eitaa logo
✅🌹 با شهدا تا ظهور 🌹
207 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
97 فایل
چله صلوات هدیه به شهدا به نیت نزدیکی فرج مولا صاحب الزمان (عج) و حاجت روایی حاجت‌مندان ان شاءالله🤲🏻🌷 روزی یک تسبیح هدیه به یک شهید 🌹🥺 لینک ناشناس جهت پیشنهاد و ارتباط با خادم کانال https://harfeto.timefriend.net/16963076621694 @Khadem_mola_ali
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم هست اولین چیزی که من و خانواده‌ام از عوارض شیمایی در «حاج محب» دیدیم و شوکه شدیم، این بود که اوایل ازدواج‌مان، مادرم – که حاجی را به‌دلیل شباهت زیاد با فرزند شهیدش، بسیار دوست داشت – برای ما میوه آورده و به «حاج محب» گفت: «مادر جان این گلابی که رسیده‌تر است را بخور»، وقتی حاجی یک گاز به این گلابی زد، ناگهان دیدیم که قسمتی که گاز زده بود را در دست خود برگرداند و گفت که «یک آینه بیاورید»، پرسیدیم که «چه شد؟»، زبان خود را درآورد و گفت «این‌جوری شد». وقتی نگاه کردیم، دیدیم روی زبان وی طاول‌های ریز و درشت، مانند مونجوق‌های رنگی ایجاد شده است. خیلی جا خوردیم؛ اما «حاج محب» گفت که «چیز مهمی نیست»، سپس رو به من کرد و گفت «یک سوزن با یک آینه برای من بیاور، تا سوزن را ضدعفونی کنم و این طاول‌ها را بترکانم». گفتم «این‌ها چی هستند»، گفت: «چیز مهمی نیست، گاهی‌وقت‌ها این‌جوری می‌شود و راه حل هم همین است [که آن‌ها را بترکانم...]» و بعد از آن دانه‌دانه این طاول‌ها را ترکاند و با دستمال تمیز کرد؛ البته این حالت مرتباً برای وی اتفاق می‌افتاد؛ تا جایی‌که زبان او چاک‌چاک شده بود؛ بنابراین من میوه‌ها را به‌صورت کمپوت درست می‌کردم، تا بتواند بخورد. 😭😭😭 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4015129301C3baffd235a
همسر شهید والامقام، با بیان اینکه متاسفانه بعضی وقت‌ها در اختصار کلام، حق مطالب ادا نمی‌شود، اظهار داشت: حاج «محب» حدود ۹۰ ماه در جبهه حضور داشت و چیزی حدود ۲۸ ماه نیز اسیر بود و هیچ اسم و اثری از این وی در هیچ جایی ثبت نشده و به نوعی مفقود‌الاثر بود. وی در حالی که یاد خاطره‌های تلخ، گلویش را می‌فشرد، مکثی کرد و ادامه داد: از لحاظ ظاهر کسی متوجه مشکلات «محب» نمی‌شد و خود وی هم اهل بروز دادن آه و ناله و بازگو کردن نبود و عقیده‌اش این بود هر چیز که هست بین خودش و خدایش باید باشد تا اجرش محفوظ بماند. «قدسیه سرگزی» ادامه داد: شاید باورش مشکل باشد، اما وی درد‌های جسمانی خود را از روحش جدا می‌کرد و یا به عبارتی به درد اجازه نمی‌داد که روحش را درگیر کند.
💔💔💔💔 همسر شهید فارسی گفت: «محب» علاوه بر مشکلات تنفسی، عوارض جلدی و پوستی دوره‌ای هم داشت، هر چند وقت یک‌بار بدنش تاول می‌زد و زخم می‌شد و کاملا پوست می‌انداخت و این مورد در پا‌هایش بیشتر اتفاق می‌افتاد. وی با اشاره به این‌که همسرش در ایام جنگ سه مرحله شیمیایی شد و نیرو‌های بعثی در اسارت دندان‌ها، کمر و دنده‌هایش را با مشت، لگد و کابل و باتوم برقی شکسته بودند، اظهار داشت: همه این سختی‌ها کفایت می‌کرد که وی را خیلی زود از پای در آورد، اما قدرت اخلاص، ایمان و توکل، از مردان جنگ و امثال همسرم، افراد دیگری ساخته بود که مرحوم «علی اکبر ابوترابی» نقل می‌کرد: «حاج محب تمام جوانی و سلامتیش را برای خدا از دست داده بود.»
همسر شهید «محب‌علی فارسی» با اشاره به اینکه آخرین سالگرد ازدوج‌مان را هرگز فراموش نمی‌کنم، عنوان کرد: سالگرد ازدواج ما عید غدیر است، عید غدیر سال ۱۳۹۵ که «محب» تازه از بیمارستان مرخص شده بود، بدون اطلاع قبلی با وی تماس گرفتند و خبر دادند که حاج «قاسم سلیمانی» به دیدنش می‌آید، حاج «محب» آن‌قدر خوشحال شد که گفتنی نیست. اینکه سردار «سلیمانی» در اوج مشغله‌های درون و برون مرزی با داعش و مسئولیت سنگینی که دراین رابطه داشت، برای دیدار حاج «محب» وقت گذاشته بودند، چیز کمی نبود! وی افزود: حاج «قاسم» به خانه ما آمد و از کیکی که تدارک دیده بودیم سوال کرد و ما نیز گفتیم که کیک سالگرد ازدواج‌مان است و حاج قاسم نیز کیک را برای‌ ما برید و این یکی از خاطره‌های شیرین زندگی مشترک ما بود و البته آخرین جشن سالگرد ازدواج‌مان هم شد.
زاهدان من را رها نمی‌کند! چندسالی که من با «حاج محب» زندگی مشترک داشتم، تا آن‌موقع قسمت نشده بود که باهم به زیارت یا سفر خاصی برویم؛ بنابراین «حاج محب» یک‌بار از یکی از افرادی که از طرف «حاج قاسم» به عیادتش آمده بود، درخواست کرد تا شرایط را برای سفر من و فرزندانم به زیارت کربلا فراهم کند؛ اما من گفتم که «حاجی! ما بدون تو نمی‌رویم»، وقتی که دید من روی این موضوع تأکید دارم، گفت: «چرا، می‌روید!»؛ البته باز هم قسمت نشد. بعد از این سفارشِ «حاج محب»، مدت‌زمان کوتاهی نگذشته بود که فرزندان‌مان در ایام عید نوروز برای دیدن ما به زاهدان آمدند، وقتی می‌خواستند به تهران برگردند، دخترم از پدرش قول گرفت که برای تولدش که پنجم اردیبهشت بود، به تهران برویم؛ اما از تولد دخترم چندروزی گذشت و نتوانستیم برویم، به «حاج محب» گفتم که: «تولد «منصوره» که نرفتیم، برای ماه رمضان می‌رویم؟»، گفت: «ان‌شاءالله»، گفتم «این ان‌شاءالله‌هایی که تو می‌گویی، دلت نمی‌آید زاهدان را رها کنی!». گفت: «من از زاهدان دل می‌کنم، زاهدان من را رها نمی‌کند»؛ اما من به حکمت این جمله «حاج محب» پی نبردم که چرا این حرف را زد.
«حاج محب» با توجه به این‌که «پاسدار»، «جانباز»، «آزاده» و هم «معلم» بود، همزمان با اعیاد شعبانیه (سالروز ولادت حضرت امام حسین (ع) مصادف با روز پاسدار، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) مصادف با روز جانباز و سالروز ولادت حضرت امام سجاد (ع) به‌عنوان یکی از آزادگان حادثه عاشورا) خیلی از دوستان و همرزمانش با وی تماس گرفته و این ایام را به او تبریک گفتند؛ خصوصاً این‌که سالروز ولادت امام سجاد (ع) مصادف شده بود با ۱۲ اردیبهشت که روز «معلم» است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعه کربلا همین‌جا اتفاق افتاده است! روز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود؛ من آن‌روز خواب دیدم که مهمان دارم، در همین حال می‌خواستم در اتاق چادر سرم کنم که دیدم یک چادر بسیار زیبا وجود دارد؛ وقتی این چادر را برداشتم تا آن را سر کنم، آن‌قدر این چادر سنگین و زیبا بود که وقتی آن را سر کردم، طاقت نیاوردم؛ با این حال محکم زیر سنگینی آن ایستادم. وقتی دقت کردم، روی این چادر نقش گل و بوته‌های زیبایی وجود داشت که انگار کاملاً طبیعی بودند؛ مانند گل‌های ریز زرد، آبی، صورتی و... که در فصل بهار، در باغچه‌ها رشد می‌کنند؛ انگار قطعه‌ای از زمین باشد که قابل انعطاف است. چادر را سر کردم و رفتم از اتاق بیرون و در حالی که مهمان‌ها حضور داشتند، کنار «حاج محب» نشستم و به او گفتم: «حاج آقا! من را موعظه کنید». حاجی دست خود را به سمت قبله دراز کرد و یک بیابان را به من نشان داد و در حالی که آن جا «شهر سوخته» سیستان و بلوچستان نبود، گفت: «می‌دانی چرا به این‌جا می‌گویند شهر سوخته!»، گفتم: «نه»، به حالت موعظه گفت: «چون واقعه کربلا همین‌جا اتفاق افتاده است. خون عباس بن علی (ع) همین‌جا ریخته شده است. عباس بن علی همین‌جا پرپر زده است!»، بعد من در همان عالم خواب، به «حاج محب» گفتم: «چه جالب پس می‌شود در این‌جا ضریح گذاشت!»، گفت: «بله». وقتی از خواب بیدار شدم، برای «حاج محب» این خواب را تعریف کردم و سوال کردم که «تعبیر این خواب چیست؟»، لبخندی زد و گفت: «معلوم می‌شود؛ الله اعلم، من که معبر خواب نیستم».
دلتنگی برای مادر... در این مدت که ما در سیستان و بلوچستان بودیم، «حاج محب» برای من و تمام خانم‌های فامیل «چادر مشکی» و برای همه مرد‌ها «پیراهن» خریده بود؛ بنابراین من به شوخی گفتم که «حاجی لااقل پسری داماد کن... این همه کادو می‌دهی، به چه مناسبت است؟»، گفت: «چه کار داری خانم؟ این‌ها یادگاری است!». «حاج محب» بعد از این‌که این یادگاری‌ها را داد، به من گفت که «خانم! چادرت را برش زدی؟»، گفتم: «نه»، گفت: «برو چادر را بیاور و درست کنم». آن‌روز، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بعد از اذان ظهر بود، چادر را برش زدیم، خرده پارچه‌ها را که جمع کرد، دیدم ایستاده است و یک‌مقداری حالت بی‌قراری دارد. گفتم: «حاجی درد یا مشکلی داری؟»، گفت: «نه، دلم تنگ شده است» و مکرراً این جمله را تکرار کرد، گفتم: «برای کی دلت تنگ شده، برای بچه‌ها؟»، گفت: «نه، برای ننه جانم!»، منظورش مادر من بود، من هم به‌شوخی گفتم: «ننه‌جان تو، یا ننه‌جان من؟»، گفت: «مگر من چندتا ننه‌جان دارم؟»، دوباره گفتم: «برای کی دلت تنگ شده؟»، گفت: «برای مادرم، برای مادرم...». به‌یک‌باره در ذهنم آمد که یک‌زمانی از دوران اسارت خود، خاطره تعریف می‌کرد و می‌گفت: «وقتی یکی از بچه‌ها اذیت می‌شد، می‌گفت: آخ مادر...»، که بعداً فهمیدم که منظورش از مادر، «حضرت زهرا (س)» است. «حاج محب» همچنین در این خاطرات خود، می‌گفت: «آن‌زمان دوست داشتم که با یک زن «سیده» وصلت کنم.» و من هم به شوخی و خنده می‌گفتم: «منم دوست داشتم با یک «سید» وصلت کنم، حالا که گیر هم افتادیم، چه‌کار کنیم؟». در پاسخ می‌گفت: «خانم! شیعیان همه فرزندان اهل بیت (ع) هستند و ان‌شاءالله ما را نیز به فرزندی خودشان قبول می‌کنند.»؛ این‌گونه شد که من یک‌مقداری در فکر فرو رفتم؛ اما از او سوال نکردم؛ چراکه حاجی در زمان صحبت کردن نفس کم می‌آورد و بنابراین من خیلی وی را سوال‌پیچ نمی‌کردم، بماند که برخی این موضوع را به‌حساب بی‌توجهی و بی‌خیالی من گذاشتند؛ اما واقعیت این بود که من دوست نداشتم که صحبت کند و نفس کم بیاورد و بعد از آن سرفه کند و به ریه‌هایش فشار بیاید و...
نفس‌های آخر... چادر را که برش زدیم، رفتم تا آن را در اتاق بگذارم ـ همان اتاقی که در خواب دیده بودم ـ، اما هنوز یک قدم نرفته بودم که خواهرزاده‌ام -که برای بررسی کپسول‌های اکسیژن به منزل ما آمده بود- صدا زد: «خاله، خاله...»، چادر را روی زمین انداختم و برگشتم، دیدم که «حاج محب» رو به قبله زانو زده است، به‌گونه‌ای که انگار می‌خواهد سجده کند. فکر کردم که می‌خواهد ظرف آب را بردارد؛ وقتی آمدم تا ظرف آب را به او بدهم، دیدم که دارد کبود می‌شود؛ بنابراین سریعاً اکسیژن و ماسک را به او وصل کردیم و «یاحسین، یاحسین...» گفتیم؛ چون در سوییت سازمانی سپاه بودیم، به خواهرزاده‌ام گفتم که «احسان داد بزن تا دیگران بیایند و کمک کنند»، سرباز‌های داخل شهرک آمدند و زنگ زدند به اورژانس. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفتند «کاری نمی‌توانیم انجام دهیم» و چند شوک هم به «حاج محب» دادند و تا فردای آن روز در آی.سی.یو بود؛ اما دیگر علائم حیاتی نداشت و پزشکان گفتند که «دیگر هیج راهی ندارد.»؛ آن‌شب هم من مانند همیشه تا صبح در آی. سی. یو بالای سر «حاج محب» بودم و چندباری هم وضعیت وی تغییر کرد؛ اما دیگر بوق دستگاه ممتد شد و نهایتاً با او خداحافظی کردم. وقتی پرستاران آمدند که من را بیرون کنند، قبول نکردم و گفتم که خودم کار‌های او را انجام خواهم داد.
مراسم تشییع «حاج محب» در مصلای زاهدان برگزار شد و «حاج قاسم» هم سال‌ها بود که به سیستان و بلوچستان نیامده بود، اما با وجود  همه مشغله‌هایش، از سوریه برای شرکت در مراسم تشییع به سیستان و بلوچستان آمده بود، تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید. فرماندهی حاج محب تازه شروع شده است؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل. بچه‌های استان به حاج محب نیاز دارند، بعداً این موضوع را خواهید فهمید». بعد از این صحبت‌های حاج قاسم، به فرزندانم گفتم که حاج قاسم گفته است که پدرتان باید در زاهدان خاکسپاری شود، پسر بزرگم گفت: اگر بابا خودش بود، چه می‌گفت؟، گفتم: بابا در مقابل حاج قاسم می‌گفت که «سمعاً و طاعتاً»»، بنابراین فرزندم گفت: ما هم می‌گوییم «سمعاً و طاعتاً هرچه حاج قاسم بگوید». از حاج قاسم خواستیم که برای مزار حاج محب سنگ نگذاریم اما حاج قاسم، گفت: «برای حاج محب، در شأن «محب علی» سنگ بگذارید، چراکه ایشان محب علی بود». اجازه گرفتیم تنها مدتی مانند شهدای گمنام باشد» و حاج قاسم گفت که برای یک مدت کوتاه اشکالی ندارد. از ماه شعبان که خاکسپاری حاج محب انجام شد، تا ماه محرم، مزار حاج محب مانند شهدای گمنام سنگ نداشت. سنگ مزارش، روز تاسوعا که منصوب به حضرت ابوالفضل (ع) است، نصب شد؛ در حالی که پیکر حاج محب هم با پرچم متبرک حرم حضرت ابوالفضل (ع) تشییع و بدرقه شده بود .
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوکری خونتون عز و آبرومه اسم قشنگت هر نفس ذکر و گفتگومه زیارت صحن تو اوج آرزومه شاه خراسان رضا، حضرت سلطان رضا 🎙مدیحه سرایی آقای احد سبزی ☀️کانال مراسم حرم رضوی 🆔 @Razavi_Marasem