هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
بسم رب الشهدا
اگه بخوام بنویسم حالا حالا باید بنویسم ولی چه کنم دایی مجتبی دیگه طاقت نوشتن متن های الکی ندارم خیلی دلم می خواست درباره ات که بعد از سی وپنج سال گمنامی که مزارت پیدا شد
داستان بنویسم اما مثل اینکه شما راضی نیستی برایت داستان شعر بنویسم سر مزارت حضرت اقا تشریف اوردند یادت نرود بگویید برای من دعا کنند دایی به دعای فرزند زهرا احتیاج خیلی دارم سالها
بود که به یاد مادرشان حضرت زهرا سلام علیها گمنام بودی وحالا مزارت شناسایی شد این وجود برکت امام رضا بود که به خاطر جوادش شما را به خانواده داد
دایی مجتبی عزیزم نمی دانی چه مراسمی برایت گرفته بودند دایی یادم نمی رود فکر می کردم شلمچه کجاست انجا که بهشت عاشقان است حتی انجا که شهید شده بودی که نام ان پاسگاه زید است
سالها بود هر کسی برایم نحوه شهادت را می گفت اما خبری از تو نبود تا اینکه با ازمایش دی ان شناسایی شدی اگر قرار است بنویسم باید شما اجازه دهی دایی من از بچگی منتظر امدنت بود که روزی بیایی که امدی حالا می گویم خوش اومدی می دانم شهید را توصیف کنم کم است کنار مزارت شهیدان گمنام خوابیده اند که انها هم یک روزی مثل تو فرزندان روح الله هستند دعا کن انها پیدا شوند
وخانواده هایشان خوشحال شوند
دایی مجتبی ببخشید سرت درد اوردم مزارت هر وقت می اییم با شما درددل می کنم
ای غلطیده شده در سرب سرد سنگین که به عشق از میهن دفاع کردی شهید شدی
بر مزارت می گریم کاش شما هشت شهید را می شناختم
سالگردت ۷ مرداد که شهید شدی
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
مادران شهدا
بشنو از قصه که بگویم
از شهیدان لاله در خون بگویم
از کربلا که رفتند راهش را باز کردند
از شهیدان بگویم که سن کمی داشتند
رفتند شهید شدند
از مادران مفقودالاثرها بگویم
که سالها منتظر خبری از فرزندشان بودند
سالها مادر روضه داشت در خانه
تا بالاخره خبر از فرزند امد
دل مادر قرص شد
برایش در سر مزارش مراسم گرفتند
او با ازمایش دی ان شناسایی شد
او یک شهید بود
روز ام البنین روز مادر شهداست
روزتان گرامی باد
خواهرزاده شهید مجتبی کریمی عطیه
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
الآن که پیکر پسرم شناسایی شده گریه نمیکنم و به او افتخار میکنم
مادر شهید مجتبی کریمی در این دیدار میگوید: چند سال پیش خواهرش, مجتبی را در خواب دیده بود و به او گفته بود «مجتبی، کجایی؟»، گفته بود «من خیلی وقته آمدهام». یک بار دیگر هم خواب او را دیدم که کنار پدرش کار میکند به او گفتم «مجتبی، کجایی؟ کی آمدی؟» و او را بوسیدم. مجتبی گفت که «به بابام کمک میکنم» و دیگر خوابی از او ندیدیم. من همیشه منتظر بودم که خبری از او بشود و دلم قرص بشود. راهش را خودش انتخاب کرد و خدا را شکر راه بدی نرفتند. زمانی که خبر شهادت را به من دادند اصلاً گریه نکردم و به او افتخار کردم اکنون نیز که پیکرش بازگشته نیز گریه نمیکنم و به او افتخار میکنم.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
برادر شهید کریمی نیز در سخنانی میگوید: مجتبی با شهید علیآبادی دوستان صمیمی بودند که با هم به جبهه رفتند. روز آزادی خرمشهر شهادت پسرعمویم بود که همه کارهایش را مجتبی انجام داد، بعد از آن رفتند پادگان امام حسن(ع) که بههمراه شهید علیآبادی به جبهه اعزام شوند. من نیز دنبالش رفتم و بدرقهشان کردم. شش ــ هفت ماه گذشت اما خبری از او نشد. شبها طوری بود که پدر و مادرم کمتر میخوابیدند و وقتی بچهها میآمدند فکر میکردم برادرم هم همراهشان هست سریع سر کوچه میرفتم تا آنها را ببینم اما خبری از او نبود. یک سال بعد ساک وسایل و خبرش را برایم آوردند و به خانواده گفتم که مجتبی شهید شده. او در پنجمین مرحله عملیات رمضان در هفتم مرداد سال 61 شهید شد. مجتبی بسیار اهل مسجد بود و روی دیوارها شعار مینوشت. یکی از شعارهایش این بود که «ای زن، به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است»، حتی عدهای ناراحت شدند و جلویش را گرفتند که "چرا این را نوشتی؟" اما او باز هم این کار را میکرد. در این مدت مادرم و پدرم که مرحوم شد بسیار چشمانتظارش بودند. هر سِری که شهید میآوردند مادرم میگفت «داخل این شهدا مجتبی هم هست یا نه؟» که این انتظار به سر رسید.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
دلنوشته ارسالی خانواده شهید:
تقدیم به دایی مجتبی که بعد از ۳۵ سال امد
سلام به سرزمین شلمچه وسلام به پاسگاه زید که محل شهادت بود سرزمینی که قطعه ای از بهشت است که در ان سرزمین بوی زهرا می اید وعطر شهادت در شلمچه می وزد شلمچه بازارعشق شهادت است شلمچه تابلو است تابلوی حماسه وعرفان است که در تاریخ ایران اسلامی می درخشد جایگاه اهل زیارت است دلداگانی که خود زائرانی بودند که در نیمه راه سفر عاشقی پرپر شدند وبه مولای عشق پیوستند وقتی خبر شهادت را به ما دادند خواب دختری تعبیر شد ومولایم علی بن موسی الرضا علیه السلام به خاطر جوادش به من تو را هدیه داد پرچمی که روی تابوت بود اوردند خیال همه خانواده راحت شد
ای شهید زمین بی شما معنا ندارد شما خاک را کیمیا کردید وسنگ را بوسید دایی مجتبی دست هایت که در دست خداوند است بالا بگیر برای ما دعا کن
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
خواهر شهید کریمی نیز در خصوص ویژگیهای برادرش میگوید: مجتبی همیشه با اتوبوس این طرف و آن طرف میرفت و من آن موقع کلاس قرآن میرفتم و میدیدم بارها در صف اتوبوس ایستاده. چون آن موقع اتوبوس مختلط بود و میدید جمعیت پر است و خانمها در اتوبوس هستند, سوار نمیشد. وقتی میآمدم خانه او چند ساعت بعد از من میآمد و میگفت "10 تا اتوبوس آمد و خانمها زیاد بودند و من سوار نشدم". وقتی پیاده میآمد پولهایش را جمع میکرد.
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#روایت_کرمان
«کاسبی یعنی این»
🌼فصل گلهای نرگس که میرسید میرفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل میفروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبیاش خراب شده بود؛ نرگسها را ارزان میفروخت؛ ارزانتر از همه. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان میفروشی؟!
جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاجقاسم سلیمانی»
📝 راوی: محدثه اکبرپور
🥀شهید نعمتالله آچکزهی(شهدای اتباع افغانستانی)
____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#روایت_کرمان
باشه برو
✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد
یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد
🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه .
قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون.
🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم.
از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهیده زهرا شادکام
____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
یکم فروردین ۱۳۴۶، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش سیدمحمدعلی، بنایی و معماری می کرد و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم اسفند ۱۳۶۳، با سمت امدادگر در شرق رود دجله عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و پنجم اسفند ۱۳۷۳، پس از تفحص در گلزار شهدای خلدبرین شهرستان یزد به خاک سپرده شد.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی درباره شهدای طلاب و روحانی یزد