474.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🍃بنام خدا 🍃🌹🌹
📚#داستان_شب
هر چه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
🌹🌹🍃🍃🌹🌹🍃🌹🌹
با سلام و درود محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
•┈┈••••✾•🌿🌹🌹🌿•✾•••┈┈•
🌿🌿🥀بنام خدا 🥀🌿🌿
#داستان_شب
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد. در تعقیب گوری ، از یاران جدا شد . آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس، او را به آبادی رساند.
اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند، بهرام شاه بانگ زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را میپذیرید؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمد که قدم میهمان بر چشم ماست، داخل شو و بهرام داخل شد.
پیرزن نابینا بود و با پسر و دختر و چند بز در بیابان زندگی میکرد به دخترش گفت: قدری شیر بدوش برای مهمان و پسر را گفت که جای خوابی نیز برایش بگستر ...
بهرام در لباس شکار بود و کسی ندانست که او پادشاه است، بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد، در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره میبرند اما مالیات نمیدهند، فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد!
صبح شد همه از خواب برخاستند، پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به هر گوسفند دست برد با تعجب دید شیرش خشکیده، برگشت و گفت: مادر در عجبم که هر شب و صبح همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیدهاند !
پیرزن گفت: دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه مملکت برایمان خواب بدی دیده.
بهرام که این سخن شنید متعجب شد و با خود گفت: من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ! و نیت مالیات نیز در دل من هست و هنوز به زبان نیاوردهام این زال چه میگوید؟ پرسید مادر مگر تو پادشاه را دیدهای یا میشناسی چگونه این حرف را میزنی؟!
پیرزن گفت: ای غریبه من تا کنون هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیدهام
اما به تجربه میدانم که هرگاه پادشاهان بر رعیت ظلم روا دارند، آسمان، زمین، حیوان، گیاه نیز بخیل میشوند، زنان نمیزایند و مردان کار نخواهند کرد، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا میگیرد ...
🌿🌿🥀🥀🌿🌿🥀🥀🌿🌿
با سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak
291.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌷بنام خدا 🌷🍃🍃
#داستان_شب
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟
ملا در جوابش گفت:
بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید:
خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد :
بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید:
دیگه چرا ؟
ملا گفت:
برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
🍃🍃🌷🌷☘☘🌷🌷🍃🍃
💫با سلام و درود محضر شماعزیزان بزرگوار
🍃شب زیبا تون
💫متبرک به
🍃گرمی نگاه خدا
💫الــهی
🍃دلخوشیهاتون افزون
💫دلاتون مملو از شادی
🍃و جمع خانوادهتون
💫پراز دلگرمی و عشق و لبخند
🍃شبتون رویایی
@channelsangak
436.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🍃🥀بنام خدا 🥀🍃🌿
#داستان_شب
ملانصرالدین و رختشور
حکایتی است که روزی ملایی از کنار گازرها (رختشورها) می گذشت که پارچه های سفید را شسته و آنها را پهن کرده بودند. سگی را دید که در کنار پارچه ها راه می رود و بدنش با آنها تماس پیدا کرد. رو به یکی از آنها کرد و گفت :
"سگ پارچه ها را نجس کرده - او را دور کن وپارچه ها را تطهیر کن" .
رختشور که دید پس از مدتی تحمل رنج و زحمت و شستن و پهن کردن و هم اکنون که پارچه ها نزدیک به خشک شدن هستند مجبور به دوباره کاری است رو به ملا کرد و گفت :
"حاج آقا این حیوان سگ نیست و ان شاالله بز است."
ملا گفت : " مگر چشمت ایراد دارد و نمی بینی سگ است ؟"
رختشور گفت : "خیر انشاالله بز است.!"
ملا سنگی برداشت و به طرف سگ نگونبخت پرتاب کرد .
سنگ به سگ خورد و سگ از درد شروع کرد به واق واق کردن.
رو به رختشور کرد و گفت : نگفتم ؟ کر که نیستی - صدایش را شنیدی ؟
رختشور لبخندی زد و گفت : "قدرت خدا را ببین که بز صدای سگ در می آورد"
🌿🌿🍃🍃🥀🥀🍃🍃🌿🌿
با سلام و درود محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
436.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🍃🌷بنام خدا 🌷🍃🌿
📚#داستان_شب
هر چه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
🍃🍃🌷🌷🌿🌿🌷🌷🍃🍃
با سلام و درود محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌿🥀بنام خدا 🥀🌿🌿
#داستان_شب
یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.
دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم!!!
فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه...
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!
فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..
دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من...
🍃🍃🌹🌹🍀🍀🌹🌹🍃🍃
با سلام و درود محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak
371.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🥀بنام خدا 🥀🍃🍃
#داستان_شب
یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر یک سری تیله و دختر تعدادی شیرینی داشت، پسر گفت:"من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده." دختر قبول کرد .
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
آن شب دختر خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید، اما پسر تمام شب نتوانست بخوابد چون به این فکر میکرد که حتما دخترک هم مقداری از شیرینی ها را از او پنهان کرده است .
#نتیجه عذاب مال کسانی است که صادق نیستند و آرامش از آن کسانی است که صادقند.
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
با سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak
🍃🍃🥀بنام خدا 🥀🍃🍃
#داستان_شب
📚مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت
مرد مسلماني بود كه شاخه يكي از درختان خرماي او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندي رفته بود، صاحب درخت گاهي بدون اجازه وارد حياط خانه مي شد و براي چيدن خرماها بالاي درخت مي رفت، گاهي تعدادي خرما به حياط مرد فقير مي افتاد و كودكانش خرماها را بر مي داشتند، مرد از درخت پايين مي آمد و خرماها را از دست آنها مي گرفت و اگر خرما را در دهان يكي از بچه ها مي ديد انگشتش را در داخل دهان مي كرد و خرما را بيرون مي آورد. مرد فقير خدمت پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر(ص) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگي كنم.
سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختي كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مي دهي تا در مقابل آن، درخت خرمايي در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمي دهم! من خيلي درختان خرما دارم و خرماي هيچ كدام به خوبي اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهي من در مقابلش باغي در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم! ابو دحداح يكي از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادي، به من مرحمت مي كني؟ فرمود: آري.
ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد. مرد گفت: محمد(صلي الله عليه و آله) مي خواست مقابل اين درخت درختهايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماي اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضري بفروشي يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهي. ابو دحداح گفت: چه بهاي سنگيني برای درخت كج شده مطالبه مي كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلی خوب چهل درخت به تو مي دهم.
مرد طمع كار گفت: اگر راست مي گويي، چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اي را براي انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان مي كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتي كه به آن مرد مي دادي قبول نكرد اينك به من عنايت فرما. پيامبر فرمود: اي ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادي از باغهاي بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براي زندگي چند روزه دنيا باغ بهشتي را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاي ديگر شد.
📚بحارالانوار ج٩۶، ص١١٧ و ج١٠٣،
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
با سلام و درود محضر شماعزیزان گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🍃بنام خدا 🍃🥀🥀
#داستان_شب
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد.
تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
@با سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
@channelsangak
822.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌹بنام خدا 🌹🍃🍃
#داستان_شب
علی هر روز بعد از مدرسه مستقیم به رستوران کوچک پدرش، “کبابی ماهان” میرفت. مادرش شش ماه بود که با سرطان میجنگید، و هزینه های درمان تمام پس انداز خانواده را بلعیده بود. رستوران هم روزی ده مشتری بیشتر نداشت. یک روز عصر، معلم نقاشی از بچه ها خواست آرزوی قلبی خود را بکشند. علی بشقابی پر از کباب کشید و بالایش نوشت: «اگر همه اینا رو بخورن، مامان خوب میشه!».
آن شب، پدر با چشمان گریان تابلوی نقاشی را روی دیوار ورودی چسباند. دختری جوان که برای شام آمده بود، از تابلوی زرد رنگ عکس گرفت و استوری کرد: *«این تابلو رو ببینید! اگر امشب اینجا شام بخوریم، شاید معجزه اتفاق بیفته...»*. صبح روز بعد، پدر علی با تماسهای پی در پی بیدار شد: ”رزرو میز برای ۵۰ نفر دارید؟ از تهران اومدیم!”
در سه روز، رستوران مملو از مشتریانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند. یکی از آنها، دکتر علیزاده، متخصص سرطان بود که داوطلبانه درمان مادر علی را بر عهده گرفت. روزی که مادر از بیمارستان مرخص شد، تلویزیون ملی از رستوران گزارش زنده پخش کرد: ”اینجا جایی است که یک نقاشی کودکانه، قلب یک محله را تکان داد.”
پایان داستان: علی حالا در دانشگاه پزشکی تحصیل میکند. روی دیوار رستوران هنوز آن تابلوی زرد رنگ، زیر شیشهای طلایی نگهداری میشود و پایینش نوشته شده: «معجزه وقتی اتفاق میافتد که دستهای کوچک، دلهای بزرگ را صدا بزنند».
قربون دستان کوچک درودبرقلبهای بزرگ
🍃🍃🌹🌹🍃🍃🌹🌹🍃🍃
با سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak
865K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🥀بنام خدا 🥀🍃🍃
#داستان_شب
در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم لرستان جواب داد: «قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
با سلام و درود محضر شماعزیز و گرانقدر شب شما خوبان بخیرو نیک فرجامی
از اینکه یک روز دیگر
از بامداد تا شامگاه همراه ما بودید سپاسگزاریم 🙏🌱✨🌼
پروردگارا ،"شبمان" 🌙
را به شایستگی
به بامداد برسان
تا در بندگی تو بکوشیم،
و سحرگاه به امید
"مناجات و نیایش"
به درگاه تو برخیزیم..🍃🍂
شبتون🌙
پر از عطر خدا....🌸🍃
به امید طلوعی دیگر، تا فردا خدانگهدار 🌷🌱✨🍂
#شب_خوش
@channelsangak
436.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌿🌷بنام خدا 🌷🌿🌿
#داستان_شب
📌تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد!
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
📌مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا...
📌پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
📌مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
📌با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
.
📌از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
🌿🌿🌷🌷🌿🌿🌷🌷🌿🌿
با سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب شما خوبان بخیرو سلامتی
@channelsangak