هدایت شده از باشگاه کتابخوانی🌸
❌ کتاب را نخوانید که بخوانید!
تا حالا چند تا کتاب خونیدید؟ ده تا؟ صد تا؟ پونصد تا؟ بعد خوندن چند تا از این کتاب ها براشون نقد نوشتید؟ حس و حالتون بعد خوندنش و توصیف کردید؟ درس هایی که از هر کتاب گرفتید رو نوشتید؟
یا
فقط کتاب خوندید که کتاب خونده باشید؟
یادمه یه زمانی که حدودا ۱۱ یا ۱۲ سالهم بود کتاب "کیمیاگر" از "پائولو کوئیلو" رو شروع کردم به خوندن.
و آخر کتاب؟ هیچی! حتی نمیتونستم نتیجه گیری کنم. فقط کتاب و تموم کرده بودم. و اگه یه روز یه نفر ازم میپرسید "کیمیاگر" رو خوندم یا نه میتونستم با افتخار بگم معلومه که خوندم!
من تمام زیباییهای این کتاب، جملات و احساساتی که تو صفحاتش بود و از دست داده بودم و فقط دنبال این بودم که داستان و خونده باشم...
این یه تلنگری بود که درست کتاب بخونیم...
کتاب را بخوانید که یاد بگیرید.✅
هدایت شده از تکستخونه:|
بهترین سلاح ما برای جنگیدن با این همه درد و سختی توی دنیا منطق یا خشونت نیست؛
شوخطبعیه.
- سوسوکه ناتسوکاوا
@home_text
هدایت شده از 𝓡𝓪𝓶𝓸𝓷𝓪 𝓲𝓷 𝓼𝓮𝓪𝓻𝓬𝓱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبآترین شعر های ایرانی:)
در میان قفسه های کتابخانه
باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید) اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان (مثل شب) وقتی عصبانی شدی خاموش با
وقتی از خدا یه چیزی میخوای مطمئن باش بیشتر اوقات بهت میدتش. مگه اینکه یه دلیل پشتش باشه که ممکنه تو هیچوقت نفهمیش و ممکنه بفهمی . اما گاهی وقتا میده و تو نمیبینی . و اینو زمان مشخص میکنه واقعا
ویکتوریا چاپل
در میان قفسه های کتابخانه
وقتی از خدا یه چیزی میخوای مطمئن باش بیشتر اوقات بهت میدتش. مگه اینکه یه دلیل پشتش باشه که ممکنه تو
معلم کلاس شیشمم یه چیزی گفت که هیچوقت یادم نمیره.
میگفت من میخواستم برم تجربی بعد انگار موقع انتخاب رشته یا دقیق یادم نیست چی ایشون اشتباهی انسانی انتخاب میکنه.
بعد زمانی که درس میخوندن دوران جنگ بوده و یادم نیست دقیق کجا بود( ولی اهل شیراز بود) بعد میگه یکم بعدش آقا من فهمیدم اشتباه انتخاب کردم و خیلی اعصابم خورد شد و ناراحت شدم . بعد اون موقع نکه زمان جنگ بوده میگن کسایی که نمیدونم رشتشون تجربی و نمیدونم قراره فلان جا درس بخونن پاشن همشون یه مینی بوس بگیرن باهم برن که تک تک نرن که خطرناک باشه.
بعد میگه آقا اینا رفتن کسایی که تجربی بودن و مینی بوسی که داخلش بود منفجر شد.
در میان قفسه های کتابخانه
معلم کلاس شیشمم یه چیزی گفت که هیچوقت یادم نمیره. میگفت من میخواستم برم تجربی بعد انگار موقع انتخاب
دقیق یادم نیست واقعا و اون موقع هم زیاد با جزئیات نگفت.
فقط خواستم بگم سرنوشت خیلی چیز عجیبیه
در میان قفسه های کتابخانه
وقتی از خدا یه چیزی میخوای مطمئن باش بیشتر اوقات بهت میدتش. مگه اینکه یه دلیل پشتش باشه که ممکنه تو
هرروز زندگی یه درسی داره به ما میده.