.
اینجا برای من همه چیز روی مدار یک آدم میچرخد، حاجطاهر. اگر بخواهم کسی یا چیزی را بشناسم، باید نسبتش را با حاجطاهر اندازه بگیرم. زنهای شهر یا فامیل حاجطاهر هستند یا آشناهایش. خانههای بندری یا نزدیک خانهاش هستند یا دورتر. همه جای شهر دستی داشته و با همهجور آدمی مراوداتی دارد. حاجطاهر میزبان ما در بندرلنگه است.
مردی قدبلند و هیکلی با ریشهای فرفریِ جوگندمی و پوستی آفتاب سوخته که وجه اشتراک اغلب مردان جنوب است. فکر میکنم پنجاه ساله باشد. در میانهی سن پدرم و همسرم ایستاده، حدفاصل چهل و شصت سالگی. از وقتی قم بودیم، روزی یکبار زنگ میزد یا پیام میداد. سراغ میگرفت که: «حاجآقا منتظریم. زودتر بیایید.» بعد همسرم میگفت: «ببین خانم! چقدر بامعرفتن.»
آدم وقتی بفهمد، توی شهرغریبی انتظارش را میکشند، مِهری ته دلش کندهکاری میشود. قلبش روشن میشود. حاجطاهر قلاب انداخته بود و ما را سمت خودش و شهرش و محبتش میکشاند. از قم که راه افتادیم، تماسهایش دوبرابر شد. کرمان را که رد کردیم، دوساعت یکبار منتظر تماسش بودیم.
نیمهشب رسیدیم بندرلنگه. با پدرش که بزرگخاندان است، آمده بود برای خوشآمد.(یکنوع تشریفات خاص بومی برای مهمانهایِ عزیزکرده) سوئیت را آب و جارو کرده بود و ظرف میوه را پر. شام برایمان ساندویچ شاورما آورد. همین چند دقیقه پیش هم زنگ زد و از همسرم پرسید: «برای افطار و سحر کموکسری ندارین حاجآقا؟» از حاجطاهر عکسی ندارم برای همین امروز عکس نخل برایتان گذاشتم.
#یَمّ
#سوم
@chiiiiimeh
.