هدایت شده از در میان قفسه های کتابخانه
گوشهایت را به همه بسپار اما صدایت را به عدهای معدود!
ویلیام شکسپیر
هدایت شده از در میان قفسه های کتابخانه
اگر وقتی از من انتظار میرود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث میشود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید میخندیدم ساکت میماندم، باعث میشد جدیتر به نظر برسم. و اگر وقتی میبایست گریه کنم ساکت میماندم، قوی به نظر میرسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.
بادام
سون وونگ پیون
@chapel
هدایت شده از گمشده در افکار؛
در شرایط سخت، مردم از آدمی که بهتره پیروی نمیکنن؛ بلکه از کسی پیروی میکنن که صدای بلندتری داره!
در میان قفسه های کتابخانه
در شرایط سخت، مردم از آدمی که بهتره پیروی نمیکنن؛ بلکه از کسی پیروی میکنن که صدای بلندتری داره!
داداش عزیزم الایژا حرفای طلایی زیاد میزنه🗿
گاهی یاد چنل قبلی میفتم اون در چنل اول اولیه که اگه اشتباه نکنم حدودا ۵۰۰ ممبر داشت و چون نشسته بودم زیاد چرت و پرت گفته بودم داخلش ول کردم و اولین میان قفسه های کتابخانه رو زدم که اونم خیلی پیش رفت.
فکر میکنم ۲۰۰ و خوردهای ممبر داشت ولی یه چیزی اون موقع خیلی خاص بود.
یه سری بودن افراد خیلی خاصی بودن برام .
سحر بود الدا ، آگاتا ، کورنلیا یه دختر خاله داشتم پیوی باهم رولای چرت و پرت میرفتیم و انگار دبیرستان بود چون واقعا سرش با امتحانا خیلی شلوغ بود و بعدا ایدیشو گم کردم.
وقتی یهو لیلی محو شد هممون داخل بیوی چنلامون یه چیزی نوشتیم.
لیلی دوتا دوست داشت خیلی باهاشون صمیمی بود و من همیشهی خدا کارم حسودی کردن به اون دوتا بود ولی ببین چطور خیلی راحت دوست خودمو از دست دادم و اصلا نفهمیدم چی شد کامل به فراموشی سپردمش.
اون کلاسای معجون سازی با لیلی همش اسم عوض کردنای الدا و چنل سحر که همش پر تیلور بود.
خیلیای دیگه... نفو که همیشه سعی میکرد تو وایب دارکشو حفظ کنه.
اون گروه قاتلان که بچه ها زده بودن و بعد یهو همشون ریختن سرم و رولای دزدیدن منو رفتن.
اون مافیا بازی در اوردنام داخل ناشناس الدا
اذیت کردنای لیلی با سوروس که خدا بود.
اون چنل لیلی که قطار جاماندگان از قطار هاگوارتز بود و همه اون جا ادمین بودن چرت و پرت می گفتیم.
اون چیز میزایی که مینوشتم. داستان مانندا که خیلی چرت بودن( خودمم قبول دارم) اون عزیزی که همش داخل ناشناس اذیت میکرد تا منو تحریک کنه تا چنل دیل نزنم. تار عنکبوت بستنای ناشناس. دلم برای اکانتای فراوانمم داخل هاگ تنگ شده.
پنج تا اکانت داشتم . با یکیش شدم لوپین هر شب موقع شب بخیری تایپ خودکار خوش رو به یه چیز دیگه عوض میکرد بعد وسوسه شدم رول مافیارو بزنم بعد یه دوست عزیزی که اسمش هم یادم نبود وسط اون رولای فیلم هندی بی طرف شد بعد مونا یه اکانت دیگه زدد بیاد داخل مافیا جاسوسی با ساعت گوشی مچشو گرفتم
رولای سیم کارت فروشی و ماورایی و دیل زدن رول و دوباره زدنش و اون اخبارای چرت و پرتی که داخل دریا میزاشتم چون حوصلم نمیکشید.
دیوونه بازیام و چرت و پرت گویییام.
شر به پا کردن با دن و پگی و ال
اذیت کردن کارن.
فرستادن ۵ هزارتا پیام برای افراد مختلف و روی سرم گذاشتن گوشی و ایتاشون.
صمیمیت اون موقع و میتونم بگم اون موقع یک عدد بی عقل بودم. کار اشتباه زیاد کردم. وسط اون همه دوست خوب حس اضافی بودن میکردم. وسط کسایی که روز و شبم اونا شده بودن و یعنی نبود که من از مدرسه بیام و گوشی چک نکنم.
وسط مسافرت بدون شارژ بشینم رول برم.
جدی دلم برای همشون تنگ شده و فکر میکنم تنها اشتباهم بود و هنوزم هست که فکر میکنم افراد بدون من خیلی خوشحال ترن یا وقتی میبینم با کسی اوکی شدن به این نتیجه میرسم دیگه به من نیازی نیست.
فکر میکنم این بزرگترین اشتباهم بوده تا الان و بقیهی اشتباهاتم از همین اومدن.
به هرحال اوقات خوب بود و لیلی خانم اگه میبینی باید بگم عذر میخوام که دوست خوبی نبودم اسنیپ جونم ببخشید.