eitaa logo
چیمه🌙
630 دنبال‌کننده
514 عکس
22 ویدیو
3 فایل
🔹️من فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🌙 🎐برای ارتباط با من @muuusavi .
مشاهده در ایتا
دانلود
. پرسیدم: این سبزی زیگزاگیه چیه آقا؟! گفت: بادرنجبویه، برای طرفای نیشابوره. @chiiiiimeh .
. 🪁شما گفتید: ما بهش می‌گیم تَل‌خراسونی😍 @berrrke می‌دونستید بادرنجبویه چای مورد علاقه امام علی بوده؟ البته خیلی وقت پیش خواندم. منبع یادم نیست. این‌جا هم تازگی کشت می‌شود. @rozaneh4 شمال این تو حیاط ما درمی‌آد.😅 @tablo11 ما آباده‌ای‌های شمال فارس هم بادرنجبویه داریم. @ze_nematollahi مگه‌ نخورده بودی ؟! مال شهری که بزرگ شدم، نیشابور. @bashamimtashafagh ما بیرجندی‌ها به اون سبزی زیگزاگی می‌گیم بادوم‌تره! .
. روضه‌خوان از عموزاده‌های آمنه صدر (بنت‌الهدی) است. از اُنس بین حضرت زینب و حضرت عباس می‌گوید و روضه را با جمله «يا نَفْسُ من بعدِ الحسينِ هُوني» تمام می‌کند. @chiiiiimeh .
. پیرمرد جنوبی نشسته بود نزدیک میوه‌فروشی. با چاقوی تیزی ساقه‌ی خرفه‌ها را می‌چید و اندازه بیست هزارتومان کیسه‌کیسه می‌کرد. به پسرم گفتم باید از این‌ سبزی‌ها بخرم. کارت‌خوان نداشت. از میوه فروشی پول گرفتم و بهش دادم. وقتی تازه‌عروس بودم مادرهمسرم اولین بار سر سفره خرفه گذاشت. بهم گفت اسم دیگرش «بقلة الزهراء» است. امروز خرفه‌ها را با زهرا و آلا پاک کردیم. بهشان گفتم مادربزرگشان درباره غذاهایی که می‌شود با سبزی مورد علاقه حضرت زهرا پخت چه رسپی‌هایی یادم داده است‌. آشپزی‌کردن را از مادر همسرم یاد گرفتم، اما هیچ‌وقت شبیه او آشپز فوق‌العاده‌ای نشدم. @chiiiiimeh .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بیستمین «سپنج» گفت‌وگوی نوش‌آفرین انصاری، دبیر شورای کتاب کودک، پژوهشگر علم اطلاعات و استاد کتابداری با علی درستکار را می‌توانید از فیلیمو ببینید. @chiiiiimeh .
. ژستِ پیرفرزانه را به خودش می‌گیرد. توصیه می‌کند متمرکز شوم تا وقتم را بین بزرگسال‌ و کودک‌ونوجوان‌نویسی تلف نکنم. توضیح می‌دهم آن‌طور که فکر می‌کند این دو ساحت برای من دست‌انداز ندارند. دلیل می‌آورم که فانتزی‌‌نوشتن من را متوجه حجم منفی سوژه‌ها می‌کند. سمتی که دیگران کمتر سراغش می‌روند. آسمان ریسمان می‌بافم اما قانع نمی‌شود. برایش عکسی می‌فرستم. می‌گویم که این سهم من از چاپ سوم خیمه ماهتابی است و من نمی‌توانم از لذت خوانده‌شدن داستان توسط چند هزار کودک دیگر بگذرم. شبیه کسی می‌شود که محاسباتش بهم خورده باشد. از آستانه عبور می‌کند به طرف ژرف‌ترین غار سفر نویسنده و می‌گوید: «این یکی رو بهت حق می‌دم.» @chiiiiimeh .
65.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. لباساش رو پوشید و نشست روی لمسه و گفت: «فیلم بگیر. می‌خوام توی پویش خیمه ماهتابی شرکت کنم.» فقط آخرش که می‌گه کتاب فوق‌العادیه و من دختر نویسنده‌م :))) @chiiiiimeh .
. خوبی روستا این است که می‌توانی از صبح تا شب به یک زن نانوا سلام کنی، به یک زن بقال، به زن‌هایی که کار می‌کنند،‌ اما نیازی ندارند صدایشان را شبیه مهماندارهای هواپیما نازک کنند. انگشت‌هایشان سوخته، دست‌هایشان تاول زده و هیچ آرایشی ندارند. زنانی که بهم احساس قدرت می‌دهند و می‌دانم ناامیدی و بدبینی به ذهن‌شان خطور نمی‌کند. برعکس زن‌هایی که توی شهر می‌بینم یا صدایشان را می‌شنوم. چند روز پیش زنی به گوشی‌ام زنگ زد. می‌خواست محصول فروشگاه تخفیف خورده‌اش را بهم قالب کند. محصول‌ شامپوی ضدریزش مو بود و اصرار داشت که قبلا ازش خرید کرده بودم. درحالیکه مطمئن بودم چنین چیزی را هیچ‌وقت نخریده‌ام‌. نتوانستم حتی یک دقیقه صدای روی مخ و مصنوعی‌‌اش را تحمل کنم. بهش گفتم متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید و تلفن را قطع کردم. مدل ارتباط‌گرفتنش با من مبتنی بر روش‌های بازاریابی امروزی و جذب مشتری بود. همان روز توانسته بودم توی روستا ساعت‌ها پیاده‌روی کنم، نان بخرم و با زن‌های روستایی اختلاط کنم و داستان‌هایشان را جوری که انگار هزار سال با هم آشنا بوده‌ایم بشنوم. به یکی از‌ زن‌ها که کارش کرم‌جمع‌کردن و فروختن بود (از سخت‌ترین کارهای دنیاست و باید یک‌روز مفصل ازش بنویسم.) قول دادم روز بعد هم به دیدنش بیایم، اما نشد باز بروم سراغش. می‌خواستم برایش کرم مرطوب‌کننده ببرم. زن زبرترین دستانی را داشت که تا حالا لمس کرده بودم. @chiiiiimeh .
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
. بعضی وقت‌ها هم چندسال دنبال یک کتاب چاپ تمام می‌گردی و پیدایش نمی‌کنی. به چندتا کتابفروش می‌سپری. خبری نمی‌شود.‌ گزینه «اگر موجود شد خبر بده» ایران کتاب، ترب و چندتا سایت دیگر را فعال می‌کنی. بعد از چند وقت به کل ناامید می‌شوی. کتاب را از لیست خریدت خط می‌زنی. عدل شبی که دنبال خریدن هیچ کتابی نیستی، همان وقتی که خودت را راضی کردی بی‌پولی و فقط می‌توانی از تماشاکردن لذت ببری، یکهو وسط بساط کتاب‌های درهم‌برهم نزدیک دانشگاه تهران روی زمین پیدایش می‌کنی. برش می‌داری. ورق می‌زنی.‌ شوکه می‌شوی. می‌پرسی چند آقا؟ کتابفروش که بیشتر به پرتقال‌فروش می‌خورد، نگاهت می‌کند. چرتکه می‌اندازد. حس می‌کنی قیافه‌ات شبیه ببوگلابی‌ها شده. روی مقوایی نوشته کتاب‌ها پنجاه و صد هزارتومان هستند. وقتی برق چشم‌هایت را می‌بیند، وقتی شیرجه‌ای که زده‌ای را دیده، وقتی بااشتیاق ورق‌زدنت را پاییده، دبه می‌کند. تو هم برعکس همیشه چک‌وچانه نمی‌زنی. عجیب که تشکر هم می‌کنی. سیصد تومان کارت می‌کشی. می‌دانی کتاب خیلی بیشتر می‌ارزد‌. توی دلت می‌گویی جهنم و ضرر. اصلا چرا کتابخوان‌ها همیشه باید زرنگ باشند و به دنبال تخفیف؟ انگار آن شب دلت می‌خواهد گول بخوری و پول زور بدهی. دویست تومان را می‌گذاری به پای شیرینی «دیدار با احمد محمود» تاکسی نمی‌گیری. توی راه چیزی نمی‌خوری. کتاب را می‌گذاری توی کوله‌پشتی. شانه‌ی سمت راست بیشتر از قبل تیر می‌کشد. بی‌اهمیت به دردی که می‌کشی مسیر را تا تئاترشهر و بی‌آرتی‌های خیابان ولیعصر ادامه می‌دهی. تمام مدت به این فکر می‌کنی کتاب نطلبیده را توی کدام یکی از قفسه‌های کتابخانه‌‌ات جا بدهی. @chiiiiimeh .
. چیزی که باعث می‌شود به انتخاب‌های سعیده سهرابی‌فر در ترجمه اعتماد کنم، این است که به نیاز امثال من اشراف دقیقی دارد. من به عنوان کسی که می‌نویسد و برای انتشار نوشته‌هایش محتاج ناشر، ویراستار، بازار نشر و خیلی چیزهای دیگر است باید از جزئیات آن طرف ماجرا مطلع باشم. خیلی وقت‌ها شده از نوشته‌ام مطمئن بودم، اما ناشر آن را رد کرده و حاضر به چاپ‌کردن نشده. متنی که در مجله مدام خواندم، برای روشن‌شدن مسیر کمک‌حالم بود. اینکه چه چیزهایی در انتخاب یک نوشته ناشر را به سرمایه‌گذاری ترغیب می‌کند، یکی از چیزهایی بود که در «یک روز با کارولین بلیک» خواندم. متن قبلی که از سهرابی‌فر خوانده بودم درباره دختری بود که مدتی با سلینجر در رابطه بوده و حالا یکی از داستان‌نویس‌های مشهور آمریکاست. @chiiiiimeh .
. ریچارد فورد درباره شغل پدرش نوشته: «کاری پیدا کرده بود که در آن تبحر داشت، فروش، دوست‌داشته‌شدن و دوست‌پیداکردن.» ⏳️ اگر شما بخواهید پدرتان یا شغلی که دارد را در سه جمله يا سه کلمه توصیف کنید چه می‌گویید؟! دوست دارم بشنوم. من اینجام‌ @muuusavi @chiiiiimeh .
. برای بردن بچه‌ها به کلاس زبان اسنپ رفت‌وبرگشتی گرفتم. راننده‌ای که آمد، پسر جوانی بود که یک طرف دستش خالکوبی داشت و آن طرف دستش پر بود از جای زخم. یک زخم قدیمی بخیه‌خورده با زخم‌های تازه‌تری که هنوز قرمز و ملتهب بودند. سرعت بالایی داشت و راه‌به‌راه مجبور می‌شد توی پیج‌ها و تقاطع‌ها ترمز‌های تندی بگیرد. قبل از اینکه برسیم به مقصد، ماشین شاسی‌بلند مشکی رنگی توی یکی از ترمزهایی که زد به عقب ماشین‌ برخورد کرد. کمی پرتاب شدیم جلو و بچه‌ها ترسیدند. راننده سر تا پا سرخ شد. خون جلوی چشمش را گرفته بود. عصبی پیاده شد برای دعوا. وقتی دید ماشینی که بهش زده زیادی باکلاس است کمی خشم خودش را کنترل کرد. فیگورش عوض شد. مرد میانسالی با شکم جلوآمده و عینک دودی از ماشین پیدا شد. صداش را توی خیابان ول کرد که: «تو چوپونی یا راننده پسر؟! چرا هی زرت و زرت ترمز می‌گیری؟ چه مرگته!» پسر جوان درجا تبدیل شد به یک موش آب کشیده. خودش را عقب کشید. ماشین را نگاه کرد. دیگر طلبکار نبود. چیزی به مرد نگفت. به گرفتن شماره تلفن و شنیدن ادامه‌ی سرزنش‌های مرد بسنده کرد. بچه‌ها را رساندیم کلاس و من را برگرداند خانه. توی فلکه مفید یک ماشین شاسی بلند دیگر با سرعت از کنارش رد شد و بهش راه نداد برای سبقت‌گرفتن. این‌بار اما کوتاه نیامد. صورتش دوباره گر گرفت و رگ گردنش بیرون زد. سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «هوووی، اسکل! شماها فقط پول دارین کثافتا.» حرفی که باید چند دقیقه قبل می‌زد را دیرتر به آدم دیگری زده بود. دستش را مشت کرد و کوبید به فرمان پراید. انگار تازه یادش آمده باشد مسافر دارد برگشت عقب و گفت: «ببخشید آبجی!» @chiiiiimeh .
. اینکه بلد باشی از خودت بگویی را می‌شود از این کتاب یاد گرفت. وقتی خواندمش رفتم سراغ خودم‌. فقط یکی دو صفحه درباره چیزهایی که دوست دارم و ندارم توانستم بنویسم. «ادوارد لو» خیلی خوب خودش را واکاوی کرده. کتاب ارزان و جمع‌وجوری است. لینک فیدیبو را برای شما گذاشتم. @chiiiiimeh .
. هافمن و تام کروز وسط یه ماجرای باحال @chiiiiimeh .
. بعد از چندسال دورهم جمع شده‌ایم. دوسه نفرمان مهاجرت کرده‌اند و دوسه نفری آن‌قدر درگیر بوده‌اند که نشده همدیگر را ببینیم. بالاخره طلسم شکسته و شبیه سال‌هایی که صمیمی‌ترین دوست‌های جهان بودیم، شب‌نشینی گرفته‌ایم. دیگر آن آدم‌های سابق نیستیم. دچار فقدان و رنج‌های جورواجوری شده‌ایم. من شغلم را عوض کرده‌ام. از آن مدرسه‌ای که توی آن دوست شده بودیم رفته‌ام. تدریس را رها کرده‌ام و نشسته‌ام کنج اتاقم به نوشتن. دیگر آن زن شاد و پرشروشور و سربه‌هوا نیستم. تلفن را جواب نمی‌دهم. با کسی وقت نمی‌گذرانم. با دیدن دوباره‌‌شان اما خودم را سرزنش می‌کنم که چرا به دوستانم پشت کرده‌ام؟ باز می‌توانم آن آدم سابق شوم یا نه؟ صدای خنده‌هایمان خانه را برداشته. بعد از شام چای می‌ریزم. جعبه‌های شیرینی که خودشان آورده‌اند را می‌آورم تا بخوریم. دستم را به مسخره‌بازی می‌گیرم جلوی دوستم که ادعای کف‌بینی دارد. می‌گویم: «می‌دونم چرته، اما دلم می‌خواد بگی.» کف دستم را می‌گیرد. عینک را می‌چسباند به حدفاصل بین ابروهایش و شروع می‌کند: «اووو چه خط عشق پروپیمونی.» فال گرفتنش را حفظم. به من که می‌رسد از خط ثروت و سرنوشت نمی‌گوید. انگشتش را می‌کشد کف دستم. بلندی خط عشق را نشانم می‌دهد. می‌داند رویاپردازم و این خط برایم از همه مهم‌تر است. آن یکی دوستم جفت‌پا می‌پرد وسط حرف‌مان: «من چی؟ خط عشق من تا کجاست؟» دستش را می‌گیرد. بادقت نگاه می‌کند. نچ‌نچ‌کنان می‌گوید: «کوتاهه، ببین نصفه‌س، خط عشق فاطمه از همه بلندتره.» با لبخند خبیثانه‌ای ابروهایم را بالا می‌اندازم. مسخره‌بازی و جفنگ‌گفتن‌ها گل می‌اندازد. از دوستانم همان سوال‌های تکراری را می‌پرسم تا مطمئن شوم به همه خوش می‌گذرد‌: «چای بیارم؟ هوا خوبه یا کولرگازی رو خنک‌تر کنم؟ کاسه تخمه رو پر کنم؟» می‌‌شوم همان زن جوانی که مجلس‌ را دست می‌گیرد، همه را دست می‌اندازد و دوستانش را از خنده روده‌بر می‌کند. بعد از تمام‌شدن دورهمی و رفتن‌شان انگار طاقچه‌های خاک‌خورده دلم را تکانده‌ام و برگشته‌ام به سال‌های بیست تا سی سالگی‌، به اوج باهم‌بودن‌هایمان. ظرف‌ها را خشک می‌کنم و توی کابینت‌ها جا می‌دهم. قبل از خواب خودم را توی آیینه ورانداز می‌کنم. می‌خواهم ببینم می‌توانم مثل قبل باشم؟ یا با گذشته بیگانه شده‌ام؟ چیزی از آن سال‌ها در من جامانده؟ حیرانی‌ام زیاد طول نمی‌کشد. وقتی می‌روم توی تخت دراز بکشم، با وجه تازه‌ترم کنار آمده‌ام. با زنی که زندگی جدیدش را از صفر شروع کرده و دورش خلوت شده. زنی که برنامه‌ چیده تا بتواند خط عشق را از سال‌های جوانی به روزهای تنهایی و میانسالی به یادگار ببرد. @chiiiiimeh .
. کتاب «دیدار با احمد محمود» به نیمه رسیده و امشب باید تا صبح تمام شود. پنجشنبه عصر این پرونده‌ی نیمه‌باز چند ماهه را به امید خدا می‌بندم. احتمالا دیگر هیچ‌وقت نتوانم این‌قدر برای هم‌صحبتی با نویسنده محبوبم زمان بگذارم. تمام کتاب‌ها را جمع می‌کنم و توی قفسه‌های بالای کتابخانه می‌گذارم‌. جای نشانک هدیه حلقه مبنا هم روی میزکارم است تا چیزهایی که یادگرفتم مدت بیشتری یادم بماند. این‌جا Dalibook می‌توانید بقیه نشانک‌های دست‌ساز خانم طاهری را تماشا کنید و به سلیقه خودتان سفارش بدهید. @chiiiiimeh .