eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی و تبلیغات @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥰غم از احوالتون دور موسیقی خاطره انگیز: کاش تو هم حال مرا داشتی : کوروس سرهنگ زاده همراه با صحنه های نوستالژی 🆔@chantehh
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان 🔺 قسمت اول 🔸نزدیک دهه فجر که میشد بچه ها پول روی هم میذاشتن و برای تزیین کلاس تعداد زیادی فانوس می‌خریدند . من کلاس دوم دبیرستان بودم و رشته ریاضی، یادمه اون سال هم قرار شد همه پول روی هم بزارن و فانوس بخرن ،ما هم یه عده سردمدار کلاس بودیم و به اصطلاح رئیس کلاس (تو کلاس ها معمولا یه چند نفری همیشه هستند) رفتیم فانوس خریدیم و بعد چند روز تلاش و زحمت و بالا پایین رفتن از چهار پایه،کلاس به قشنگی تزیین شد و از کلاس های دیگه میومدن برای بازدید و مربی پرورشی و مدیر همه کلی تعریف و تمجید میکردن . یه روز مونده به شروع دهه فجر، زنگ تفریحی بود و همه بچه ها بیرون از کلاس بودن غیر دو سه تا بچه های کم حرف و مظلوم کلاس، منم از بیرون اومدم داخل کلاس و چشمتون روز بد نبینه پنکه سقفی را روشن کردم بچه ها داد زدن: فانوسا 😬 من بدبخت هم تا نگاه به سقف کردم دیدم ای دل غافل که پنکه داره می‌چرخه و بدون توجه به داد و فریادها و آه و افغان های من داره کل فانوس ها را جر واجر میکنه😭عین مرغ پرکنده بالا پایین می‌پریدم ولی پنکه ی نامرد بی توجه به من به کار خودش ادامه میداد😞سریع خاموشش کردم ولی تا از حرکت ایستاد چیزی جز فانوس های تکه و پاره از سقف آویزون نبود و الباقی فانوس ها دور کلاس و منی که عین یه مرده از گور فرار کرده هاج و واج ایستاده بودم😢 زنگ کلاس به صدا درومد و بچه ها وارد کلاس شدن یادمه درس زیست شناسی داشتیم(نگین مگه رشته ریاضی زیست داره بله یه درس۲واحدی داشتیم😂) خانم معلم مشغول تدریس بود که ناگهان نگاه یکی از همون روسای کلاس به سقف افتاد و چنان جیغی کشید که من یکی از ترس سر جام خشک شدم در این لحظه بود که همه به ماجرا پی بردند و بی‌توجه به معلم که می‌گفت آروم باشید زنگ تفریح پیگیری کنید یه گردان راه افتادن طرف دفتر که خانم مدیر چه نشسته اید که حسودان و عنودان بدگهر فانوس های کلاس ما را کندند(توهم اینکه همیشه دستانی پشت پرده مشغول دشمنی با کلاس ما بودند😂) خلاصه خانم مدیر را جلو انداختند و وارد کلاس شدند و شرح ما وقع دادند،خانم مدیر هم قول مساعد پیگیری دادند که شخص خاطی را پیدا کنند و به سزای عملش برسونند تو تمام این لحظات قلب من مثل توپ بالا پایین میپرید و میدونستم اگه الان بگم قضیه چی بوده سر از تنم جدا میشه اون بچه هایی هم که شاهد ماجرا بودند از ترس من چیزی نمیگفتند. خلاصه ظهر شد و رفتم خونه به مادرم گفتم مادر چه نشسته ای که این اتفاق امروز افتاده و من هیچ راه چاره ای نمی‌بینم. از چشمه کمالات و فضایل خود مرا بهره مند کرده و راهی پیش پای من بگذار(رفتم تو نثر قدیم😂) مادر هم اینگونه راهنمایی کردند که ای دختر هیچ چیز بهتر از راستگویی و درستی نیست . راست قضیه را به دوستات بگو و خلاص! 👈 ادامه دارد... 🆔 @chantehh
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان 🔺 قسمت دوم ... البته خودم هم همین قصد را داشتم ولی اینقدر دوستان عصبانی بودند که میترسیدم😂 از قضا اون شب، تولد یکی از همون دوستان عصبانی من بود و من هم دعوت بودم،بنابر توصیه مادر هدیه درخوری گرفتم و با سلام و صلوات به تولد رفتم و بنا داشتم اونجا پرده از این راز مگو بردارم 😂 باور کنید در تمام طول جشن من نه فهمیدم چی خوردم و چی گفتم و همش دلم تالاپ تولوپ میکرد. بعد از اتمام شام ، صِدام رو صاف کردم و گفتم: بچه ها! فهمیدید قضیه فانوسا کار کی بوده؟ همه گفتن نه ولی فردا میفهمیم و پدرش را درمیاریم😡 من باز پشیمون از برملا کردن راز شدم و با اونا همراهی کردم که بله حتما باید اون فلون فلون شده پیدا بشه و ...،اما باز این وجدان بیدار به سراغم اومد که هی،چی شد راستشو بگو🤓 من اینبار اما شجاعانه عزمم را جزم کرده و در یک جمله کوتاه و البته خیلی سریع گفتم: بچه ها من بودم☹️ بچه ها همه با چشمانی گرد شده و پر از سوال گفتند: تووووووووووو😠😠 گفتم بله و قضیه را مفصل تعریف کردم خلاصه اونها خجالت زده شدند از این همه فحش و بد و بیراه و دعا و نفرینی که به من بیچاره کرده بودند و منم شاد و مسرور از اینکه راستش را گفتم و بار سنگینی از دوشم برداشته شد و با وجدان راحت شب، سر به بالین گذاشتم😂 🆔 @chantehh
📷 جناب فرهاد آقای شجاعی ارسال کردند تصاویری از پدر بزرگوارشون در کنار مرحوم حاج احمد هوشمند، مرحوم حاج حسین لقمانی و دایی عزیزشون جناب آسیدعلی آقای رضوی 🆔 @chantehh
✍ آقای محمدحسن دادگر 🌺 دست شما پسر عموی عزیز درد نکنه باورتون میشه بعضی وقتها با دیدن عکسها بویژه عکسهای کوچه زئرون تمام بچگیم میاد جلو چشمم؟ به یاد حاج گوهر، صفا عموها با خندهای زیباشون، حسین عموها که سلامشون می کردیم میگفتن حال شریف با اون لبخند قشنگشون، آقای ایمانی آمرزا که شبها میومدن بالای پشت بام، ما هم با دایی علی و دایی عباس و بابا حسن می‌رفتیم بخوابیم، آقای میرزا ایمانی صدا میزدند: عشرت عشرت پارچ آبی بیار بالا😊 تموم نشده بود: حسین حسین یه متکایی بیار بالا، علی علی پتو برا خودت یادت نره 😊 بابا حسن ما هم بی اعصاب میگفتن: این آمرزاچقدر صدا وووو ما هم خنده 😂 که بابا حسن از کوره در میرفتن یاد حرف های بکر بابا حسن، یاد بی بی فاطی و شام های خوش مزشون آخ که خیلی دلم تنگ شده😞 امتحان آخری را می‌رفتیم امتحان میدادیم ساعت دو تو گاراژ حاج علی که بیام بهاباد خونه بابا حسن روحمون پر می زد برا بهاباد، صبح ساعت چهار و پنج بیدار بشیم بریم کمک بابا حسن قصاب و مزدمون یه گُرده هو تو پی گوسفند بود، آتش روشن کنیم وسط کُرتو سیخ بکشیم 🔹واقعا ممنون از لطفتون که برای لحظه ای هم که شده از ته دل کیف میکنیم 🆔 @chantehh
✍ آقای محمدحسن دادگر این عکسی که از کوچه زئرون گذاشتید وسط کوچه که دوتا دار چوبی بود که میگفتن اینجا در قلعه بهاباد بوده یا در ورودی بهاباد بوده، در خونه حاج گوهر تو پاگردهای چوبی که تو كُنده کنده شده بود، بوز ها کُدوم میکردن بوزو ها زردو یه تا از کارهای بچگی ما شور دادن کدوم بوز بود؛ یه بار تا چوب فرو کردم تو کنده کدوم بوز کنده شد افتید تگ سر من😬 چهار پنج جام رو بوز زردو گزیده بودن😭 با داد وبیداد و گریه دویدیم خونه بابا حسن که: بوزم گزید، بوزم گزید( البته یه شعری تو عروسی های بهاباد داشتیم میگفتن مورچم گزید کجاتا گزید ووو) بی بی بی فاطی خدا رحمتشون کنه دویدن ننه کجات گزیده؟ گفتم: نمی‌دونم کدوم بوز کنده شد افتید رو کلم همه جام میسوزه 😒 دویدن در باک بنزین موتور بابا حسن وا کردن یه پارچه ای زدن تو بنزین و بنا کردن این پارچه او بنزینو را رو سر و کله ما کشیدن خداییش دواش بود زودی سوزشش خوب شد 😄 البته قدیم ها مثل بچه های حالا آرایشگاه ما را نمیبردن ماهی یکبار یه تا ماشین چاری رو سرمون میدوندن کلا گر بودیم بلاخره خوابیدیم وقتی بلند شده بودم کله ام شده بود عین کدو دوتا چشمام کور 😎 خودتون تصورش بکند ببیند چی شده بود صبح ها تا چند روز که بلند میشدم جایی را نمیدید🥺 حالا خداییش خویش وقوم کسی غیره ای نیسِّت، بچه که بودیم خیلی بچه او قلبی بودیم آتش میسوزندیم🔥 🆔 @chantehh
✍ محمدحسن دادگر 📷 اینم عکسی از حاج میرزا هاشم دادگر و حاجیه سکینه غنی زاده، دو همراه و یار خوب همدیگر، تاج سر ما بچه ها انشاالله همیشه سایه شون بالای سرمون باشه، باور کنید این چند وقتی که مشرّف شده بودن حج، همه جا جاشون خالی بود یه گردانی غم زده و بدون پادگان، شکست خورده دور هم بودیم بدون فرماندهان 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #پیام_شهروندان #کوچه_های_بهاباد ✍ آقای محمدحسن دادگر این عکسی که از کوچه زئرون گذاشتید
🔸یکی از بچه های اصغر عبداللهیان اسم محفوظ😂 طویله ئو عمو (حاج حسن غنی زاده قصاب) کنار خونه ی ما روزای تعطیل بسیار پربازدید بود: از یک طرف لشکر بچه های هاشم میومدن و ۲۴ ساعت جاشون تو طویله ئو بود داشتن جک و جونورای عمو را میدیدن از یک طرف هم نوه های خدا بیامرز نصرت (مرحوم حاج حسین رفیعی) میومدن، اونا برعکس ؛ همشون دختر بودن و میومدن بَبعی ببینن، نه که بچه شهر بودن😄 کک هاشونم برای من بدبخت بود. 😞