eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
780 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نمــازِ دو رکعت است، رکعتِ اول در دنیــا رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله وضوی آن صحیح نیست مگــر با .. ☘☘☘
az shohada ja mondam - Karbalaie Habibollah Abdollahi.mp3
5.99M
از شهدا جا موندم مادر برام دعا کن منم مثل حسینت شهید کربلا کن 😭😭☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
80.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگی زیباتقدیم به مدافعان حرم عمه جان حضرت زینب.س.😭😭. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘☘☘
🌹🌹🌹 لطفـا با قلبۍ شکسته وارد شوید💔 اینجا تعمیرگاهِ دل هایِ خستهـ است..✌ زمین خورده اے؟😔 قدم بگذار به وادی شهداء شهدا دست گیرت میشوند... اینجا یک جایِ دنج برای هوایی شدن دل هاے خسته از شهر پر از ازدحام استــــــ...💔 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
برخیز دلا ڪہ دل بہ دلدار دهیم جان را بہ جمال آن خریدار دهیم این جان و دل و دیدہ پیِ دیدنِ اوست جان و دل و دیدہ را بہ دیدار دهیم. ☘☘☘
◻️🌼◻️ کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم یوسف فاطمه آمد دیدی؟! ◻️من سلامش کردم ◻️پاسخم داد امام پاسخش طوری بود با خودم زمزمه کردم که امام‌ می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟! ◻️و شنیدم فرمود: تو همانی که می خواندی سلام تنها پادشاه زمین ✋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم. بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟! من.. فک...فکر کردم که... ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای! نه آخه...آخه...شما... تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم لبخند بزنم! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که! نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده. هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم اینجا بود! آها! خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! گرسنه ات نیست؟ یکم! تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada