چرا وقتی میخوایم یه چیزی خیلی خوب در بیاد و برامون مهمه خراب میشه و به بدترین نحوه گند میخوره بهش؟
اون داشتم به این فکر میکردم که من باید بشینم کتابای قدیمی و جالب که دیده نشدن یا حتی دیده شدن و یه شاهکار رو بخونم به جای کتابای جدید .
بعد یکم فکر کردم دیدم این ذهنیتم یکم مشکل داره. همون کتابای قدیمی و شاهکار هم یه زمانی کتاب جدید بودن که یه سری بهشون میگفت کتابای چرت پس گفتم چه کنم؟ برم کتابای جدید هم بخونم( کتاب جدید صرفا به کتابایی که تازه معروف شدن و همه جا اسمشونو میشنوی خلاصه نمیشه)
در میان قفسه های کتابخانه
اون داشتم به این فکر میکردم که من باید بشینم کتابای قدیمی و جالب که دیده نشدن یا حتی دیده شدن و یه
من تجربهی قشنگی از نویسندهی ایرانی ندارم.
تا الان دوتا کتاب که نویسندهشون ایرانی بوده خوندم و باید بگم جفتشون از هر تخیلی ، تخیلی تر بوده .
و حس میکنم نویسنده هایی که سنشون بالا رفته و ایرانین جدیدا خیلی قوه تخیلشون قوی شده( قوه تخیلشون از منه نوجون هم تخیلی تره)
و این دوتا کتاب که خوندم باعث شده یکمی از نویسنده های ایرانی فاصله بگیرم. با این حال فکر میکنم نویسنده هایی هم هستن که قلم محشری دارن و نوشته هاشون با فیلم های هندی و آمریکایی و کرهای و برزیلی و کلا همه جایی قاتی نشده.
هدایت شده از گمشده در افکار؛
ولی کل عمر تنها بودن،بهتر از یک دقیقه احساس اضافی بودنه.
در میان قفسه های کتابخانه
من تجربهی قشنگی از نویسندهی ایرانی ندارم. تا الان دوتا کتاب که نویسندهشون ایرانی بوده خوندم و بای
سووشون سیمین دانشور رو نخوندی پس؟
و یا پرندۀ من و رویای تبت از فریبا وفی؟
اعه اعه.
در میان قفسه های کتابخانه
سووشون سیمین دانشور رو نخوندی پس؟ و یا پرندۀ من و رویای تبت از فریبا وفی؟ اعه اعه.
نچ.
کتاب ایرانی هیچی نخوندم
یه سری چیزا چه بد باشن چه خوب درهرصورت تاثیر خودشونو میزارن.
یه مدت ذهنتونو درگیر میکنن.
باعث خنده و گریه میشن .
باعث میشن از یه چیزایی دوری کنی و به یه چیزایی نزدیک بشی
یه سری تصمیمات بگیری که ممکنه درست باشه و ممکنه غلط.
یه سری وقتا هم هست که همه چیز خوبه. توی بهترین ورژن خودش قراره داره ، زندگی طبق میله و این زمان زیادی اینطوریه و خیلی خوب میگذره( حالا یه سری چیزای کوچیک این خوشی رو خراب نمیکنه) بعد یهو همه چیز مثل آوار خراب میشه روی سرت. انقدر یهوییه که نمیتونی جمعش کنی و حتی وقت فرار هم نداری.
گیر میکنی اون زیر . بعد دوتا راه میمونه : یا تلاش کنی در بیای یا همون زیر بمونی.
راستش من یه ترس بزرگ دارم.
تا قبل از این چند وقت فکر میکردم بزرگترین ترسم تنهاییه ولی الان که میبینم میفهمم بزرگترین ترسم اینه آدمای اطرافم آسیب ببینن چه از طرف من چه از طرف آدمای دیگه چه از طرف درس و از طرف هرچی.
به نظرم این از تنهایی سختتره. آدمای اطرافت، کسایی که دوسشون داری تحت فشارن و دارن آسیب میبینن و تو نمیتونی کاری کنی.