eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
خدمت به خلق خدا خدمت به خداست پسرم ما که عاجز از شُکر او و نعمت‌های بی‌منتهای اوییم، پس چه بهتر که از «خدمت» به «بندگان» او غفلت نکنیم که خدمت به آنان خدمت به «حق», است؛ چه که همه از اویند. هیچ‌گاه در خدمت به خلق الله خود را طلبکار مدان که آنان به حق، منت بر ما دارند که وسیلهٔ خدمت به جلّ و علا هستند و در خدمت به آنان دنبال کسب شهرت و محبوبیت مباش که این خود حیلهٔ شیطان است که ما را در کام خود فرو برد. و در خدمت به بندگان خدا آن‌چه برای آنان پر نفع‌تر است انتخاب کن، نه آن‌چه برای خود یا دوستان خود که این علامت «صدق» به پیشگاه مقدس او جلّ و علا است. نامهٔ (ره) به فرزندش سید احمد
👈 ۴۹۹ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👌 در سالروز 👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک و همه و مادر سادات علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ره) خطاب به سید احمد فهری (ره): 📌من که رفتم خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. ده چیز به من داد. من یکی از آن ده چیز را به تو می‌گویم. امام رضا علیه‌السلام به من فرمود ....
به این ۵ دلیل شما گوشی تان را بیشتر از همسرتان دوست دارید 1️⃣ زمان زیادی را با گوشی خود می گذرانید 2️⃣ صبح قبل از اینکه به کسی سلام کنید، اول گوشی خود را چک می‌کنید 3️⃣ برای گوشی خود هدیه بیشتری میگیرید(قاب، محافظ، هدفون و لوازم جانبی دیگر) ولی برای همسرتان هدیه ای نمیگیرید 4️⃣ هیچوقت یادتان نمی رود گوشی خود را شارژ نکنید اما سالگرد خود را فراموش می کنید 5️⃣ ممکن است همسرتان رو به رو تان نشسته باشد و سعی دارد با شما گفت و گو کند اما شما مشغول کار با گوشی هستید
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امیدبخش مثل 🔹 دیروز در حرم امام(ره): مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعالان سخت‌کوش جهاد تبیین این‌ها همه جوان‌های این کشورند. گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده به‌وجود می‌آید. ما از این مصطفی‌های صدرزاده در کشور بسیار داریم؛ این‌ها همه امیدبخش است.
‍ 🌷 – قسمت 2⃣3⃣ ✅ فصل نهم 💥 دو روز از رفتن صمد می‌گذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید. » هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن‌ها را شستم. 💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه‌ی ما. از درد هوار می‌کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می‌کرد و زعفران دم‌کرده به خوردم می‌داد. کمی بعد، شیرین‌جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تا صدایی می‌آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم‌خیز می‌شدم. دلم می‌خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه‌ی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می‌شد، خواب صمد را می‌دیدم و به هول از خواب می‌پریدم. 💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه می‌گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می‌رسید. قبل از این‌که صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! » جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. » گفتم: « یک هفته است بچه‌ات به دنیا آمده. حالا هم نمی‌آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می‌رسانم. ناسلامتی اولین بچه‌مان است. نباید پیشم می‌ماندی؟! » 💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده‌ام. نمی‌دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. » پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم‌هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه‌های سفید. همان بود که می‌خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه‌هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه‌ای و آبی و سفید 💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمی‌دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست‌هایم رفتیم. آن‌ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان‌ها. یکی این‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد و آن یکی آن‌طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. » آهسته گفتم: « دستت درد نکند. » 💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. می‌دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می‌دانم. اگر مرا نبخشی، چه‌کار کنم؟! » بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: « دخترم را بده ببینم. » گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. » گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. » 💥 هنوز شکم و کمرم درد می‌کرد، با این‌حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. » همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه‌مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز می‌مانی؟! » گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. » گفتم: « پس کارت چی؟! » گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته‌ی دیگر می‌روم دنبال کار جدید. » 💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه‌داری و خانه‌داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🔰ادامه دارد....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ روایتی از آنچه در ۱۵ خرداد سال ۴۲ اتفاق افتاد ...* 🔻چه شد که (ره)، ۱۵ خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام کردند؟
👈 ۵۰۰ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👌 ثواب قرائت امروز محضر همه و مادر سادات علیهاسلام