eitaa logo
چیمه🌙
629 دنبال‌کننده
586 عکس
31 ویدیو
4 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. خوبی روستا این است که می‌توانی از صبح تا شب به یک زن نانوا سلام کنی، به یک زن بقال، به زن‌هایی که کار می‌کنند،‌ اما نیازی ندارند صدایشان را شبیه مهماندارهای هواپیما نازک کنند. انگشت‌هایشان سوخته، دست‌هایشان تاول زده و هیچ آرایشی ندارند. زنانی که بهم احساس قدرت می‌دهند و می‌دانم ناامیدی و بدبینی به ذهن‌شان خطور نمی‌کند. برعکس زن‌هایی که توی شهر می‌بینم یا صدایشان را می‌شنوم. چند روز پیش زنی به گوشی‌ام زنگ زد. می‌خواست محصول فروشگاه تخفیف خورده‌اش را بهم قالب کند. محصول‌ شامپوی ضدریزش مو بود و اصرار داشت که قبلا ازش خرید کرده بودم. درحالیکه مطمئن بودم چنین چیزی را هیچ‌وقت نخریده‌ام‌. نتوانستم حتی یک دقیقه صدای روی مخ و مصنوعی‌‌اش را تحمل کنم. بهش گفتم متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید و تلفن را قطع کردم. مدل ارتباط‌گرفتنش با من مبتنی بر روش‌های بازاریابی امروزی و جذب مشتری بود. همان روز توانسته بودم توی روستا ساعت‌ها پیاده‌روی کنم، نان بخرم و با زن‌های روستایی اختلاط کنم و داستان‌هایشان را جوری که انگار هزار سال با هم آشنا بوده‌ایم بشنوم. به یکی از‌ زن‌ها که کارش کرم‌جمع‌کردن و فروختن بود (از سخت‌ترین کارهای دنیاست و باید یک‌روز مفصل ازش بنویسم.) قول دادم روز بعد هم به دیدنش بیایم، اما نشد باز بروم سراغش. می‌خواستم برایش کرم مرطوب‌کننده ببرم. زن زبرترین دستانی را داشت که تا حالا لمس کرده بودم. @chiiiiimeh .
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
. بعضی وقت‌ها هم چندسال دنبال یک کتاب چاپ تمام می‌گردی و پیدایش نمی‌کنی. به چندتا کتابفروش می‌سپری. خبری نمی‌شود.‌ گزینه «اگر موجود شد خبر بده» ایران کتاب، ترب و چندتا سایت دیگر را فعال می‌کنی. بعد از چند وقت به کل ناامید می‌شوی. کتاب را از لیست خریدت خط می‌زنی. عدل شبی که دنبال خریدن هیچ کتابی نیستی، همان وقتی که خودت را راضی کردی بی‌پولی و فقط می‌توانی از تماشاکردن لذت ببری، یکهو وسط بساط کتاب‌های درهم‌برهم نزدیک دانشگاه تهران روی زمین پیدایش می‌کنی. برش می‌داری. ورق می‌زنی.‌ شوکه می‌شوی. می‌پرسی چند آقا؟ کتابفروش که بیشتر به پرتقال‌فروش می‌خورد، نگاهت می‌کند. چرتکه می‌اندازد. حس می‌کنی قیافه‌ات شبیه ببوگلابی‌ها شده. روی مقوایی نوشته کتاب‌ها پنجاه و صد هزارتومان هستند. وقتی برق چشم‌هایت را می‌بیند، وقتی شیرجه‌ای که زده‌ای را دیده، وقتی بااشتیاق ورق‌زدنت را پاییده، دبه می‌کند. تو هم برعکس همیشه چک‌وچانه نمی‌زنی. عجیب که تشکر هم می‌کنی. سیصد تومان کارت می‌کشی. می‌دانی کتاب خیلی بیشتر می‌ارزد‌. توی دلت می‌گویی جهنم و ضرر. اصلا چرا کتابخوان‌ها همیشه باید زرنگ باشند و به دنبال تخفیف؟ انگار آن شب دلت می‌خواهد گول بخوری و پول زور بدهی. دویست تومان را می‌گذاری به پای شیرینی «دیدار با احمد محمود» تاکسی نمی‌گیری. توی راه چیزی نمی‌خوری. کتاب را می‌گذاری توی کوله‌پشتی. شانه‌ی سمت راست بیشتر از قبل تیر می‌کشد. بی‌اهمیت به دردی که می‌کشی مسیر را تا تئاترشهر و بی‌آرتی‌های خیابان ولیعصر ادامه می‌دهی. تمام مدت به این فکر می‌کنی کتاب نطلبیده را توی کدام یکی از قفسه‌های کتابخانه‌‌ات جا بدهی. @chiiiiimeh .
. چیزی که باعث می‌شود به انتخاب‌های سعیده سهرابی‌فر در ترجمه اعتماد کنم، این است که به نیاز امثال من اشراف دقیقی دارد. من به عنوان کسی که می‌نویسد و برای انتشار نوشته‌هایش محتاج ناشر، ویراستار، بازار نشر و خیلی چیزهای دیگر است باید از جزئیات آن طرف ماجرا مطلع باشم. خیلی وقت‌ها شده از نوشته‌ام مطمئن بودم، اما ناشر آن را رد کرده و حاضر به چاپ‌کردن نشده. متنی که در مجله مدام خواندم، برای روشن‌شدن مسیر کمک‌حالم بود. اینکه چه چیزهایی در انتخاب یک نوشته ناشر را به سرمایه‌گذاری ترغیب می‌کند، یکی از چیزهایی بود که در «یک روز با کارولین بلیک» خواندم. متن قبلی که از سهرابی‌فر خوانده بودم درباره دختری بود که مدتی با سلینجر در رابطه بوده و حالا یکی از داستان‌نویس‌های مشهور آمریکاست. @chiiiiimeh .
. ریچارد فورد درباره شغل پدرش نوشته: «کاری پیدا کرده بود که در آن تبحر داشت، فروش، دوست‌داشته‌شدن و دوست‌پیداکردن.» ⏳️ اگر شما بخواهید پدرتان یا شغلی که دارد را در سه جمله يا سه کلمه توصیف کنید چه می‌گویید؟! دوست دارم بشنوم. من اینجام‌ @muuusavi @chiiiiimeh .
. برای بردن بچه‌ها به کلاس زبان اسنپ رفت‌وبرگشتی گرفتم. راننده‌ای که آمد، پسر جوانی بود که یک طرف دستش خالکوبی داشت و آن طرف دستش پر بود از جای زخم. یک زخم قدیمی بخیه‌خورده با زخم‌های تازه‌تری که هنوز قرمز و ملتهب بودند. سرعت بالایی داشت و راه‌به‌راه مجبور می‌شد توی پیج‌ها و تقاطع‌ها ترمز‌های تندی بگیرد. قبل از اینکه برسیم به مقصد، ماشین شاسی‌بلند مشکی رنگی توی یکی از ترمزهایی که زد به عقب ماشین‌ برخورد کرد. کمی پرتاب شدیم جلو و بچه‌ها ترسیدند. راننده سر تا پا سرخ شد. خون جلوی چشمش را گرفته بود. عصبی پیاده شد برای دعوا. وقتی دید ماشینی که بهش زده زیادی باکلاس است کمی خشم خودش را کنترل کرد. فیگورش عوض شد. مرد میانسالی با شکم جلوآمده و عینک دودی از ماشین پیدا شد. صداش را توی خیابان ول کرد که: «تو چوپونی یا راننده پسر؟! چرا هی زرت و زرت ترمز می‌گیری؟ چه مرگته!» پسر جوان درجا تبدیل شد به یک موش آب کشیده. خودش را عقب کشید. ماشین را نگاه کرد. دیگر طلبکار نبود. چیزی به مرد نگفت. به گرفتن شماره تلفن و شنیدن ادامه‌ی سرزنش‌های مرد بسنده کرد. بچه‌ها را رساندیم کلاس و من را برگرداند خانه. توی فلکه مفید یک ماشین شاسی بلند دیگر با سرعت از کنارش رد شد و بهش راه نداد برای سبقت‌گرفتن. این‌بار اما کوتاه نیامد. صورتش دوباره گر گرفت و رگ گردنش بیرون زد. سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: «هوووی، اسکل! شماها فقط پول دارین کثافتا.» حرفی که باید چند دقیقه قبل می‌زد را دیرتر به آدم دیگری زده بود. دستش را مشت کرد و کوبید به فرمان پراید. انگار تازه یادش آمده باشد مسافر دارد برگشت عقب و گفت: «ببخشید آبجی!» @chiiiiimeh .
. اینکه بلد باشی از خودت بگویی را می‌شود از این کتاب یاد گرفت. وقتی خواندمش رفتم سراغ خودم‌. فقط یکی دو صفحه درباره چیزهایی که دوست دارم و ندارم توانستم بنویسم. «ادوارد لو» خیلی خوب خودش را واکاوی کرده. کتاب ارزان و جمع‌وجوری است. لینک فیدیبو را برای شما گذاشتم. @chiiiiimeh .