eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 بی‌شرفی سر گور دیکتاتور پهلوی ربع پهلوی و ابراهیم حامدی، خواننده مبتذل در سالگرد به درک واصل شدن شاه دیکتاتور ایران بر سر گورش در مسجد رفاعی مصر حاضر شده‌اند در حالی که همسرانشان روسری سر کرده‌اند! همین بی‌شرف‌ها و رسانه‌های همسو با آنها در طول ماه‌های گذشته مردم را به حضور بدون حجاب در مساجد و هیآت عزاداری تشویق و ترغیب می‌کردند!
پاسخ درخور توجه و مستند و عاقلانه به ادعای حضور همه جور آدم در عزاداری امام حسین علیه السلام توسط حاج شیخ حسین انصاریان : مجلس عزای امام حسین(ع) پذیرای همه نوع افکار است، اما نه همه نوع ابزار شراب خوار هم شاید به مجلس امام حسین بیاید اما نه با شیشه شراب، قمارباز هم می‌تواند به مجلس امام حسین بیاید اما نه با آلات قمار آن سگ‌باز و میمون‌باز هم می‌توانند به مجلس امام حسین بیایند اما نه با سگ و میمون طبیعتا آن کسی هم که کاشف حجاب است و در خیابان‌ها تن‌نمایی می‌‌کند هم می‌تواند به مجلس امام حسین بیاید اما وقتی به مجلس امام حسین وارد شد حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه یعنی با سر لخت و یا تن لخت وارد شود. پس حتماً باید آداب پوشش را رعایت کند. بله دستگاه امام حسین بزرگ است ‌و پذیرای همه افکار و ادیان است. ولی قائده و قانون دارد، احترام دارد. همه نوع آدمی حق دارد وارد مجلس امام حسین شود،حتی آن گنهکار هم حق دارد، اما هیچ‌کس حق ندارد آداب این مجلس را به سخره گرفته و بی‌حرمتی کند. هیچ کس حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه وارد این مجلس شود و حرمت این مجلس را بشکند و قبح زدایی کند. مهمان حرمت دارد به شرط اینکه حرمت صاحب خانه را حفظ کند.
شربت خنک کننده ، ضد عطش ، آرام بخش 🔸یکی از سالمترین، مقوی ترین و خوشمزه ترین نوشیدنی های خنک برای فصل‌های گرم وروزه داری، شربت بهارنارنج و تخم شربتی است.😋 😍خواص شربت بهارنارنج : 🔹آرامش‌بخش 🔸ضد هیجانات دستگاه عصبی 🔹تقويت قلب و اعصاب 🔸از بین بردن تشنج و تپش نامنظم قلب 🔹کاهش سردردهای میگرنی 🌻اگر بهارنارنج را با بید مشک ترکیب کنیم مخلوط خوبی برای رفع استرس می‌شود.
👏 صبح روز همراه با نور و برکت علیه السلام باشد. 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج
👈 ۵۵۷ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک و همه علیهم‌السلام
☆"مهمترین مهارت زندگی مشترک!"☆ ♦️ مهارت مشکل،()، مهمترین مهارت زندگی مشترک است، زیرا اگر این مهارت را به دست نیاورید زندگیتان به قدری بهم می‌ریزد که کسب دیگر مهارت‌ها فایده‌ای نخواهد داشت.🔻 ✅ مهارت حل مشکل یعنی اگر در زمینه‌ای با همسرتان اختلاف نظر پیدا کردید، بتوانید مشکل را حل کنید و به نقطه نظر مشترک برسید.
⤴️⤴️ قسمت هفتاد و هفت اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند.خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد.یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!.. بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم.پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم:«با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود.خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه...خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»