🌹🌹🌹
لطفـا با قلبۍ شکسته وارد شوید💔
اینجا تعمیرگاهِ دل هایِ خستهـ است..✌
زمین خورده اے؟😔
قدم بگذار به وادی شهداء
شهدا دست گیرت میشوند...
اینجا یک جایِ دنج برای هوایی شدن دل هاے خسته از شهر پر از ازدحام استــــــ...💔
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
◻️🌼◻️
کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم
یوسف فاطمه آمد دیدی؟!
◻️من سلامش کردم
◻️پاسخم داد امام
پاسخش طوری بود
با خودم زمزمه کردم که امام
می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟!
◻️و شنیدم فرمود:
تو همانی که #فرج می خواندی
سلام تنها پادشاه زمین ✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت #حاج_قاسم_سلیمانی از عڪس العمل شهید مهدی باکری نسبت به شهادت بردارش #حمید در جبهه.
#عملیاتخیبر
#جزیرهمجنون
#سرداربینشان
#عاشورایی
#جاویدالاثر
#شهیدحمیدباکری
#سلامبرسردارانبینشانجزیرهمجنون
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
#قبلهعشق
#قسمت_39
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی
شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می
زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر
ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو
گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم
لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می
دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم
اینجا بود!
آها!
خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
گرسنه ات نیست؟
یکم!
تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب
مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
#قبلهعشق
#قسمت_40
استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو
می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و
شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه
خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج
می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
دعا برا سلامتی مدافعان حرم عشق یادتون نره ..
شب بخیر
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
خنده هاشان
خاڪی بــود...
گریه هاشان
آسمـــــانے...
بےریا و #خاڪے
ڪہ باشـــــی ،
آسمــــــــانےها
خـاطرخواهت مےشونـد ...
#جــــامانده_ام😔
صبحتون شهدایی❤️🥀
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
#قبلهعشق
#قسمت_41
لواسون!
آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می
رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟
چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می
گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام
خونتون؟
قیافه اش درهم می شود
نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را
میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا
دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد
یعنی چی؟
کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه
نیستن!
مات و مبهوت نگاهم می کند.
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند.
از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را
می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به
لبهایم میدوزد
-محیا پرسیدم کی خبر آورده؟!
با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
خوبه!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام
خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_41 لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می روی
#قبلهعشق
#قسمت_42
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن!
-من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون
خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید
را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم
می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم
دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود
کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم.
با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می
گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی
ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش
می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه
بالا میندازم
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره!
. با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت
لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم!
یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ
خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت
مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را
روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟!
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می
خوری؟!
ملایم لبخند می زنم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
برخیز دلا ڪہ دل بہ
دلدار دهیم
جان را بہ جمال آن
خریدار دهیم
این جان و دل و دیدہ
پیِ دیدنِ اوست
جان و دل و دیدہ را
بہ دیدار دهیم.
☘☘☘
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت #حاج_قاسم_سلیمانی از عڪس العمل شهید مهدی باکری نسبت به شهادت بردارش #حمید در جبهه.
#عملیاتخیبر
#جزیرهمجنون
#سرداربینشان
#عاشورایی
#جاویدالاثر
#شهیدحمیدباکری
#سلامبرسردارانبینشانجزیرهمجنون
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
◻️🌼◻️
کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم
یوسف فاطمه آمد دیدی؟!
◻️من سلامش کردم
◻️پاسخم داد امام
پاسخش طوری بود
با خودم زمزمه کردم که امام
می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟!
◻️و شنیدم فرمود:
تو همانی که #فرج می خواندی
سلام تنها پادشاه زمین ✋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
AUD-20190320-WA0054.mp3
13.21M
موسیقی
🔆 قرار معنوی شبانه 🌸تجلی_ظهور
✍روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند
👈پس این توفیق را از خود دریغ مکن
🔔 #بيادمولابه_رسم_هرشب
محفل انس ورفاقت باشهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🌷شهید مهدی دباغ🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۹/۶/۵
محل ولادت: قوچان،خراسانرضوی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۱/۲۳
محل شهادت: حلبچه
فرازی از وصیتنامه:
ما باید قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم، به شفاعت شهدا امیدوار نباشید، شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر؛ من از جانب خودم و دوستانم می گویم: از یکایک شما بازخواست میکنیم که با خون ما چه کردید، آیا در مقابل کفر، منکرات و فساد فاسدان ایستادید یا گذشتید و گفتید به ما چه؟ اگر بیتفاوت بودید منتظر غضب ما باشید، اگر اشکی دارید، بر مظلومیت خاندان اهل بیت (ع) و سالار شهیدان بریزید.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
_48858 - hamed zamani.mp3
10.97M
موسیقی
حامدزمانی👆
درباره ی شهید همت...
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#رزمندهای_که_شفا_گرفت....
🌷قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند، موفق نشدند. میگفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
🌷آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن (عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده».
🌷در حال گریه به راه افتاد و ٢٠ متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.».
📚 راوى: رزمنده جلال فلاحتی، ماهنامه سبز سرخ
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
نخونید ضرر کردید..
بیاد یک مرد بی ادعا .. 🌴🌴🌴🌷🌴🌴🌴🌹🌴🌴 راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین"
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین مادرست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
راوی:اقای رضا رمضانی
🌹🌹کتاب خداحافظ سردار
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
از دل خاک فکه #شهيدی يافتند که
در جيب لباسش برگه ای📜 بود:
✍«بسمه تعالی»
جنگ بالاگرفته است.
مجالی برای هيچ #وصيتی نيست.
تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، #حديثی از امام پنجم مینويسم:
⇜به تو #خيانت میکنند، تو مکن.
⇜تو را تکذيب میکنند، آرام باش.
⇜تو را میستايند، فريب مخور❌
⇜تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
⇜مردم شهر از تو بد میگويند، اندوهگين مشو.
⇜همه مردم تو رانيک میخوانند، مسرور مباش
↫آنگاه از #ما خواهی بود
ديگر نايی در بدن ندارم
#خداحافظ_دنیا
یازهرا....♥️
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#حرف_حساب
آیٺاللهجـاودانمےفرمـودند:↓
°•اگہڪسےدرجنگ
#شهید بشہیڪبارشهـیدشده
اماڪسےاگہ
باهواےِنفـسخودشبجنگہ
هرروز #شهید میشہ
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada