و اره
من همونم!
همون ویکتوریا چاپل قدیمی. همون پاترهدی که همیشهی خدا کارش دعوا با لیلی اسنیپ بود.
همون ویکتوریای نویسنده و شایدم خل و چل .
همون که کتابخونهی چاپل رو داشت و بعدش از اونجا خسته شد و در میان قفسه های کتابخانه رو زد و بعد اون هم دیل زد.
همسایهی آگاتا، لیلی ، سپیده( بعد الدا و بعدش هم الوا) ، امیلیا، سحر، نفوفیلیا ، لالانی و...
درسته! من همونم؛ همون ویکتوریا چاپل!
یا امیلی هاگند!
شایدم بیانکا...
من دوباره برگشتم تا اگه دوست داشتید چنلم داخل لیست چنلای ایتاتون باشه.
و اینجا رو دوباره زدم چون دلم برای گذشته ها تنگ شده؛ ناشناس های همیشه خالی، همسایه هایی که دیگه نیستن و همیشه باهاشون میخندیدیم و نوشتن هام!
اگر حرفی بود
اگه ناشناس ها رو ندیدید و حذف شدن اینجا هستن
@chapel
در میان قفسه های کتابخانه
-
بالاخره به آرزویش رسید .
قرار بود به عنوان ناخدا کشتی را هدایت کند .
لباسی ساده پوشید و به سمت میز رفت و نقشه را برداشت . از اتاقش بیرون رفت و به همه گفت جمع شوند :
- راهی دراز در پیش داریم امیدوارم همه آماده باشید .
پرنسس لیندا آماده ی رفتن به اولین سفر دریایی اش به عنوان ناخدا بود .
نفسی عمیق کشید .
- حرکت می کنیم .
ویکتوریا چاپل
@chapel
در میان قفسه های کتابخانه
بالاخره به آرزویش رسید . قرار بود به عنوان ناخدا کشتی را هدایت کند . لباسی ساده پوشید و به سمت میز ر
این متن مونده بود. تنها متنی بود که از چنل های قبلی مونده بود و خواستم اولین چیزی که قراره بزارم این باشه.
در میان قفسه های کتابخانه
بالاخره به آرزویش رسید . قرار بود به عنوان ناخدا کشتی را هدایت کند . لباسی ساده پوشید و به سمت میز ر
احساسات خیلی عجیبن؛ خیلی!
توی یک لحظه عوض میشن، طوری که یادت میره قبلش چه احساسی داشتی .
ویکتوریا چاپل
@chapel