eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
26.3هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.3هزار ویدیو
487 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت ما گفتیم رژیم صهیونیستی ۲۵ سال دیگر را نمی‌بیند، خودشان عجله کردند و زودتر می‌خواهند بروند ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
شهید متوسلیان: ما با وارد جنگ خواهیم شد، هر کس مرد این راه است، ! هرکس نیست، خداحافظ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
🌹 29 فروردین؛ روز ارتش جمهوری اسلامی ایران ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فضای مجازی عربی پر شده از مطالبی بر علیه پادشاه اردن که بهش لقب ملك البندورة یا پادشاه گوجه فرنگی دادن😂 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
🛑 وزارت جنگ رژیم اسرائیل هک شد 🔹شبکه الجزیره، به نقل از هاآرتص خبر داد که هکرها بعد از نفوذ به وزارت جنگ اسرائیل به هزاران سند از جمله اسناد پژوهشی نیروگاه هسته‌ای دیمونا دست یافته‌‌اند. 🔹این رسانه اسرائیلی گزارش داده بود که برخی اسناد مربوط به قراردادهای وزارت جنگ اسرائیل بوده و اطلاعات مذکور در برخی صفحات به ازای ۵۰ رمز ارز بیتکوین برای فروش قرار داده شده بودند ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
میگما نکنه اسراییل بهمون حمله کرده پاسخ داده اما این آخوند ها صداشو در نمیارن؟ بابا آخه چهارمین ارتش دنیاست و اولین ارتش منطقه.... 😂😂 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرودگاه کیش و فرودگاه دبی؛ یکی در حال عملیات، یکی غرق در آب... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور سامانه‌های پدافندیِ ارتش در رژهٔ روز ارتش ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🌷 پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: هرگاه يك نفر دعا مى‌ كند، براى همه دعا كند؛ زيرا اين دعا به اجابت نزديكتر است. (بحارالانوار، ج۹۰، ص۳۱۳) 🌼 امام کاظم (ع) می‌ فرمایند: دعایی که بیشتر امید اجابت می‌ رود و زودتر به اجابت می‌ رسد، دعا برای برادر دینی در پشت سر او است. (وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۰۷) ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
💍 از نیازهای مهم بشر است و جوانان از دوران دبیرستان به ازدواج نیاز پیدا می‌کنند ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برسد به دست نتانیاهو... ▪️هیچ کسی تکنولوژی نسل روزشو نمیاره توی عملیات! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
این توییت رو بخونید.... یه جون به جون هاتون اضافه می‌کنه🤩🤩 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واکنش گنبد آهنین بعد از حمله: اصلا هم درد نداشت!!! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
📷رای کمیتۀ انضباطی دربارۀ حواشی دیدار آلومینیوم اراک و استقلال: حسینی یک جلسه محرومیت و ۳۰۰ میلیون جریمه نقدی؛ استقلال و مرادمند ۱۰۰ میلیون هم جریمه شدند. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودشون به ریش خودشون میخندن ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خوشبحالتون پاپکورن خریدین! یه باک بنزین هم زدین😂 جنگ بشه شما پاپکورن دارید بعد با یه باک بنزین میرید بورلی هیلز ما چی؟ 😂 باهوش های زبردست 😂😂😂😂😂😂 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و سوم» وسط آن تاریکی، یکی دو تا خانم نسبتا مُسِن که میخواستند رد بشوند و برای مراسم احیا به طرف مسجد بروند، تا چشمشان به آن دو نفر افتاد که روی زمین افتاده و غرق به خون هستند شروع به جیغ کشیدن و هوار راه انداختن شدند. صدای جیغ زنان در موقع وحشت و یا اندوه زیاد شنیده اید؟ وقتی مکرر و پشت سر هم جیغ میکشند و دو دستشان را روی سر و گوششان گرفته اند و با تمام وجود فقط جیغ میکشند شنیده اید؟ صدای جیغ آن دو زن کل محله را برداشت. همه همسایه ها ترسیدند و از خانه ها ریختند بیرون. زن و مرد و پیر و جوان. صدای شلوغی و همهمه زیادتر شد. آن دو زن هنوز آرام نشده بودند. همان جا زمین‌گیر شده بودند و در نزدیکی آن دو نفر با رنگ و روی زرد کرده فقط جیغ میکشیدند. کم‌کم صدا به مسجد و بچه‌های خادم شب قدر و آقافرشاد و بقیه رسید. در کمتر از دو دقیقه، خلایق به طرف داود و سروش شروع به دویدن کردند. اینقدر کوچه شلوغ شد و صدها نفر اطراف آنها جمع شده بودند که صدا به صدا نمیرسید. از آن طرف، الهام و عاطفه و شادی و گوهر و چند نفر دیگر از خانم ها مشغول کار و آماده کردن قسمت خانمها در مسجد بودند که صدای شلوغی و سر و صدا و جیغ و داد و فریاد را شنیدند. نصف آنها ریخت بیرون از مسجد تا ببیند چه شده؟ اما عاطفه و الهام و شادی در همان مسجد ماندند. آقافرشاد جمعیت را شکافت تا رسید بالای سر داود و سروش. فورا شالگردن خودش و دو سه نفر دیگر را برداشت و میخواست موقتا خون‌هایشان را بند بیاورد که بخاطر حجم زیاد جمعیت، مدام این ور و آن ور میشد. فرشاد رو داود کرد و تندتند میگفت: «حاجی! آقاداود! صدامو میشنوی؟ حاجی جان! باشمام. صدامو میشنوی؟» سپس رو به سروش کرد و گفت: «آقا.. آقا » که دید متاسفانه چاقو به قسمت اتصال گردن و سینه اش خورده و وضعیت خیلی بدی دارد. زیر لب گفت: «یا حسین! این خیلی وضعش بده!» و با صدای بلند فریاد زد: «ماشین آمبولانس! یکی زنگ بزنه اورژانس! زود باشین. یکی زنگ بزنه اورژانس!» سپس دوباره به طرف داود رفت. دید رد چاقو چنان از آرنج تا انگشت شصتش با عمق نسبتا زیاد اصابت کرده که خون همه لباس و عبا و قبای داود را فرا گرفته. چون خون هنوز جوشش داشت، متوجه شد که رد دست داود آسیب جدی دیده و باید فورا آن را بند بیاورد. بخاطر همین یکی از شالگردن ها را محکم دور دست داود کرد و آن را گره داد. اما هر چه با داود حرف میزد، چشمانش بسته بود و اندکی رعشه داشت و دندانش به هم میخورد. معلوم بود که شوک خیلی بدی به داود وارد شده است. اما وضعیت سروش خیلی بدتر بود. وقتی زخم عمیق به پایین گردن و روی استخوان بالای سینه خورده باشد، جای خیلی بدی است. نه میشود چیزی دورِ آن کرد و آن را بست. و نه میشود خون را به راحتی بند آورد. فقط بزرگترین شانسی که سروش آورده بود این بود که به رگ گردن و مثلا بالای قلب و این جاها آسیب آنچنان جدی نرسیده بود. معجزه وار از کنار رگش عبور کرده بود. ولی سروش هم کاملا بی‌هوش افتاده بود. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
💎مسجد صفا نه این که کسی خبر بیاورد و اسم کسی ببرد. نه! الهام و عاطفه از صدای و داد و بیدادی که مردم در حیاط مسجد راه انداخته بودند و مدام بچه پسرها با سرعت به مسجد می‌آمدند و به احمد و صالح خبر میدادند، ناگهان جمله «حاج آقا رو زدند.» و یا «حاج آقا چاقو خورده و افتاده کفِ کوچه!» به گوششان خورد. خب تصور بفرمایید که واقعا در لحظه‌ای که این خبر هولناک به گوش الهام با آن میزان وابستگی و دلدادگی و عاشقانگی و فوران احساسات خورد، چه حالی شد و چه هول و هراسی به دلش افتاد؟ دقیقا چند دقیقه پس از شور و هیجانی که بخاطر خلوت با داود به او دست داده بود و میخواست لَختی کنار هم بنشینند و رو در رو دو کلمه مشق عشق کنند، چه حالی میشود که بشنود داود چاقو خورده و در خونش غرق است و افتاده کفِ خاک و خُل‌های کوچه؟! عاطفه و الهام ندانستند چطور خودشان را به دم در مسجد رساندند. عاطفه از دور دید ماشین آمبولانس در وسط جمعیت گیر کرده و دارد آژیرکشان از وسط کوچه تنگ و باریک مسجد و موج جمعیت به طرف انتها میرود. گفته بودم و دیدیم که عاطفه چقدر عاقل و فهمیده و خانم است. آن لحظه هم یک صحنه دیگر از عقل و فهم عاطفه گل کرد. چرا که تا رسیدند در مسجد و خروجی خانم‌ها، رو به طرف کوچه بود و الهام با وحشت پشت سرش میخواست به طرف کوچه و داود بدود که عاطفه همانجا سد کرد و ایستاد و دو دستش را گرفت در قاب در مسجد و محکم مشتش را در در دو طرفِ آهنِ قاب در گره کرد تا الهام هر کاری بکند و هر فشاری که بیاورد، نتواند از مسجد خارج بشود و داود را غرق به خون ببیند. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
عاطفه رو به کوچه بود و شاهد همه چیز بود. دندانهایش را روی هم محکم میسابید و بغضش را در چشمانش و لای دندان‌هایش نگه داشته بود تا مقاومت کند و نگذارد الهام بپرد وسط کوچه و وسط جمعیت! الهام هر چه خودش را زد، هر چه به کمر عاطفه فشار آورد، هر چه عاطفه را گرفت و میخواست او را از قاب در بِکَند و بیندازد کنار و راه را باز کند و به طرف نعش داود بدود، نشد که نشد. نتوانست که نتوانست. الهام خودش را میزد و به دست و بدن عاطفه فشار می‌آورد و مدام با جیغ میگفت: «بذار برم ... داود ... داود ... وای خدا داود .... یا حضرت زهرا داود ... بذار برم بالا سرش ... برووو کنارررر ... برو دیگه ... داووووووود» عاطفه مثل کوه، مثل رزمنده گردان کمیل که به او گفته باشند اگر کانال ماهی را رها کنی، خون بچه ها گردنت است، مثل سرداری که خودش به تنهایی تنگه کوه اُحد را بسته و اجازه خروج به اَحدی نمیدهد، به فریادها و جیغ و خودزنی الهام توجه نکرد و فقط مشتش در قاب در و دندانهایش را روی هم فشار میداد و معبر را باز نکرد تا تازه‌عروس، شاهد خون و رگ بریده تازه داماد نباشد. تا وسط جمع نامحرم، شاهد خودزنی و آشفته احوالی الهام بالای سر شوهر بی‌هوشش نباشد. تا الهام پس نیفتد و قالب تُهی نکند. شاید یک ربع آن شرایط هولناک برای آن دو بانو طول کشید. تا این که بالاخره جلوی چشم همه، آمبولانس با آژیر بلندش داود و سروش را سوار کرد و با خود بُرد. وقتی عاطفه خیالش از رفتن آمبولانس راحت شد، فورا برگشت رو به طرف الهام و جلوی چشم همه از گوهر هم کمک گرفت و الهام را به زور بردند داخل و در را بستند. تا به الهام یک لیوان آب قند ندادند و خودش هم دو قُلپ نخورد و کمی از آن اوج استرس کاسته نشد، عاطفه به هیچ کدام از خانم ها اجازه ورود نداد و الهام را رها نکرد. فورا برای فرشاد زنگ زد. -الو ... جان! -سلام. خوبی؟ حاج آقا چطوره؟ -سلام. هنوز نرسیدیم. تو خیابون تصادف شده بود، مجبور شدیم بریم دور بزنیم. -بالا سرشون هستی؟ -آره. عاطفه آهسته و بدون این که تابلو بشود چند قدم از آنها فاصله گرفت اما الهام متوجه شد و بلند شد و دنبال سرش راه افتاد. -خب چطوره حالشون؟ هوش دارن یا نه؟ -زخم عمیقه. اما به دستش خورده. -نکنه ... (که سایه الهام را دید که دنبالش راه افتاده و دارد با گریه و حال نزار ...) -فکر کنم آره. به رگش خورده. الهام این «به رگش خورده» را شنید. زانوهایش شل شد و همانجا نشست و دو دستی به سر خودش زد و بلندبلند گریه کرد. عاطفه فورا گوشی را قطع کرد و الهام را گرفت توی بغلش و دستش را هم گرفت که به خودش آسیب نزند. آرام درِ گوشش گفت: «نزن خواهر جان. نزن عزیزدلم. گفت خورده به دستش. دست اشکال نداره.» اما الهام با گریه و فریاد گفت: «خورده به رگ دستش. اگه ازش خیلی خون بره و دستش فلج بشه چی؟» عاطفه دست به صورت الهام کشید و گفت: «چیزی نمیشه قربونت برم. چیزی نمیشه. تو ماشین آمبولانسه. فرشاد هم بالا سَرِشه. خون رو بند آوردند. خیالت راحت.» الهام همین طور که گریه امانش نمیداد گفت: «دروغ میگی. دروغ میگی عاطفه. من میدونم که اتفاق بدی افتاده. میدونم. تو یه چیزی نمیگی. داری ازم مخفی میکنی.» عاطفه که خودش هم حالش داشت بد میشد و رنگش شده بود مثل اَدویه، به الهام گفت: «به جون بابام چیزی نشده. به قرآن چیزی نیست. نگران نباش. بذار دوباره زنگ بزنم به فرشاد و بپرسم کدوم بیمارستانن تا بریم اونجا. خوبه؟ میخوای زنگ بزنم؟» الهام فورا خودش را از بغل عاطفه درآورد و نشست روبرویش و گفت: «آره. آره زنگ بزن. زود باشه عاطفه زنگ بزن!» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
💎بیمارستان داود و سروش را بردند به بیمارستان محل کار عاطفه و فرشاد. عاطفه و الهام تا مطلع شدند، سراسیمه به بیمارستان رفتند. برعکس روزگار اینقدر آن شب بیمارستان شلوغ بود که عاطفه تعجب کرد. پشت درِ اتاقی که داود و سروش را خوابانده بودند، عاطفه و الهام و فرشاد و چند نفر دیگر ایستاده بودند. چند دقیقه نگذشت که المیرا و سیروس هم آمدند. المیرا خیلی ترسیده بود و تا چشمش به دخترش افتاد، همدیگر را در بغل گرفتند و سپس روی صندلیِ آهنی سردِ آنجا نشستند. سیروس از فرشاد پرسید: «چی شده؟ کی زده؟» فرشاد جواب داد: «حاجی داود مورد سوءقصد قرار گرفته. دومی نمیدونم چرا چاقو خورده. ضارب در رفته.» سیروس: «به هوش اومدند؟» فرشاد کمی صدایش را آرام کرد که الهام و المیرا نشنوند و جواب داد: «نه. یه کم از همین میترسم. نشونه خوبی نیست.» سیروس: «چرا؟ کجاشو زدند؟» فرشاد: «به دستش زدند اما میگم شاید وقتی افتاده زمین، سرش جایی خورده باشه. نمیدونم. امیدوارم اینطور نباشه.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
وقتی فرشاد این را گفت، سیروس هم ترسید. نگاهی به حال خراب دختر و همسرش کرد و نگاهی به اتاقی که پشت درش ایستاده بودند انداخت. عاطفه به فرشاد گفت: «من هستم. شما اگه میدونی مسجد...» این را که گفت، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد. فرشاد فورا دستش را گرفت و در کنار المیرا نشاند و یک بطری آب معدنی و یک شکلات به او داد و گفت: «بنظرم همتون برین. من میمونم.» الهام با گریه گفت: «من هیچ جا نمیرم. کسی به من نگه برم. من تا داود به هوش نیاد، از اینجا تکون نمیخورم.» در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. فرشاد پرسید: «حالش چطوره؟» دکتر گفت: «خون زیادی از دوتاشون رفته. متاسفانه به بخشی از استخوان سینه یکیشون(منظورش سروش بود) یه کم آسیب رسیده که خیلی احتیاط داره.» فرشاد: «حاجی چطوره؟» دکتر: «خونش بند اومده. خیلی ازش خون رفته. اگه فورا نرسیده بودید و دستش رو با شالگردن نبسته بودین، خیلی اوضاع بدتر میشد. گفتم یه عکس از سرش و نخاعش بگیرن که خیالم راحت‌تر بشه.» تا الهام اسم سر و نخاع شنید، از سرِ جاش بلند شد و با ترس پرسید: «چرا سر و نخاعش؟ مگه زبونم لال آسیب دیده؟» دکتر گفت: «میخوام مطمئن بشم. نه. فکر نکنم. نگران نباشید.» دکتر این را گفت و رفت. همان طور که سیروس، زن ها را کنترل میکرد، فرشاد ترتیبی داد که فورا عکس برداری صورت بگیرد و بقیه کارها انجام شود. گذشت تا حوالی ساعت دو و نیم بامداد شب نوزدهم ماه مبارک رمضان. آن چهار پنج نفر به علاوه مادر و خواهر سیروس پشت درِ آن اتاق، با قلبی مملو از درد و ناراحتی و اضطراب و اضطرار، قرآن به سر گرفتند و کفِ سالنِ بیمارستان نشستند و «بِکَ یا الله» گفتند. 💎مسجد صفا آن شب، اینقدر جمعیت در مسجد جمع شد که فضا از کنترل عادی احمد و صالح خارج شده بود. دیگر واگذار کرده بودند به خود امام علی که جلسه روضه و احیا را جمع کند. چون وقتی جمعیت اینقدر زیاد میشود که حتی کوچه بغلی و کوچه منزل سلطنت خانم پر شده بود و هر کسی برای خودش روزنامه یا سجاده آورده بود و نشسته بودند، عملا کنترل و پذیرایی چنین جمعیتی در حد و اندازه چند نفر نیست. بخاطر همین احمد و صالح تمام تمرکزشان را معطوف به اجرای درست و بی نقص برنامه کردند. دعای جوشن خوانده شد. حاج آقای عدالت به منبر رفت و خداییش چه منبری رفت! کم نگذاشت و هر چه در توان داشت... همان طور که قرآن بر سر گذاشته بود، با بغضی در سینه گفت: «اَللَّهُمَّ بِهَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَ بِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ، وَ بِحَقِّكَ عَلَیهِمْ، فَلَا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ بِكَ یا اللهُ...» وقتی ذکر «بک یا الله» تمام شد گفت: «متوسل به اهل بیت علیهم السلام میشیم. اما قبلش میخوام یه چیزی بگم. همان طور که اطلاع دارید، امام جماعت مسجد امشب متاسفانه مورد سوءقصد قرار گرفتند. علاوه بر ایشون، یکی از جوانان مَشتی محله هم مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و الان هر دو بزرگوار روی تخت بیمارستان و بی هوش هستند. نمیدونم اطلاع داری یا نه؟ حاج آقا با این که تازه داماد بودند این پیشامد براشون اتفاق افتاده و آن یکی برادرمون هم یک جوان زحمتکش اهل محل هستند. بیا امشب به جای اونا هم به اهل بیت متوسل شو ...» تا این را گفت، جمعیت زد زیر گریه. خودش هم گریه اش گرفت. وسط گریه هایش گفت: «پس از سالیان سال خدا به دل یه طلبه خوش ذوق انداخته بود که این مسجد و این محله رو آباد کنه. یکی که علما درباره‌اش گفتند اهل تحقیق و مطالعه و دقت و تبلیغ امر دین هست. مردم میخوام سفارش حاج آقای خلج را بهتون بگم... حاج آقا گفتند سلام منو به مردم محله صفا برسونید و بگید برای حاجی داود و اون جوان، به دستان قلم شده پسر امّ‌البنین متوسل بشید...» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
با این جمله، صدای گریه مردم به هوا رفت. زمین و زمان و در و دیوار با مردم مسجد و کوچه ها گریه میکرد. حاجی عدالت لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با سوزی که داشت شروع کرد: [می گذرد کاروان روی گل ارغوان قافله سالار آن سرو شهید جوان در غم این عاشقان چشم فلک خون فشان داغ جدایی به دل آتش حسرت به جان خورشیدی ، تابیدی ، ای شهید در قلب ها جاویدی ، ای شهید...] رسما داشت مردم را میکُشت. با آن سوز و فغان و حال و حسی که روی منبر داشت. و البته شعری که وقتی چشمش بست، به زبانش جاری شد و همان شد روضه. تا این که رسید به این جا که: [ وقت جدایی رسید باد مخالف وزید از شرر داغ تو پشت برادر خمید پشت و پناهم شکست پشت سپاهم شکست فاطمه در کربلاست علقمه در خون نشست از جان خود سیرم ای خدا من بی او میمیرم ای خدا...] 💎بیمارستان از بین همه حال الهام تماشایی تر بود. کلا خودش و تیپ و کلاس و همه چیزش را فراموش کرده بود. گوشه ای کِز کرده بود و همین طور که همه قرآن به سر داشتند، او دستش را به نشان بی کسی و نداری روی سرش گذاشته بود. چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود. پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود و بیچاره وار آرام به سرش میزد و زیر لب هقهق میزد و میگفت: « من بی او میمیرم ای خدا...» آقافرشاد مراسم مسجد صفا را از طریق اینستا در پشت در اتاقی که داود و سروش روی تخت افتاده بودند، برای بقیه پخش میکرد و خودش هم بی امان گریه میکرد. تا این که حاجی عدالت، همین طور که داشت میخواند و خودش و خلائق را از زمین و زمان کَنده بود، رسید به اینجا که: [وقت جسارت شده ... موقع غارت شده ... خواهرت آماده‌ی ... بندِ اسارت شده...] و بچه های پایین شهر هم که غیرتی... مخصوصا سرِ ناموس... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا