🔰خانه فرشاد و عاطفه
دو ساعت از مغرب گذشت. چایی و میوه هم خورده بودند. داود و فرشاد روی یک مبل و عاطفه و الهام هم روی یک مبل دیگر نشسته بودند و روبروی هم نبودند و همدیگر را نمیدیدند. تلوزیون روشن بود و داشتند با هم سریال ماه رمضان را میدیدند که داود رفت سراغ گوشیش. رفت صفحه ارسال پیام و برای الهام نوشت؛
-الهام خانوم!
الهام دید برایش پیامک آمد. رفت سراغ گوشی و دید داود پیام داده. اول گوشی را روی سایلنت گذاشت که اگر پیام رد و بدل شد، مکرر صدای پیامک در فضای اتاق نپیچد. نوشت: «جانم!»
-بیا روبروم بشین. چرا دوری ازم؟
-نمیشه. تابلو میشه.
-چیکار کنیم حالا؟
-چطور؟
-دلتنگتم.
-من بیشتر.
-پاشو بریم.
-باشه اما کجا؟ مگه مسجد نداری؟
-آخ. یادم نبود. آره.
-من نمیرم خونمون. میمونم مسجد که سحر با هم بریم خونه.
-عالیه. هر چند چون نمیبینمت، خوب نیست.
در همین اوضاع و احوال بودند که فیلم تمام شد. داود هم گوشیش را خیلی عادی گذاشت کنارش که تابلو نباشد. الهام و عاطفه سینی چایی و میوه ها را برداشتند و بردند آشپزخانه. آقافرشاد هم رفت وضو بگیرد و آماده بشود که برود مسجد.
هنوز فرشاد نیامده بود که داود در پذیرایی تنها نشسته بود که الهام وارد شد. وقتی با هم چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. الهام آمد و تا فرشاد نیامده، کنار داود و نشست و با لبخند خاصی گفت: «عاطفه خانم میگه من و آقافرشاد باید زودتر بریم مسجد تا خادمان شب قدر رو سر و سامون بدیم. میگه شماها باشین اینجا فعلا. هنوز یکی دو ساعت دیگه تا شروع مراسم مونده.»
داود که خیلی از این پیشنهاد خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت: «من روم نمیشه. دلم میخواد اما روم نمیشه که اونا خدافظی کنن و برن مسجد اما من و تو اینجا باشیم.»
الهام لبخندش بیشتر شد. از آن مدل لبخندها که دارد صورتش آدم از هیجان و خنده میترکد اما لبها به هم فشار میآورند که صدا نداشته باشد. گفت: «خجالت که نداره. خودشون گفتند. عاطفه جون خیلی خانم خوبیه. لابد قبلش با آقاشون هماهنگ کرده.»
داود تکانی به خودش داد و سرکی کشید و دید فرشاد هنوز در حیاط است و دارد وضو میگیرد. رو به الهام گفت: «نمیدونم. از دست شماها زنا. باشه. خدا خیرش بده. اما چه بهانه ای بیارم؟ وای الهام پاشو بریم. من دیگه از فردا نمیتونم تو چشم فرشاد نگاه کنم.»
الهام چشمانش را نازک کرد و گفت: «جان من! بمونیم. باشه؟»
داود که تا آن زمان در آنچنان شرایط و پیشنهاد وسوسه برانگیزی گرفتار نشده بود، از یک طرف حضرت عباسی خجالت میکشید اما از طرف دیگر، خیلی دلش میخواست برای دقایقی با الهام خلوت کند و بخاطر آن شب، از دلش درآورد. اما ... همیشه حق با عشق است. اصلا همیشه زور عشق میچربد. شک نکنید. بخاطر همین، داود دلش را به دریا زد و به چشمان قشنگ الهام زل زد و سری تکان داد و زیر لب گفت: «باشه. بمونیم.»
الهام دید آقافرشاد وضو گرفته و دارد وارد اتاق میشود. فقط یک جمله را فورا گفت و جوری که تابلو نشود «مرسی. پشیمون نمیشی» گفت و با چشمکی تیرخلاصش را هم زد و رفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
لحظات سختی برای داود بود. سخت که چه عرض کنم. جانکاهترینش لحظه ای بود که فرشاد و عاطفه آماده شدهاند و میخواهند بروند مسجد و باید از داود و الهام خدافظی کنند. شیر نر میخواهد که آن لحظه با عروس و دوماد چشم به چشم بشوی و بخواهی آنها را در خانه خودتان تنها بگذاری و بروی اما یک لحظه خندهات نگیرد و تهِ اعماقِ نگاهت به آنها «ای شیطونا» نگویی و بروی! یعنی سالها باید ممارست کرده باشی که بتوانی آن لحظه همه چیز را عادی جلوه بدهی و بروی بیرون!
لهذا آن لحظه، برای فرشاد هم سخت بود. همین طور که کاپشنش را میپوشید، در اتاق بغلی، داشت به عاطفه میگفت: «بخدا خندم میگیره که بخوام از حاجی خدافظی کنم. چیکار کنم زن؟ دست خودم نیست.»
عاطفه که همه چیز را خیلی عادی و عالی میگرفت، جوابش داد: «وا ... خنده که نداره ... چه اشکال داره که یکی دو ساعت تنها باشن و بعد از ما بیان مسجد؟»
فرشاد: «آخه عزیز من مگه میگم اشکال داره؟ میگم نمیتونم باهاش رودررو بشم. خندم میگیره. خدا بگم چیکارت کنه زن!» این را که گفت، عاطفه هم یک لحظه خندهاش گرفت و گفت: «هیس ... خندم ننداز ... بدو که دیر شد.»
فرشاد: «من آمادهام! ولی لعنت بر شیطون.» این را گفت و خودش را جدی گرفت و از اتاق خارج شد. خب تصدیق بفرمایید که همین طور که نمیشود صاحب خانه خدافظی کند و برود. بالاخره مهمان هم از سر جایش بلند میشود و مثلا آماده رفتن میشود. اینجاست که صاحب خانه باید ابتکار عملش را با وزانتش جمع کند و ضربدر جدیت و لبخند نزدن بکند و مثلا تعارفشان کند که «شما تشریف داشته باشین و عجله نکنین و ما میریم و شما یکی دو ساعت دیگه بیایید.»
فرشاد میخواست لب باز کند که عاطفه ریسک نکرد و ترجیح داد این لحظه را بدون آبروریزی برای طرفین رقم بزند. بخاطر همین، مثل یک خواهر فهمیده و عاقل و بزرگتر رو به الهام کرد و جوری که همه بشنوند گفت: «حالا عجله ای که نیست. شما تشریف داشته باشین. من و آقافرشاد باید به بچه های مسجد برسیم. فعلا. شبتون بخیر!»
همین را گفت و همگی با هم خداحافظی کردند و عاطی و فرشاد به طرف در رفتند. داشتند کفششان را میپوشیدند که گوشی آقافرشاد زنگ خورد.
-الو ... سلام ... ارادت ... ممنون ... جانم؟ آره ... چطور؟ خب؟ حالا فعلا فرصت ندارن. چطور مگه؟ نمیدونم ... بذار بپرسم.
فرشاد به طرف پذیرایی برگشت و به داود گفت: «حاجی جسارتا گوشیتون خاموشه یا رو سایلنته؟»
داود نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: «رو سایلنته. صالح زنگ زده. اووووه ... چه خبره؟ شش دفعه زنگ زده.»
فرشاد: «میگه یه تماس فوری میگیرید؟»
الهام که هُرّی دلش ریخت و ترسید که آن شب هم نشود دقایقی با داود خلوت کنند، نگرانانه به داود نگاه کرد. فرشاد قطع کرد و داود با صالح تماس گرفت. عاطفه و فرشاد هم که نگران شده بودند نرفتند و همین طور که داود نگاه میکردند.
داود: «سلام. خوبی؟ جانم صالح! خب ... خب ... کیه؟ آهان ... اون؟ خب ... چرا؟ الان اونجاست؟ جدی میگی؟ باشه... میام ... باشه باشه ... گفتن میام دیگه ... فقط یه جوری هواشو داشته باشین تا بیام. یاعلی.»
داود رو به الهام کرد و آرام به او گفت: «خودت شاهدی که چقدر دلم میخواست بمونم اما نشد.»
الهام آن لحظه خیلی خراب شد. روحیه اش به هم ریخت اما درون خودش ریخت. جلوی عاطفه و فرشاد بروز نداد. کیفش و چادرش را برداشت که در اتاق بغلی عوض کند و با داود به مسجد بروند.
نشد. آن شب هم نشد که دو دقیقه کنار هم بنشینند و گل بگویند و گل بِشنُفند. همگی از خانه خارج شدند و به طرف مسجد رفتند.
🔰مسجد صفا
داود و آقافرشاد با هم وارد مسجد شدند. عاطفه و الهام هم به طرف قسمت زنانه رفتند. وقتی داود به ایستگاه صلواتی رسید، به صالح گفت: «چی شده؟»
صالح به طرف آن طرف کوچه، کنار دیوار اشاره کرد و گفت: «اون پسره میگه یه حرفایی دارم که باید به خود حاجی بگم.»
داود به آن طرف نگاه کرد و همین طور که به آن جوان زل زده بود از صالح پرسید: «نگفت چی کارم داره؟ موضوع چیه؟»
صالح سرش را به طرف داود نزدیک کرد و گفت: «میگه درباره اون شبی هست که به مسجد حمله شد.» داود تا این را شنید، برقش گرفت. رو به صالح با تعجب گفت: «چی؟ درباره اون شب؟ واقعا؟!» این را گفت و به طرف آن جوان رفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
وقتی دید داود دارد به طرفش میآید، سیگارش را خاموش کرد و از سر جا بلند شد و دست به سینه گذاشت و گفت: «سلام عرض شد حاجی!»
داود هم لبخند همیشگی به لب داشت و گفت: «علیکم السلام. احوال شما؟»
-حالم خوب نیست. خیلی حالم بده. میتونم باهات حرف بزنم؟
-چرا که نه! خیره انشاءالله. بریم داخل یکی از اتاقای مسجد بشینیم؟
-نه حاجی. من لیاقت مسجد ندارم. بریم دو قدم راه بریم و حرفامو بشنو و دیگه مزاحمت نمیشم. شما هم کار داری امشب.
-با کمال میل. خوبین؟
این را پرسید و راه افتادند. او جواب داد: «والا چه خوبی؟ چه حالی؟»
-چطور؟
همین طور به طرف انتهای کوچه مسجد که سر از کوچه باریکِ بلندی درآورد حرکت کردند که خیلی تابلو نباشد و آن جوان هر چه در دل دارد به داود بگوید و کسی حالش را نبیند.
حدودا دویست متر از مسجد دور شده بودند که او گفت: «این بود قصه ما! از اولش فلاکت و بدبختی و بی کسی و بی پولی. تا این که اون شب یکی گفت بریزین این مسجدو بیارین پایین!»
داود با تعجب: «عجب! خب؟»
-آره. همه چی ردیف بود. قرار بود یه پول خوب بریزه که ریخت. ما هم همه چیو واسه آتیش بازی جفت و جور کردیم. همه چی خریدیم. تا این که بچه ها گفتن بریم. راه افتادیم. رسیدیم در مسجد.
دیگر داود و او خیلی از مسجد دور شده بودند و کوچه خیلی خلوت بود. او ایستاد و داود هم جلویش ایستاد. ادامه داد: «تا این که یه سر خر پیدا شد. یکی که اگه نبود، تا الان ما کارو تموم کرده بودیم و...»
داود احساس کرد یکی دارد از دور به طرف آنها میدود. چشمانش را نازک کرد و زیر لب گفت: «کیه اون؟ چی میگه؟»
حواس او هم پرت شد. یک لحظه به آن طرف نگاه کرد و دید کمتر از صد متر مانده که به آنها برسد. رو به داود کرد و گفت: «اون سر خر تو بودی. تو بودی حاجی. اگه تو نبودی، همه چی تموم میشد و ما هم الان اینجا نبودیم و پناهندگی و حال به حولی.»
داود دید یک موتوری با صدای بلند، شبیه همان صدای وووووو پشت سر آن کسی که دارد با داد و فریاد میدود و به طرف آنها میآید حرکت کرده و دارد لحظه به لحظه سرعتش را زیاد میکند.
تا این که او دست در جیبش کرد و رو به داد گفت: «اومدم امشب تمومت کنم. دیگه خستم کردی!» این را گفت و در حالی که از چشمش خشم و کینه میریخت، چاقوی ضامن دارش را درآورد و ضامن آن را کشید و برق تیزی چاقویش در آن کوچه تاریک به چشم خورد.
داود که اصلا انتظار آن لحظه را نداشت، هول شد و عبایش در دست و پایش گیر کرد و نتوانست خودش را فورا جمع و جور کند. او دستش را بلند کرد که چاقو را به آسمان برد تا به داود بزند، که ناگهان کسی که داشت میدوید، با فریاد گفت: «غلامرضا نزن! نزن آشغال!» این را گفت و خودش را وسط غلامرضا و داود انداخت.
اما غلامرضا دستش شتاب گرفته بود و دیگر کنترل و تشخیص مضروب دست او نبود. به خاطر همین، چنان چاقو را روی داود و سروش کشید که هر دو خونآلود به زمین افتادند.
غلامرضا که دید هر دو را زده، وسط آن روشنی و تاریکی ندانست کار را تمام کرده یا نه؟ که آرش با موتورش سر رسید و با فریاد گفت: «سوار شو غلامرضا! گاومون زایید!»
غلامرضا دید که آن دو نفر مثل مرغ پرکنده دارند در خونشان غلت میزنند، هول شد و فورا چاقو را بست و در جیبش گذاشت و پرید تَرکِ موتور آرش و دِ برو !
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
#تولید_کانال #رونمایی
تارنمای رسمی پژوهشیار رونمایی شد
🔵قابل استفاده در:
#رایانه (مرورگر)
#اندروید
#آی_او_اس (وب اپ)
✅امکانات ویژه:😍
1⃣هوشهای مصنوعی اختصاصی
2⃣فروش اینترنتی کتاب مقالهنویسی آسان و کاربردی
https://eitaa.com/joinchat/2092630054C3037bd818b
#کانال و #نرمافزار و #تارنمای پژوهشیار؛ اولین بستر جامع پژوهشی در ایران🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۹ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً «۲۹»
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اموال يكديگر را در ميان خود به باطل نخوريد، مگر اينكه تجارتى با رضايت يكديگر باشد. و خود (و يكديگر) را نكشيد، همانا خداوند نسبت به شما همواره مهربان بوده است
گفتی دلمان در آرزویت باشد
چشمان امیدمان به سویت باشد
عید رمضان هم آمد اما ای ماه!
عید دل ما رؤیتِ رویت باشد
اللهمعجللولیڪالفرج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
#حسیــݩجاݩ♥️
صبح علیالطلوع،
گدا بر تو
میگذشت
نزدیک ظهر بود
که عالیجناب شد
#صباحڪم_حسینے✨🤚
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⁉️این موشکها فتوشاپ بود؟😳
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#حجاب_در_کلام_شهیدان
درباره #حجاب حساسیت زیاد داشت. میگفت: اگر روزی یکی از خواهرهایم را بیتوجه به حجاب ببینم روز مرگ من است...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷🕊
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil