ویترینی برای عکس شهدا
برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود.
تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش.
آرزوی زندگی آرام
خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت… ۱۲ روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، ۲۱ دی ماه ۱۳۹۴ !
خداحافظی عجیب
با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و… تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود…
آرزوی خرید لباس
برنامه داشتیم که بعد از مأموریت کرج با هم برای خرید پالتو و چکمه دخترها به بازار برویم. بچهها قولش را از مرتضی گرفته بودند. آرزوی خرید لباس به دلشان ماند. بعد از اینکه به سوریه رفت، عکس لباسهای دخترها را برایش فرستادیم. چقدر ذوق کرد از دیدن عکسها. ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.
شاید به خانه بیاید
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند.آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و … گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم.
بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود.فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند…
دقیقه به ابد
بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «۱۰ دقیقه دیگر تماس میگیرم.» آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. ۱۰ دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ وقت نتوانست با من تماس بگیرد.
بیخبر از خبر
دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم!
دعا کنید مرتضایم برگردد
مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تایید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد…» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند!
آخرین گل
آخرین هدیه روز زن، یک سرویس سینی سیلور با فنجان و قندان برایم خرید. خیلی قشنگ بود. یک شاخه گل قرمز هم کنارش گذاشت.گل را خشک کردم و نگه داشتم. اصلاً این گل برایم یک چیز دیگر است! این آخرین گلی بود که مرتضی برایم خرید.
خاطرات شهدا : شهید جاویدلاثر مرتضی کریمی
🌷خاطره ای ازحنانه خانم
"گنجشک بابا"
✨بابا هروقت میخواست بره بیرون صدا میکرد حنانه ملیکا، گنجشکای بابا، کی میره لباس بابا رو بیاره ملیکا زودتر از من میرفت و لباسها رو میآورد همیشه همین طور بود. یکبار ناراحت شدم گفتم بابا چرا همیشه ملیکا باید لباستاتو بیاره. چرا به من اجازه نمیده؟ سرم رو بوسید گفت حنانه جان گنجشک بابا تو بزرگتری اون کوچولویه عیبی نداره حالا چه تو بیاری یا اون من هردوتونو دوست دارم. تو بزرگی باید هوای آبجی کوچیکت رو داشته باشی. آروم شدم و هیچی نگفتم.
💫کاش الان بود و همیشه ملیکا بهش لباس می داد دیگه ناراحت نمی شدم. میشه فقط برگردی باباجونم؟
📝برگرفته از: کانال شهید مرتضی کریمی