خاطره ای دیگر از شهید باقری:
به یاد دارم حدود سال 62 بود که من زمینی خریدم و شهید محمد باقری آنجا برای من کار می کرد . بعد از 15 روز که گذشت صورتحسابش را برای من آورد و چون به کارش مقید بود به من گفت : هر روز که کار کردم در یک صفحه و روزهایی که استاد کاری کردم در صفحه دیگر نوشتم . من پرسیدم . محمد آقا این نوشته ها یعنی چه ؟ در جواب گفتند : اگر من آن طرف خاک بریزم و کار کارگر ساده را بکنم به حساب استاد کاری نگذارم . حساب کارگری و استاد کاری جداست من به او گفتم این چه حرفهایی است که می زنی همه را با هم حساب حساب کن ، ما با هم این مسائل نداریم . اما ایشان گفتند : نه باید رزق و روزی که به دست می آوری حلال باشد .
به خاطر دارم یکسری که فرزندم محمد از جبهه به مرخصی آمده بود به من گفت : اگر بابا درو گندم دارد برویم به او کمک کنیم ، گفتم : حالا که درو گندم تمام شده آمده ای ، دیدم اشکهای محمد سرازیر شد و خیلی ناراحت شد و گفت : مادر شما باید به من اطلاع می دادی . به او گفتم : حالا که چیزی نشده چرا ناراحت شدی : گفت می بایست مرا خبر می کردید و در کار درو کندم پدر را کمک و یاری می کردم .
شهید باقری در کارهای خیر همیشه پیش قدم بود یادم هست خانمی در محل بودند که همسرشان را از دست داده بودند و این خانم سه فرزند داشت و منزل دو طبقه ای داشتند که برای امرار معاش زندگی طبقه بالا را به اجاره داده بودند و خودشان در زیر زمین منزل که دارای رطوبت شدیدی بود زندگی می کردند . شهید مقداری هزینه که برای زیر زمین لازم بود تا کاشی کنند و از حالت رطوبت بیرون آید از دوره قرآن که شرکت می کرد جمع آوری کرد اما نگفت برای چه کسی می خواهد چون بچه های دوره قرآن آن خانواده را می شناختند و برای حفظ آبروی آن خانواده چیزی نگفت و هزینه را جمع کرد و به من گفت : اینجا را کاشی کنید و به آن خانواده هم در این مورد حرفی نزنید تا شرمنده نشوند فکر کنم این طور وانمود کرده بود که شوهرش از ما طلب کار بوده و مبلغی پول را به آنها کمک کرد تا زندگی راحتی داشته باشند .
به یاد دارم زمانیکه همسرم محمد از جبهه به مرخصی آمده بود یکی از خاطراتی را که در جبهه برایش اتفاق افتاده بود را اینگونه تعریف کرد: که باران گلوله به سر بچه ها می بارید، که لودری زیر تیرهای دشمن بود که من خواستم آن لودر را به پشت خاکریز بیاورم. وقتی داخل لودر شدم دیدم برادری آنجا تیر خورده است. به آن برادر گفتم : همانجا بمان، خودم به سمت فرمان لودر می روم . بعد لودر را به عقب برگرداندم که در همین حین تیری به پایم اصابت کرد و مجروح شدم که با همان چفیه که دور گردن داشتم روی جراحت را محکم بستم و خود و ماشین لودر را از زیر آتش دشمن نجات دادم و به عقب برگشتم.
به خاطر دارم یکبار که همسرم آقای باقری به مرخصی آمده بود به او گفتم : حالا چند روزی را بیشتر پهلوی ما بمانید و بگذارید آنهائی که کمتر رفتند و یا اصلا نرفته اند کمی در جبهه ها حضور پیدا کنند، ایشان در جواب به من گفت : شما من را از کار شرعی و واجب منع می کنید مثل این است که به من بگوئید نماز نخوان . اصلا نمی شود باید بروم.
عنوان ایثار و فداکاری موضوع ايثار و فداکاري راوی عباسعلی باقری متن کامل خاطره
آخرین باری که پسرم محمد می خواست به جبهه برود، رو به خانمش می کند و می گوید هر چه دارم از قبیل کفش و لباس، همه را به مستضعفان بدهید، خانمش می گوید: که خودت چه می پوشی و تن می کنی، شهید می گوید اگر آمدم که می خرم و اگر لیاقت داشتم و شهید شدم که هیچ آنها را به تهی دستان و محتاجان بدهید.
دفعه آخری که آقای باقری مجروح شده بودند، بنده به عیادت ایشان رفتم و در همان روز بود که از رادیو اعلام کردند که احتیاج به نیروی تازه نفس دارند. یادم هست بهد از چهار روز که از بیمارستان مرخص شدند دوباره به اتفاق پسر بزرگش رفت و از همه اقوام و خویشاوندانش خداحافظی کرد و به عنوان شوخی گفت: این دفعه آخری است که به جبهه می روم و همانطور هم شد به جبهه اعزام گردیدند و شهید شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا