد مختلفی را از رسانههای معتبر رژیم صهیونیستی و کاربران عبری زبان در شبکههای اجتماعی مبنی بر قطع برق منتشر کرده است.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
تمام فعالیتهای آموزشی از فردا در اسرائیل تعطیل شد
سخنگوی ارتش رژیم صهیونیستی اعلام کرد که از صبح فردا و طی روزهای آینده، هیچگونه فعالیت آموزشی نباید در اسرائیل برگزار شود.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
نیروهای دفاعی اسرائیل:
در پی ارزیابی موقعیتی، مشخص شد که از ساعت 23 امشب (IST) تغییراتی در دستورالعملهای دفاعی فرماندهی جبهه داخلی اعمال خواهد شد.
به عنوان بخشی از تغییرات، تصمیم گرفته شد که فعالیت های آموزشی در سراسر اسرائیل ممنوع شود. در مناطق سبز، تجمعات به 1000 نفر محدود خواهد شد.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil