eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ا😁🥰😍 ننه رفته بانک پولی که دولت داده بگیره و... 🤲 خدا همه مادرها رو حفظ کنه انشالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 نکته شبانه آیت‌الله بهجت: هرکس عادت به تاخیر نمازها کرده است خود را برای تاخیر در همه امور زندگی آماده کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 📽 تو یک انسانِ جنایتکاری ! 👈 الکی اسم خودت رو نذار پدر یا مادر!! 💡 چرا نمی‌فهمی بچه‌ت رو داری به کثیف‌ترین رَوِشِ ممکن، تحویل جامعه می‌دی؟! چرا نمی‌فهمی بچه‌ت رو داری منحرف میکنی؟! چرا نمی‌فهمی بچه‌ت پاک و معصومه ولی دقیقا داری ازش سوء استفاده می‌کنی؟! داری از بچه‌ت چی میسازی دقیقا؟! بفهم خواهشا، بفهم!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صرفا جهت تقویت روحیه و بردن شماست😍 😍❤️❤️❤️ به مسلمین جهان مبارک باشه😍❤️❤️❤️
👏تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!» مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.» فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟» مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.» این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟» فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟» سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!» فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!» به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست. قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.» تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری. فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد. -از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی. فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد. -دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ! فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟ بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟» فرحناز فقط سرش را تکان داد. بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟» فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!» فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟» بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!» فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!» بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!» تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد. ادامه دارد...
👈 ۱۳ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👌در 🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک صلی‌الله‌علیه‌‌وآله و همه ، و اموات علیهم‌السلام