یه سری چیزا چه بد باشن چه خوب درهرصورت تاثیر خودشونو میزارن.
یه مدت ذهنتونو درگیر میکنن.
باعث خنده و گریه میشن .
باعث میشن از یه چیزایی دوری کنی و به یه چیزایی نزدیک بشی
یه سری تصمیمات بگیری که ممکنه درست باشه و ممکنه غلط.
یه سری وقتا هم هست که همه چیز خوبه. توی بهترین ورژن خودش قراره داره ، زندگی طبق میله و این زمان زیادی اینطوریه و خیلی خوب میگذره( حالا یه سری چیزای کوچیک این خوشی رو خراب نمیکنه) بعد یهو همه چیز مثل آوار خراب میشه روی سرت. انقدر یهوییه که نمیتونی جمعش کنی و حتی وقت فرار هم نداری.
گیر میکنی اون زیر . بعد دوتا راه میمونه : یا تلاش کنی در بیای یا همون زیر بمونی.
راستش من یه ترس بزرگ دارم.
تا قبل از این چند وقت فکر میکردم بزرگترین ترسم تنهاییه ولی الان که میبینم میفهمم بزرگترین ترسم اینه آدمای اطرافم آسیب ببینن چه از طرف من چه از طرف آدمای دیگه چه از طرف درس و از طرف هرچی.
به نظرم این از تنهایی سختتره. آدمای اطرافت، کسایی که دوسشون داری تحت فشارن و دارن آسیب میبینن و تو نمیتونی کاری کنی.
افکار قوی و مثبت جفتشون اندازهی همن این ماییم که بهشون قدرت میدیم و انتخاب میکنیم کدوم بیشتر قدرت داشته باشه.
پارسال یه تحقیق نوشتم راجب نوشتن.
و به یه سری چیز جالب رسیدم و هیچوقت فکر نمیکردم نوشتن انقدر بتونه خوب باشه.
نوشتن افکار منفی باعث میشه خودتو خالی کنی.
یا وقتی ذهنت خیلی پریشوونه که امروز باید فلان کار کنم اون کار کنم این کار کنم بازم نوشتنش باعث سرسامون دادن به ذهن میشه