رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۰
نکته👇👇
اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد
نکته👆👆
-الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچههات هم ببوس.
سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسبابکشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبتنام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت.
ناصر دو سالی از من کوچکتر بود
به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درسخون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمیتونستم یه پیچ رو محکم ببندم.
هرجوری بود سارا رو پیچوندم
و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان.
رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاجآقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز.
با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان
از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم
شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم.
آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهمالسلام
شامل حالم شد و شدم طلبه.
۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود
با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم
یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟
-الو بفرمایید
-سلام اسماعیل مامان خونهست؟
-سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانوادهمونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبهایم)
آره خونهست یه لحظه گوشی
گوشی تلفن و دادم به مامان
و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد
-کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟
مثل جنزدهها سر از مفاتیح برداشتم
و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم
-چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟
مامان بود و گریههاش
مامان بود و استرسهاش مامان بود و سکوت تلخ
گوشی رو از مامان گرفتم
-الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟
-فقط بیاین بیمارستان
-خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟
-آره
-خب حالش چطوره؟
-خوبه
-بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟
بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد
-مرده!
اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد
که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما.....
حالم خیلی بد بود
بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطرهای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت
اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود.
هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش
و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۵۷
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #بیستونهم_آذر ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
انتقاد ننه ابراهیم فعال حوزه
تسهیلگری ازدواج از معیار های
غلط بعضی جوون ها برا #ازدواج🖐!+
خیلی خوب بود..
ننه ابراهیم #نام مستعارشون
هست البته:))
#رهبر_انقلاب
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی
#تربیت_فرزند
کودک ناراحت است، جیغ میزند، گریه می کند و شما می ایستید و او را نگاه می کنید و بعد از دیدن چهره گریان و بامزه او می خندید.
✋ این کار غلط است دست نگه دارید !!!
⭕️ شما والدین کودک هستید این کار اثری سوء بر روان کودک می گذارد در این مواقع نباید نمک به زخم کودک بپاشید باید او را حمایت کنید و دلداری دهید.
#کودک عصبانی است، خندیدن به او باعث می شود احساس بدتری پیدا کند
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #تربیتفرزند #تربیت #فرزندپروری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۱۱
هوا داشت کم کم تاریک میشد با صدای مامانم به خودم اومدم
-داره دیر میشه بریم دیگه نزدیک اذانه
بدون اینکه حرفی بزنم
کیفمو برداشتم یه نگاهی به سنگ قبر فاطمه کوچولو انداختم و با مامانم به سمت خونه حرکت کردیم
تو مسیر سکوت بود و یک جادهی طولانی که تمومی نداشت
-ببخشید آقا
راننده تمام هیکل برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
-جانم
-لطف میکنید ضبط ماشینتون رو خاموش کنید
این بار از آینه ماشین نگاهم کرد و گفت
-آهنگ که آرام بخشه
خواستم حرف بزنم که حس کردم اگه دهنم باز شه بغضم میریزه بیرون سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم
راننده ماشین هم صدای ضبط ماشینشو کم کرد اون قدری که فقط صدای وز وزش میومد
بالاخره رسیدیم خونه
پسرعمه و خانمش خونه بودند حوصله نداشتم یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم تو اتاقم سرم و گذاشتم رو بالش زار زار زدم زیر گریه
نمیتونستم وضعیت الانمو تحمل کنم
من حالم بد بود وای به حال پدر و مادر فاطمه که خدا میدونه الان چه حالی دارن
سبک شده بودم
گاهی وقتا گریه برای انسان لازمه سبکت میکنه راحت میشی
صدای اذان بلند شد از قبل وضو داشتم
جانمازمو که مامان فاطمه برای من و ناصر دوخته بود پهن کردم شروع کردم نماز خوندن بعد از نماز حس کردم حالم خیلی خوبه
نه اینکه غصههام تموم شده باشه نععع فقط تحملش برام راحت شده بود
-پسر دایی نمیخوای از اتاقت بیرون بیای؟
پسرعمم بود
حوصله جواب دادن نداشتم اشکامو پاک کردم و سمت در رفتم پسر عمه پشت در بود با دیدنم یه اخمی کرد و گفت
-گریه کردی؟
-نه چیزی نیست
-ولی گریه کردی
برای ختم ماجرا لبخندی زدم و گفتم
-زن دایی کجاست
پسرعمم که فهمیده بود نباید به پر و پام بپیچه گفت
-زن دایی تو آشپزخونهس داره شام درست میکنه
تو دلم گفتم
واااای یعنی اینا حالا حالا هستن
-خب چه خبر پسردایی هر از گاهی از اتاقت بیا بیرون یه هوایی بخور
-از محسن چه خبر
-خوبه سلام میرسونه
-نیومد باهاتون
-نه دیگه تو که میشناسیش اهل بشین پاشو نیست
پر افاده همچین از پسرش تعریف میکرد انگار از دماغ فیل افتاده یه روزی یه جا بدجور حال این از خود راضی رو میگیرم
داشتم با خودم حرف میزدم
که به خودم گفتم حالا تو هم دست کمی از اون نداری به قول مهدی باید زنت بدن تا اجتماعی بشی..هه زهی خیال باطل
-پسر دایی
گ
با صدای اقای سریش به خودم اومدم
-جانم
-به چی فکر میکنی
-هیچی شما راحت باشید
خانواده پدریم خانواده خوبیان ولی نمیدونم چرا ازشون خوشم نمیاد دست خودم نیست فکر میکنم چه لزومی داره با عمو و عمه در ارتباط باشیم
کاش همه آدما خاله و دایی بودن
هرچند دریغ از یه خاله
مامانم تک دختر خانوادهش بوده و لوس و ننر ما هم کپ مادرمون
خدا خیرمون بده یه درصدم به بابامون نرفتیم فقط چرا اخلاق گندم که کپ بابامه البته دماغمم کپی برابر اصل داییم همون طور کج و کوله و انحرافی چند باری به فکر عمل افتادم اما......
بگذریم در کل عمه هامو بیشتر از همه دوست دارم و این باعث میشد با پسر عمه هام و دختر عمه هامو و کلا ایل و تبارشون رابطه ملایمی داشته باشم
ناصر هم که یه بند تو خونه بند نبود
اندازه موهای سرش رفیق داشت. این میرفت اون یکی میومد دنبالش
برعکس من که از کل دنیا دوتا رفیق بیشتر نداشتم اونام عضو بسیج مدرسمون بودن یه پسر آفتاب مهتاب ندیده که اگه مدرسه نبود سالی به دوازده ماه از خونه بیرون نمیرفت
وقتی به گذشته فکر میکنم
و یادم میافته که چقدر پاستوریزه بودم حالم از خودم بد میشد اخه پسری که شیطنت نکنه دعوا نکنه خون به پا نکنه که پسر نیست دختره
البته خواست خدا بود که من اینجوری بار بیام
اکثر معلمای راهنمایی و دبیرستانم میگفتن تو یه روز آخوند میشی روحیت به طلبهها میخوره
پنجشنبه ها که دائمالروزه بودم
صف اول نماز مدرسمونم که پر بود از من انضباطمم که همش بیست
خدایی چه گذشته مسخره ای داشتم
یه دونه هیجان هم توش نداره یکی از ارزوهام که برای خیلیها احمقانهس اینه که سوار هواپیما باشم یهو هواپیما سقوط کنه بعد من با چتر نجات بپرم پایین هنگام پایین اومدن از خودم سلفی بگیرم بعد یهو چترم باز نشه من با کله دوبس بخورم زمین به دیار باقی بشتابم و تا نسل ها بعد خاطرات مرگ اسفبارم در اذهان قرار بگیره
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان #داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی