گفتگوی با «فاطمه سادات موسوی» همسر ارجمند شهید کریمی
وقتی رفت به این فکر میکردم که طی ۱۳-۱۴ سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم… مرتضی تماماً خودش را وقت انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و … آنقدر از او زمان میگرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی میگذاشت.
*رضایت تلفنی
تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم…» سفارش بچهها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم!»
اول سلام!
میدانست چقدر به او وابستهام. دوستش داشتم... هرچه از زندگیمان میگذشت، حس وابستگیام بیشتر میشد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند.
یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم.
جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت "سلام". وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد.
همسران همسایهها
همیشه برایم سوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود!
میگفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» میگفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.»
آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم...
چیدمان خانه
به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! گفتم «مرتضی مبلها را چه کردهای؟» گفت «از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.»
بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کم کم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید.
*آبی آسمانی
«به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان!
ویترینی برای عکس شهدا
برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود.
تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش.
آرزوی زندگی آرام
خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت… ۱۲ روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، ۲۱ دی ماه ۱۳۹۴ !
خداحافظی عجیب
با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و… تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود…
آرزوی خرید لباس
برنامه داشتیم که بعد از مأموریت کرج با هم برای خرید پالتو و چکمه دخترها به بازار برویم. بچهها قولش را از مرتضی گرفته بودند. آرزوی خرید لباس به دلشان ماند. بعد از اینکه به سوریه رفت، عکس لباسهای دخترها را برایش فرستادیم. چقدر ذوق کرد از دیدن عکسها. ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.
شاید به خانه بیاید
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند.آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و … گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم.
بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود.فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند…
دقیقه به ابد
بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «۱۰ دقیقه دیگر تماس میگیرم.» آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. ۱۰ دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ وقت نتوانست با من تماس بگیرد.