زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_هشت حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شد
#هشتاد_و_نه
پسرعمو. خوش اومدی!"
دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون!
باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی
حرف بزنی؟!"
آره!
نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده
گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و
بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به
خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم: ce-Est
"تواتاقشهdans sa chambre "
سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا
یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می
ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به
سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
نه!
هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می
کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:
داداش! کی اومدی؟!
تازه! بیام تو؟ کارت دارم
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا!
یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و
یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم
می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم:
صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ ترمی کند چی شد؟! حالت خوبه؟!
یحیی- نه نیستم!
قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه