eitaa logo
کودک و خانواده
188 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۴ -علیرضا انسانیتت کجا رفته اون بنده خدا به کمک نیاز داره اگه اون بیرون بمونه فردا صبح باید تکه های بدنشو از تو کوچه خیابون جمع کنی البته اگه گرگا چیزی برامون بذارن -اسماعیل یه دنده نباش این پسره کار دستمون میده. اگه حاج‌آقا بفهمه پدر جفتمونو درمیاره -این بنده خدا چه خطری میتونه داشته باشه گناه داره بچه مردم. ثانیا قرار نیست حاج‌آقا چیزی بفهمه الان میبریمش تو اتاق جای من میخوابه پتورم میندازه رو سرش حاج‌آقا فکر میکنه منم که خوابیدم فردا صبحم که میگیم بره خودش -چی بگم من که حریف لجبازیات نمیشم. ولی هرچی شد پای خودت -باشه قبول تو فقط دهنت چفت باشه همه چی حله -همین کاراتو میکنی بهت میگن رابین‌هود وگرنه تهش کوزِت هم نیستی حوصله نداشتم جواب علیرضا رو بدم ترجیح دادم برم سمت در تا بقیه از راه نرسیدن سمت در رفتم و علیرضا هم پشت سرم روانه شد درو باز کردم حیوونکی روی یه تخت سنگ نشسته بود و داشت با خاک‌های روی زمین ور میرفت -سلام -سلام داداش خوبی ممنون از اینکه اومدی پایین -سعیدم. سعید امیریان. اومده بودم برای چیدن میوه های پدربزرگم..... حوصله نداشتم حرفاشو بشنوم یعنی فرصت نبود که بشنوم. حرفشو قطع کردم و گفتم -ببین اقا ما اینجا طلبه‌ایم اردو اومدیم. الانم خیلی دارم ریسک میکنم که بدون اجازه گفتم بیای تو . اگه مسولمون بفهمه برای من و این دوستم خیلی بد میشه . پس لطفا بی سروصدا برید تو اتاقم لامپا رو خاموش میکنم بگیرید بخابید. منم میرم اتاق دوستم. فقط پتو رو روصورتتون بندازین که اگه کسی شما رو دید فکر کنه منم که خوابیدم -این وقت شب بخوابم؟ هنوز که سرشبه -پ ن پ انتظار دارید تا صبح یه قل دو قل بازی کنیم یه وقت حوصله‌تون سر نره سعید که از طرز صحبتم خنده‌ش گرفته بود درحالی که از پله‌ها میرفت بالا گفت -شما من و یاد خانم معلم دبستانم میندازی وقتی عصبانی میشد شبیه شما میشد یکم بهم برخورد با اخم کوچیکی گفتم -اگه من جای معلم دبستانت بودم طوری ادبت میکردم که مدیریت زمان دستت بیاد. مجبور نشی این موقع شب حیرون و سرگردون باشی -راستی اسم این دوستتون چیه خیلی آدم ضدحالیه برعکس شما که خیلی گلید سعید نگاهی به علیرضا انداخت و گفت -ببخشید من یکم رکم علیرضا با ناراحتی نگاهی به سعید انداخت و خیلی جدی گفت -ببین پسر جون حقت بود همون بیرون بمونی طعمه سگ و روباه بشی تا بفهمی با صاب‌خونه درست صحبت کنی علیرضا این و گفت و باسرعت پله ها رو بالا رفت و رفت تو اتاقش منم هرچند از حرف این یارو خوشم نیومد ولی خب از ماجرای صبحی و دعوای من و علیرضا قلبا راضی بودم که حالش گرفته شد 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از عشق تا پاییز قسمت ۱۵ سعید و بردم تو اتاقمون و از اینکه اتاقم بهم ریخته بود عذرخواهی کردم سعید نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت -شما اینجا چند نفرید؟ -حول و حوش ۶۰ نفر -شصت نفر؟؟ پس بقیه کو؟ -رفتن امامزاده برمیگردن -معذرت میخوام اسم شما چی بود -اسماعیل، دوستام بهم میگن اسی، خواهر برادرامم داش اسمال صدام میزنند. ولی خودم اسماعیل رو بیشتر دوست دارم، هجده ساله با این اسم زندگی میکنم سعید خندید و گفت -یعنی میخوای بگی ۱۸ سالته؟ -گفتم قبل از اینکه سنمو بپرسی خودم بگم، شما چند سالتونه -بیست و پنج سالمه، دانشگاه یزد پزشکی میخونم دوسال دیگه مونده تا بشم پزشک -یعنی میخوای بگی دکتری -گفتم قبل از اینکه شغلمو بپرسی خودم بگم من و سعید باهم خندمون گرفت. بامزاح گفتم -پس اهل تلافی هستید -نه زیاد ولی خب خوبی‌ها رو تلافی میکنم نمی‌دونم سعید میخواست کلاس بذاره یا حرفش بی‌ریا بود به‌هرحال لبخندی زدم و گفتم -ان‌شاالله موفق باشید، من بااجازه‌تون برم پیش دوستم شما هم راحت بخوابید فقط پتو یادتون نره حتما رو سرتون باشه -باشه حتما لامپ اتاق و خاموش کردمو از اتاق رفتم بیرون قدم اولو که برداشتم صدای سعید من و جذب خودش کرد -آقا اسماعیل؟ -جانم؟؟ -این لطف تو هیچ وقت فراموش نمیکنم دوباره لبخند روی لبم اومد و با یک شب بخیر گفتن به اتاق محمدتقی مومنی رفتم که ناصرم اونجا بود ناصر و مومنی که شیطنتاشون مثل هم بود در حال خوش و بش و تخمه پوست کندن بودند منم طبق معمول شروع کردم به غر زدن و گفتم -انگار نه انگار درس و بحث دارین هر از گاهی لابلای بازیاتون یه سری به کتاب هم بزنید بد نیست خاک خورد طفلی بس که بسته موند -باز که تو گیر دادی ول کن تروخدا این موقع شب کی درس میخونه که ما بخونیم یکم از ناصر یاد بگیر ببین چه پسر خوبیه. مگه نه ناصر؟ ناصر که تخمه تو دهنش بود نگام کرد و باتعجب پرسید -تو هنوز بیداری -آره اومدم امشب اینجا بخوابم اگه مشکلی نیست مومنی پرید تو حرفمو گفت -نه مشکلی نیست به شرط اینکه مث بچه آدم بگیری بخوابی و تو کار دیگران دخالت نکنی وگرنه..... یکم جدی شدم و گفتم -وگرنه چی؟؟ مومنی که فقط اهل حرف زدن بود نه عمل با عینک مسخره‌ش خندید و گفت -وگرنه من و ناصر از اینجا میریم -آها از اون نظر راحت باش از همین الان میتونی بری ولی ناصر جایی نمیره. مگه نه ناصر ناصر که بی‌طرف دعوا بود سکوت کرد و به تخمه پوست کردنش ادامه داد خیلی خسته بودم از ناصر پرسیدم -کجا بخوابم -رو تخت من بخواب -تو کجا میخوابی -رو زمین دیگه کجا بخوابم بنظرت؟ خیلی خسته بودم و حوصله تعارف تکه پاره کردن با ناصر و نداشتم که مثلاً بگم نه داداش این چه حرفیه من رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب از خدا خواسته گرفتم خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای مومنی چرتمو پاره کرد -اسماعیل؟؟ اسماعیل خوابی؟؟ -آره اگه بذاری -اسماعیل تو اتاقت کسیه؟؟ با این سوال چشمام کاملا باز شد و با من‌ومن کردن گفتم -نه کسی نیست چطور مگه؟ -پس این کفشای آنتیک مانتیک مال کیه دم در اتاقت -وااااای خدای من کفشاا اینو گفتمو به سرعت نور سمت اتاقم رفتم چرا حواسم به کفشاش نبود. اگه آقای صالحی کفشا رو میدید چه خاکی بر سر میریختم. سریع کفشا رو برداشتم رفتم تو اتاق و لابلای وسایلا پنهانشون کردم سعید خواب بود دلم میخواست با همون کفشاش بکوبم تو سرش که نزدیک بود لومون بده ناصر و مومنی که از برخوردم مشکوک شده بودند پشت سرم اومدند تو اتاق مومنیِ فضول پرسید -اسماعیل این کیه خوابیده تو اتاقت -هیچکس کی میتونه باشه -این هیچکسه؟؟ هیچکسه این قدر حجم داره و نصف اتاق و اشغال کرده وای به حال اینکه کسی باشه ناصر داشت میرفت سمت سعید تا پتو رو کنار بزنه با هول و استرس گفتم -صبر کن ناصر تازه خوابیده بیدار میشه -کیه خب چرا راستشو نمیگی؟ مومنی شیطنتش گل کرد و گفت -اسمش هیچکسه اسم جدیده تو بورسه منم میخوام برم ثبت احوال اسممو بذارم هیچکس ناصر تو هم بذار بی‌کس تصور کن هیچکس مومنی با بی‌کس صادقی قشنگ میشه شوخ طبعی مومنی به ناصر سرایت کرد و گفت -مسعود اصلی هم بشه دربه‌در تیممون کامل میشه حسابی داشتم کلافه میشدم باعصبانیت گفتم -بسه دیگه بالای سرش کم فک بزنید بیدار میشه، بریم بیرون بهتون توضیح میدم برگشتیم اتاق مومنی منم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای ناصر و مومنی تعریف کردم و ازشون قول گرفتم این مسئله بین خودمون بمونه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق تاپاییز قسمت ۱۶ داشتم با ناصر و مومنی درمورد سعید صحبت میکردم که سر و صدای آقای صالحی با هیئت همراه به گوش رسید قلبم شروع به تپیدن کرد استرس عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته من خوب حاج‌آقا صالحی رو میشناسم اگه اون بفهمه چکار کردم بدجور ناراحت میشه وجود یه غریبه تو محیط طلبگی خیلی خطرناکه استرس و نگرانی به وضوح از چهره‌م فهمیده میشد ناصر که خوب میدونست وقتی استرس بهم دست میده حالم بد میشه اومد کنارم نشست و دستمو گرفت وجودش بهم دلگرمی میداد دلداری های ناصر و مومنی اینکه حاج‌آقا متوجه نمیشه و نگران نباش اتفاقی نمیافته یکم حالم رو خوب میکرد تو دلم خدا خدا میکردم که حاج‌آقا تو اتاقم نره و سرک نکشه که یکدفعه علیرضا باعجله اومد تو اتاق مومنی با دیدن من و رنگ و روی پریدم پرسید -تو چرا این ریختی شدی ناصر جواب داد -میترسه حاج‌آقا از ماجرا بو ببره -مگه شما هم میدونید ناصر با اشاره حرف علی رو تایید کرد -علیرضا تو چرا نخوابیدی -خوابم نبرد فکرم مشغول تو و اون پسره بود -مرده شورشو ببرن صدای خرناسش هفت خونه بالاتر میره اون وقت ما از ترس خوابمون نمیبره -از خودت بپرس چقدر گفتم این پسره رو نیار تو حوزه گوش نمیدی دیگه -بس کن توروخدا علی اومدی سرزنشم کنی؟ -نه لجباز اومدم بگم حاج‌آقا اومدن حواست باشه -باشه میدونم خودم صداشونو شنیدم. بازم ممنون حرفم تموم نشده بود که صدایی نگاهمونو به سمت در روانه کرد -به‌به طلبه های نمونه، ممتاز و بااخلاق با دیدن حاج‌آقا مثل برق گرفته ها از جامون پاشدیم مات و مبهوت مونده بودم بدجور ترسیده بودم اون قدر که نزدیک بود بزنم زیر گریه و همه چی و به حاج‌آقا بگم علی و ناصر و مومنی به حاج‌آقا سلام احوالپرسی کردند و من همونطور خیره به حاج‌آقا سکوت کرده بودم -چته تو آدم ندیدی سلامت کو؟ -سلام حاج‌آقا خوبید زیارت قبول -ممنون. شماها چرا نیومدین؟ مونده بودم چی بگم علیرضا بدادم رسید و گفت -زیارت مستحبه حاج‌آقا ولی درس خوندن واجبه حاج‌آقا هم از همه جا بی‌خبر حرف علی رو تایید کرد و گفت -احسنت. کار خوبی کردین. درس خوندن واجبه. زیارت و بعداً هم میشه رفت یه لحظه خندم گرفت با انگشتام جلو دهنمو گرفتم که حاج‌آقا متوجه لبخندم نشه تو دلم گفتم چه قَدَم درس خوندیم حاج‌آقا با تذکر اینکه دیر وقته بگیرید بخوابید از اتاق بیرون رفت. و من با رفتنش نفس حبس شدمو آزاد کردم بعدش چهار نفری زدیم زیر خنده. علیرضا گفت -حال کردین چطور حاج‌آقا رو قانع کردم منم که هنوز تو شُک بودم فقط لبخندی زدم و گفتم -خیلی دیونه‌ای علی که همیشه جواب تو آستینش داشت گفت -نفرمایین.... استاد ما شمایی در ضمن کمال همنشین در من اثر کرد خندم گرفت گفتم -میخوام برم مسواک بزنم کی باهام میاد ناصر باحالت کنایه گفت -نکنه میترسی -مگه تو نمیترسی تو این جنگل؟ من نمیدونم با کدوم عقلشون سرویس‌های بهداشتی رو بردن وسط جنگل ساختن خب میآوردن همین بغل کنار حوزه میساختن چه کاریه این همه راه بریم برا یه مسواک زدن ناصر گفت -همینه دیگه وقتی با تو هماهنگ نمی‌کنند گند میزنند به همه چی. حتی به دستشویی ساختن علیرضا خندید و گفت -ناصر با زبون بی‌زبونی داره مسخره‌ت میکنه اسماعیل -مسخره چیه راست میگم خب -بگذریم بریم مسواک بزنیم ساعت یک شب شد فردا هم کلاس داریم خداوکیلی عجب شبی شد این و گفتم و چهار نفری سمت سرویس‌های بهداشتی رفتیم. از پله ها پایین رفتیم. نگاهی به اتاق ساکت و بی سر و صدای خودم انداختم و تو دلم دعا کردم هرچه زودتر صبح شه این کابوس لعنتی تموم شه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت هفده بعد از مسواک زدن اومدم تو اتاق ناصر شب رو اونجا خوابیدم. با اصرار من علیرضا هم شب رو کنار ما بود این‌قد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح روز بعد با صدای بچه‌ها از خواب بیدار شدم صدای بچه‌ها تو راهرو مثل جیک‌جیک گنجشک تو مخم بود به خودم گفتم مگه الان ساعت چنده؟؟ سابقه نداشت بچه‌ها موقع نماز این‌قد سروصدا راه بندازن تو خواب و بیداری بودم که حس کردم هوا روشنه آخ که نمازمون قضا شده بود باعجله از زیر پتو بلند شدم و سمت در رفتم و تو مسیر هرکی دم دستم بود با لگد میزدمش که پاشید نماز صبحمون قضا شده حسابی کلافه شده بودم سابقه نداشت نماز صبحم قضا شه. ناصر و بقیه هم حال خوبی نداشتن و همش تقصیر من بود اگه اون پسره رو نیاورده بودم تو حوزه مگه مرض داشتیم تا یک شب بیدار باشیم آخرشم نماز صبحمون قضا شه وای خدا گفتم سعید سریع لباسمو پوشیدمو رفتم سمت اتاقم با عجله وارد اتاق شدم و سریع به جایی که سعید خوابیده بود نگاه کردم اما هیچکس تو اتاق نبود. سعید رفته بود و ازش فقط یه دست‌خط و شماره تلفنش بود خوشحال بودم از اینکه همه چی تموم شد. به خودم گفتم پشت دستمو داغ میکنم اگه دوباره حس هم‌نوع دوستیم گل بکنه چیزی نگذشت که ناصر با حوله رو دوشش وارد اتاق شد -سلام -سلام -رفته؟ -آره. نمیدونم کی ولی این یادداشت و شمارشو برام گذاشته -خب خداروشکر مثل اینکه ختم بخیر شد نفسی کشیدم و گفتم -بالاخره تموم شد -حالا نمیخواد اینجا وایسی بلند شو آماده شو الانه کلاس شروع شه. نمازمون که قضا شد حداقل از کلاس نیفتیم با شرمندگی صورتمو برگردوندمو گفتم -تو برو من خودم میام حولمو برداشتم و سمت سرویس‌های بهداشتی رفتم تا برا کلاس آماده شم «طرزجان» روستایی بود که با تمام زیبایی‌هاش فقط ۲۱ روز تونستیم تحملش کنیم حسابی دلتنگ پدر مادر شده بودیم دیگه نه جنگل برامون معنا داشت نه آبشار و استخر و میوه‌های جور واجور. با اصرار همه طلبه‌ها آقای صالحی رو قانع کردیم که بریم قم و از اونجا هم بریم مشهد اون سال اولین سالی بود که قم میرفتم خیلی خاطراتش قشنگ بود اون‌قدر که الان دارم در موردش مینویسم طعمش زیر زبونمه یادش بخیر من و ناصر و محمدرضا پیری و علیرضا و مومنی کفشامونو دستمون گرفتیم و به سمت حرم راه افتادیم. خوابگاه‌مون نزدیک حرم بود. زیاد فاصله‌ای نداشت هروقت دلمون میخواست میرفتیم زیارت. تو خیابون چشمم فقط به گنبد طلایی بانو بود چه ابهتی چه عظمتی وقتی به سمت ضریح رفتم ناخواسته زدم زیر گریه باور نمیکردم من باشم و اینجا. آخه مگه معنوی‌تر از اینجا هم میشه پیدا کرد. یه دل سیر گریه کردم کنار بقعه مبارکه آرامش خاصی داشتم علیرضا دستشو گذاشت رو شونم -لابلای گریه‌هات برا منم دعا کن علیرضا رفیق فابریکم شده بود. هرجا میرفتم اونم دنبالم بود جایی نبود که من باشم و علی نباشه -مگه دوست تو دهمرده نبود؟؟ -چرا بود -پس چرا دنبال منی تو، هرجا میرم مثل بچه گربه دنبالم راه میافتی -بهت گفتم دهمرده دوستم بود ولی الان نیست -چرا اونوقت؟؟ تو که طرزجان بخاطر اون کلی حرف بارم کردی علیرضا سکوت کرد و از سکوتش شرمندگی رو میشد فهمید. تقریباً ده روزی قم بودیم و قرار شد یه هفته هم مشهد باشیم. مشهد هم خاطرات تلخ و شیرین خودشو داشت. بعد از ۴۰ روز دوری از خانواده بالاخره ساک و چمدونامون رو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم زاهدان دل تو دلم نبود دلم لک میزد برای دوباره دیدن پدر مادرم دلم برای صدای گرمشون تنگ شده بود این جاده لعنتی هم معلوم نیست کی میخواد تموم شه. از پنجره‌ی اتوبوس به بیرون خیره شدم و زیرلب آهنگ جاده‌ی یک طرفه رو میخوندم علیرضا کنار من نشسته بود. ناصرم که جفت مومنی بود بدی اتوبوس این بود که نمیشد داخلش خوابید به همین منظور خیلی کم پیش میاد که من تو اتوبوس خوابم ببره بالاخره اتوبوس نزدیک شهر رسید چراغای شهر به وضوح دیده میشد. بوی پدر مادرو میشه به وضوح لمس کرد از پلیس‌راه تا حوزه راه زیادی نبود اما کل سفر یه طرف، این مسیر یه طرف ای خدا چرا تموم نمیشه. این تیکه از مسیر جون به لبمون کرد تا اینکه اتوبوس کنار حوزه توقف کرد دقیقا همون جایی که ۴۰ روز پیش سوارش شدیم. سریع از اوتوبوس اومدیم پایین من و ناصر چمدونامون رو برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم با اینکه دو سال از ناصر بزرگتر بودم ولی شوق بیشتری برای دیدن پدر مادر داشتم تاکسی سرکوچه خونمون نگه داشت خدا میدونه چقدر دلم بغل مادرمو میخواست چقدر نگاه پدرمو میخواست زنگ خونه رو زدم و با هزار شوق و اشتیاق منتظر باز شدن در بودم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۸ چیزی طول نکشید که مامان درب حیاط و باز کرد مثل بچه‌ها پریدم بغلش -چه قدر دلم برات تنگ شده بود مامان -منم همین‌طور خوشحالم که سالمید -بابا کجاست -رفته دوش بگیره برمیگرده رفتم تو اتاقم، اتاق کوچیک و قشنگم تو این ۴۰ روز حسابی خاک خورده بود خستگی راه هنوز تو وجودم بود بدجور بدنم گرفته بود و از همه بیشتر گردنم درد میکرد ترجیح دادم استراحت کنم تمیزکاری اتاق باشه برای یه وقت دیگه. رو تختم دراز کشیده بودم و مداحی شهید گمنام رو گوش میدادم. دام لک زده بود برای دیدن مرتضی نمی‌تونستم صبر کنم پنجشنبه شه تا برم دیدنش دلم میخواست الان کنارش بودم. کلی حرف دارم برای گفتن. کلید اسرارم شده بود مرتضی اتفاقاتی که تو حوزه برام می‌افتاد اول از همه به مرتضی میگفتم. البته آبجیم هم محرم اسرارم بود. یه جورایی از جیک و پیک هم خبر داشتیم. گاهی وقتا آبجیم حرفایی رو که باید به یک خانم میزد به من میگفت من هم متقابلا بهش اعتماد میکردم و از خودم بهش میگفتم تو کل فامیل که چه عرض کنم بین دوست و آشنا هم پیچیده بود که اسماعیل و سارا رفیق همن و بدون هم نمیتونند زندگی کنند. خدا میدونه وقتی سارا ازدواج کرد. چه قدر برام سخت گذشت داشتم مداحی گوش میدادم که ناصر وارد اتاقم شد +بیداری؟ -آره تو چرا نخوابیدی +داشتم اتاقمو مرتب میکردم حسابی خاک گرفته این چهل روز خندم گرفت ناصر هم به درد من مبتلا بود -بابا نیومد از حموم بیرون +نه بابا تو که بابا رو میشناسی چهار ساعت یه دوش گرفتنش طول میکشه حالا حالاها بیرون نمیاد. راستی مامان بهت گفت عمه مریم فرداشب میخواد بیاد اینجا با شنیدم اسم عمه مریم از جام پاشدم و باتعجب گفتم -نه مامان حرفی بهم نزده. چیزی شده؟؟ +چیز خاصی نشده میاد برای همون حرفای تکراری عمه مریم تداعی یه قهر بی‌سابقه تو فامیلمونه اونم بابت مخالفت ازدواج من و دخترش از قضا عمه مریم پیشنهاد ازدواج من و فاطمه رو به بابا میده و بابا هم که از ازدواج فامیلی خوشش نمیاد بهونه میکنه که اسماعیل داره درس میخونه و هنوز بچه‌ست دخترعمم خدایی خیلی دختر خوبی بود اما مگه میشد رو حرف پدر مادر حرف زد وقتی میگن نه یعنی نههههه حرفم نباشه -مگه بابا جوابشونو نداده ؟ چرا؟ -ولی تو چی؟ -من چی؟؟ +تو نمیخوای نظر بدی؟؟ -دلت خوشه ناصر جان. درمورد چی نظر بدم وقتی مامان بابا تو خصوصی‌ترین مسئله‌ی آدم دخالت میکنند -خاک بر سرت اسماعیل که حتی نمیتونی برای آینده‌ت تصمیم بگیری با عصبانیت از جام پاشدم و گفتم -مواظب حرف زدنت باش ناصر. تو میگی چی کار کنم؟ داد بکشم؟ دعوا راه بندازم؟ هوار کنم؟ که چرا با ازدواج من و فاطمه مخالفت کردین؟ بعد اونوقت فکر میکنی زندگی که با دعوا شروع بشه عاقبت خوشی داره؟ -من که نمیگم صداتو ببر بالا. من میگم اگه فاطمه رو دوست داری چرا سعی نمیکنی بهش برسی با این حرف ناصر بغضم گرفت -تو چی میفهمی از دوست داشتن بچه‌ جون چی میفهمی چه قدر سخته بخاطر پدر مادرت چون دوستشون داری از دلت از خواسته‌ت از همه چی بگذری تا پدر مادرت ناراحت نشن. من از خیلی چیزا گذشتم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر مامان. دیگم درمورد این موضوع صحبت نکن نمی‌خوام چیزی بشنوم ناصر که از برخوردم شُکه شده بود گفت -لیاقتت یکی مثل خودته و بدون خداحافظی از اتاقم رفت بیرون اشکامو پاک کردم و رو تختم دراز کشیدم دام میخواست بخوابم ولی دلم برای بابا تنگ شده بود منتظر موندم تا از حموم بیاد بیرون ببینمش بعد بخوابم صدای بابا که داشت با ناصر احوالپرسی میکرد بلند شد از اتاقم رفتم بیرون بابا طبق معمول ریشش و شش تیغه کرده بود -بابااااا؟؟ +جانم پسرم -باز که زشت شدی. چند بار بگم ریش بهت میاد نزن اون لامصبو بابامم طفلی گفت -فعلا بیا ماچ بده که حسابی دلم برات تنگ شده غُر زدنت باشه برای بعد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۹ از بس خسته بودم سریع خوابم برد بعد از نماز صبح به مامان گفتم ساعت ۸ بیدارم کنه باید برم حوزه برای ترم تابستونم انتخاب واحد کنم حول حوش هشت و نیم، نُه صبح بود که بعد از صبحانه خونه رو به قصد حوزه ترک کردم ناصر بخاطر گردگیری و نظافت دیشب اتاقش خسته بود و من ناچار تنها حوزه رفتم چون تابستون بود حوزه خلوت بود یه نگاهی به تابلو اعلانات زدم و برنامه امتحانی رو روی کاغذ نوشتم مشغول خواندن و نوشتن برنامه بودم که صدای آقای شادمانی نگهبان حوزه‌مون من و به خودش جلب کرد یه پیرمرد مهربون و دوست‌داشتنی که از اتباع خارجی بود. خیلی مهربون و مقیّد. یادمه سحر قبل از طلبه‌ها بلند میشد و نمازشب میخوند. اهل غیبت و دروغ و این چیزا نبود نمیدونم چی از من دیده بود که به قول خودش این قدر دوستم داشت. بعد از صحبت با آقای شادمانی یه چرخی تو حوزه زدم کارگرا مشغول کار و بنّایی بودن . بقول یکی از طلبه ها یکی حرم امام رضا یکی هم حوزه امام صادق دائم‌البنایی بود و راستم می‌گفت یه روز نبود که بنایی نباشه تو حوزه، دائم در حال ساخت و ساز بودیم. نزدیک اذان ظهر شده بود. نماز ظهرمو رفتم مسجد جامع خوندم اینم بگم که بعد از نماز رفتم بازار و گوشی که ناصر بهم داده بود و تعمیر کردم. یه گوشی کشویی که اون زمان تو بورس بود اون زمان با اصرار خواهر برادرام که می گفتند الان همه گوشی دارند چرا تو نداری مجبور شدم گوشی بخرم خیلی دوسش داشتم ؛ یک گوشی شیک و نقلی که اکثر خاطراتمو باهاش ثبت و ضبط کردم. کارم کم کم تموم شد و من با اتوبوس رفتم خونه کلید خونه رو که انداختم ، به یه جفت کفش زنونه مواجه شدم کفشای عمه مریم بود اما بابا که گفت قراره شب بیاد خونمون نه لنگ ظهر ناصر با شنیده شدن بستن در اومد به استقبالم -سلام -سلام عمه اومد؟؟ -اره -تنها اومد؟؟ ناصر که از ماجرای دیشب هنوز از دستم ناراحت بود گفت -پس میخواستی با کی بیاد تنهاست دیگه یه دستی به سر و صورتم کشیدمو از ناصر پرسیدم -من تیپم خوبه ؟؟ ناصر هم بدون اینکه جوابمو بده رفت تو هال و کلی خورد تو ذوقم با گفتن یاالله و بسم الله وارد هال شدم عمه و مامان و بابا داشتن با هم صحبت میکردند. با دیدنم عمه استقبال گرمی ازم نکرد معلوم بود از چیزی ناراحته منم بعد از احوال پرسی و روبوسی با عمه‌خانم سمت اتاقم رفتم هنوز دستم به دستگیره در اتاق بود که عمه گفت -بشین اسماعیل کارِت دارم _چشم لباسامو عوض کنم خدمت میرسم تو اتاقم رفتم و سریع لباس راحتی هامو پوشیدم و به بقیه پیوستم. _خوبی عمه خوش اومدی. راه گم کردین بچه‌ها چطورن مشتاق دیدارتون بودیم عمه با صدای خشکی که انگار به زور داره تحملم میکنه گفت -از احوالپرسی های شما. از تو که طلبه‌ای انتظار بیشتری میره به عَمّت سر بزنی -بله حق با شماست عمه‌جون این و گفتم و با خنده ای زورکی به پدر و مادرم نگاه کردمو گفتم -خب دیگه چه خبر گفتین کارم دارین عمه که تا اینجای ماجرا حتی درست هم نگاهم نکرده بود سمت من چرخید و گفت -بابات راست میگه؟؟ شوکه شدم نگاهی به بابام انداختم و باتعجب پرسیدم -بابام چی میگه؟ -پرسیدم حرفای بابات چه‌قدر واقعیت داره؟؟ -کدوم حرفا عمه خب به منم بگید بفهمم نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۰ بابام خواست سر صحبت و باز کنه که عمه پرید وسط حرفش و گفت -بابات میگه این تویی که مخالف ازدواج با فاطمه‌ای. میگه خودش و مادرت هیچ مخالفتی ندارن و مخالفت فقط از ناحیه توئه دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه احساس ضعف شدیدی بهم دست داد. آخه بابا چطور میتونه این‌قدر بی‌انصاف باشه که همه کاسه کوزه ها رو سر من خراب کنه. خودش... مامان.... همه میدونند که من دختر عممو دوست دارم اما..... تو دلم گفتم خیلی نامردی بابا...تو فکر بودم که صدای عمه بلند شد -چرا ساکتی؟ -چی بگم عمه‌ جون -بگو این حرفا چه‌قدر صحت داره؟ نگاهی به بابام انداختم برای اولین بار نگاه اخم‌الودی بهش انداختم کمی مکث کردم یه حسی بهم میگفت الان بهترین فرصته فقط کافیه به عمه بگم بابا دروغ میگه اون وقت بابا مجبور میشه با ازدواج من و فاطمه موافقت کنه. اما من خوب پدرمو میشناسم اون و مامان یه‌دنده و لجبازن مرغشون هم یه پا داره شاید من تبرئه بشم اما رابطه‌ی خواهرو برادر بدجور شکرآب میشه و بهم میخوره اما اگه خودم رو فدا کنم فوقش عمه بامن قهر میکنه اما با برادرش نه ولی چطور میتونستم دروغ بگم من که خوب میدونم بابام مخالفه همه میدونند که من و فاطمه همو دوست داریم. خدای من بدجور سر دوراهی قرار گرفتم کاش همه اینا خواب باشه. یه طرف پدرمادرم یه طرف عمه و دخترش -اسماعیل؟؟؟ -جانم عمه -به چی فکر میکنی چرا جوابمو نمیدی؟؟ نکنه؟؟ حرف عمه رو بریدم با اینکه باب میلم نبود اما مجبور شدم دروغ بگم دروغی که سالها تاوانشو تنهایی پس دادم. یه نگاه به بابام انداختم و گفتم -آره عمه حق با بابامه من فعلا میخوام درس بخونم یعنی هنوز آمادگی تشکیل زندگی رو ندارم امیدوارم درکم کنید دیگه نمیتونستم حرف بزنم یک کلمه دیگه، منجر به شکستن بغضم میشد. از جام پاشدم و رفتم اتاقم سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار زدم زیر گریه. تمام سعیمو میکردم که صدای گریه‌هام تو اتاقم حبس بشه. صدای عمه که داشت بهم بد و بیراه میگفت راحت شنیده میشد. عمه داشت پشت در کلی حرف بارم میکرد. که تو لیاقت دخترمو نداری و من تو اتاق زار زار گریه میکردم حالم از خودم بهم میخوره وقتی تو حساس‌ترین مسئله‌ی زندگیم حق انتخاب ندارم از یه طرف هم صدای بابا که داشت به عمه میگفت آبجی من شرمنده‌م اسماعیل جوونه، عقلش قد نمیده، خوب و بد تشخیص نمیده بیشتر اعصابمو بهم میریخت. بالاخره عمه خانم تشریفشونو بردند. با رفتن عمه بابا اومد داخل اتاقم -میخام باهات حرف بزنم پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم -حوصله ندارم میخوام بخوابم -ولی من باید باهات حرف بزنم خواستم جواب بابا رو بدم که ناصر اومد تو اتاقم -چی کارش داری بابا تو که به خواستت رسیدی این وسط اسماعیل خراب شد نه تو بابا نگاهی به ناصر انداخت و گفت -تو دخالت نکن -اتفاقا الان جای دخالته. شما حق ندارین طبق سنت‌های قدیمی فکر کنید و هرچی شما بگید بچه‌ها بگن چشم. الان فرق میکنه دو نفر باید خودشون همو بخوان نه اینکه شما انتخابش کنید حوصله جر و بحث نداشتم به ناصر گفتم -تمومش کن حوصله ندارم نمی‌خوام چیزی در این مورد بشنوم الانم همتون برید بیرون می‌خوام تنها باشم ناصر نگاهی به مامان که تا الان ساکت بود انداخت و گفت -ببین مامان من مثل اسماعیل نیستم هرچی شما بگید بگم چشم. من با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم مثل علیرضا علیرضا داداش بزرگمه که برخلاف میل مامان با دخترداییم ازدواج کرد و الانم کلی خوشبخته ناصر و بقیه از اتاقم بیرون رفتند و من موندم و فکر اینکه خدا برام چی مقدر کرده و سرنوشت من قراره با کی رقم بخوره 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق تاپاییز قسمت ۲۱ یادمه قبل از اینکه طلبه بشم هم مقید بودم نماز و روزم به جا بود ارتباط با نامحرم، حلال و حروم حالیم بود و این باعث میشد که به احترام پدر و مادر حساس باشم و تمام سعیمو بکنم که اونها از من رنجیده نشن. لازم به ذکره که اسم پدرم ابراهیم بود و این مسئله باعث میشد محبوبیت خاصی جلوی پدرم داشته باشم. یادمه بچگی هام وقتی شیطنت میکردم به لطف اینکه اسمم اسماعیل بود و بابام ابراهیم بود کتک نمیخوردم و این تبعیض کمابیش باعث تحریک و حسادت دیگر برادرانم میشد. من و ناصر تو ناز و نعمت بودیم بچه های آخر خانواده که همه چیشون فراهم بود محبت بیش از اندازه خانواده مخصوصا پدر و مادر باعث شد یکم لوس و نازک نارنجی بار بیایم. در مسئله‌ی رضایت پدر و مادر تمام سعیم این بود که باعث شد خیلی زود دختر عممو فراموش کنم طوری که انگار اصلا تو زندگیم نقشی نداشته و نخواهد داشت یادمه به انتخاب مادرم وارد حوزه شدم. من یه نوجوون مذهبی بودم که چیز زیادی از حوزه نمیدونستم وقتی هم مادرم بهم گفت میخوام تو و ناصر طلبه بشید مثل همیشه گفتیم چشم تمام کارهارو مامان انجام میداد و ما فقط رفتیم آزمون دادیم. یادمه روز آزمون من آخرین نفری بودم که از جلسه امتحان اومدم بیرون و ناصر اولین نفری بود که برگشو تحویل ناظر داد و الان که دارم به گذشته فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که حوزه رو انتخاب کردم. تو حوزه تقیدات با دید بازتری ادامه دارد مثلا اگه نماز میخونی با دلیل نماز میخونی هر چند عبادت تعبدی نیازی به چون و چرا نداره . وقتی خدا گفته ما هم باید بگیم چشم بیشترین انتخاب رو تو زندگیم مادرم داشت و من چون به تقدیس مادر اعتقاد داشتم ، مطمئن بودم به خطا نمیره درمورد مسئله از ازدواج هم همین طور ترجیح دادم . دوباره مثل همیشه به مامان اعتماد کنم و سر و قیچی رو بسپارم دست مامان. مامان شاید به ظاهر یه خانمی باشه که از نسل گذشته‌ست اما با تمام وجود روشن فکری رو میشد از طرز نگاهش و حرف زدنش فهمید اون روز چند ساعتی رو تو اتاقم بودم ولی چون رضایت پدر ومادرم در اولویت بود سعی کردم با این قضیه کنار بیام نزدیک غروب بود از بیکاری و تنهایی خسته شده بودم به ذهنم رسید برم مزار شهدا و دیدن مرتضی پنج شنبه ها پاتوق من و آبجی دومی مزار شهدا بود اگر از آسمون سنگ هم میبارید مزار شهدامون جور بود یادمه تو یه روز سرد زمستونی که قندیل میبستی از خونه بری بیرون در حالی که بارون شدیدی هم می‌بارید . پیاده تا مزار شهدا رفتم و تا برگشتم دستام یخچال بسته بود اما تمام این سختی کنار شهدا ارزش داشت اونایی که رفتن تا من و امثال من بتونیم راهشونو ادامه بدیم اونایی که رفتن تا من و امثال من راحت زدنگی کنیم راحت بخوابیم، راحت خوش بگذرونیم گاهی اوقات لابه لای قدم زدن بین قبور شهدا، به خودم میگم روز قیامت جواب تو چیه وقتی نتونستی امانتی رو که شهدا دستت سپرده رو سالم نگه داری اخ که چقدر دلم لک زده واسه اون روزا.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲۲ تو اتاقم دراز کشیده بودم دلم یک خواب عمیقی می خواست قد اصحاب کهف سیم کارتی که تو گوشیم انداخته بودم خیلی زود بین دوستان و آشنایان و فک فامیل پخش شد. اون اوایل همه تازه گوشی دیده بودن و موج پیام ها دیوونم می کرد و جالب اینکه همه انتظار جواب دادن داشتن. اگه جواب پیامی داشتن اگه جواب پیامی رو نمی دادم محکوم بودم به قهر و بی معرفتی و عدم شارژ پولی یادمه اونقدر اُمُل بودم که حتی بلد نبودم چطور با تلفن همراه کار کنم که به لطف یکی طلبه ها که فامیلش یوسفی بود کار با گوشی رو یاد گرفتم داشتم با پیام های گوشیم نگاه می کردم و تو فکر این بودم که چطور این همه پیامو جواب بدم که علیزضا بهم زنگ زد حوصله حرف زدن نداشتم رد تماس زدم تا اینکه بهم پیام رسید -جواب بده ضروریه تماس دوم علی را اوکی دادم +سلام خوبی _سلام تو چطوری +جواب سلام واجبه _سلام هم اتاقی هم کلاسی هم بحث خوب شد +حالا شدی یه پسر فهمیده _شنیدم اوضاع و احوال خوبی نداری روحت حسابی آزرده شده خندم گرفت علی مثل پرستارها حرف میزد از طرز حرف زدنش معلوم بود داره بارم میکنه. +کدوم کلاغی برات خبر اورد _نیازی به کلاغ نیست.از طرز صحبت کردنت معلومه خماری و بی‌حال +این موقع روز زنگ زدی ورت و پرت تحویلم بدی؟ یکم بزرگ شو تروخدا علیرضا یکم جدی شد و گفت _بمیری که دارم بهت روحیه میدم +باشه اگه کار نداری برم _کجاااا؟؟ +برم بمیرم دیگه خودت گفتی _فعلا صبرکن گاومون زاییده همیشه علیرضا باید حامل خبر بد باشه تو کل دوران دوستیمون ندیدم این پسر خبر خوش به من بده. درحالیکه داشتم جلو آینه جوش‌های صورتمو نگاه میکردم گفتم -چی شده باز اتفاقی افتاده.... +آره عزیزم دوباره باید بار سفر رو ببندیم بریم سفر حالا هم برو چمدونتو آماده کن یه سفر طولانی درپیش داریم -درست حرف بزن سفر چی؟؟؟ از طرف کجا؟؟؟ +از طرف پسر شجاع از طرف کی میتونه باشه حوزه دیگه -وایییی نععععع حوزه؟؟؟؟ ما که تازه از اردو برگشتیم که +کاریش نمیشه کرد امر حاج‌آقاست آقازاده یه سفر اجباری تو دل تابستون اونم کجا اردبیل. یه اردوی دوهفته‌ای تو شهر سردسیر اردبیل. آیین ‌نامه اومده بود ۱۰ نفر از طلبه‌های بااستعداد حوزه باید این سفر رو برن یه دوره تربیت مربی قرآن کریم تو ۱۰ روز کلاساشم حسابی فشرده بود. با شنیدن این خبر آماده شدم و سمت حوزه راه افتادم و به علیرضا هم گفتم خودشو برسونه حوزه. علی زودتر از من رسیده بود و دم در منتظر من بود باهم سمت تابلوی اعلانات رفتیم.بعععععله همون طور که علی گفته بود یه سفر درپیش رو داریم. اسامی طلاّبی که قرار بود تو این اردو شرکت کنند اسماعیل صادقی، علیرضاترقویی، حسین یعقوبی، حسین کیخا، عباس شهریاری، مرتضی شاه‌مرادی و چند نفر دیگه ای که اسمشون تو خاطرم نیست. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق تاپاییز قسمت ۲۳ تو اتوبوس هر از گاهی درد به سراغم میومد اما به لطف قرصایی که خورده بودم آن چنان نبود که خیلی اذیت باشم خوبی علیرضا این بود که روده بزرگی داشت گاهی وقتا این قدر حرف میزد که حوصلم سر میرفت بعضی وقتا هم این قدر ساکت بود که انگار مادرزادی لاله هر از گاهی قرآن جیبی مو از تو کیفم درمیاوردم و قرآن میخوندم چیزی که این روزها بهش نیاز داشتم آرامش بود آرامشی که بیشتر موقع نماز خوندن و قرآن خوندن پیدا میکردم. هر از گاهی هم سرمو میذاشتم رو پنجره اتوبوس و به اتفاقاتی که گذشته بود فکر میکردم. به مامان بابا ناصر عمه..... و زیرلب این شعر مرحوم نجمه زارع رو میخوندم که میگفت شکنجه سخت‌تر از اینکه پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد ولی به خودم میگفتم باید قوی باشم طوری که تمام کابوس ها جلوم کم بیارن هر از گاهی هم علیرضا سریش میشد که به چی فکر میکنم منم با یه هیچی گفتن دست به سرش میکردم ۲۲ ساعت طول کشید تا برسیم قم شهری که چند روز پیش مهمونش بودیم مستقیم تاکسی گرفتیم و سمت فیضیه رفتیم قرار شد ۲ روز قم باشیم تو طول سفر همه باهم بودن به جز من و علی که ترجیح میدادیم دونفری باهم باشیم به همین خاطر همیشه از قافله جدا بودیم و اصولاً موقع صرف غذا و استراحت همو می‌دیدیم بعد از دو روز اقامت در قم به تهران رفتیم و سوار اتوبوسی شدیم که مسیرش به اردبیل هم میخورد. یادمه اتوبوس تو نیمه راه خراب شد و ما حیرون و سرگردون منتظر بودیم درست شه تا به راهمون ادامه بدیم. نزدیک نمازصبح شد و هنوز از تعمیر اتوبوس خبری نبود. جایی هم نبود که وضو بگیریم و نماز بخونیم تا اینکه خورشید نزدیک بود طلوع بکنه وقتی از همه جا ناامید شدیم من و علی تصمیم گرفتیم نمازمون رو با تیمم بخونیم. و این نماز هم مثل بقیه نمازهامون معلوم نبود قبول میشه یا نه چون نه وضو داشت و نه قبله‌ی مشخصی. هر مسافری هم طبق فتوای خودش نظر میداد یکی میگفت قبله این‌ وره اون یکی میگفت نع قبله اون‌ وره. نماز خوندن دوتا جوون اونم تو اون وضعیت حسابی دیگران رو متعجب کرده بود و ناخواسته مورد تحسین دیگران قرار گرفتیم، چیزی که ازش بدم میاد. مرگ من اینه که کسی ازم تعریف و تمجید کنه وقتی می‌دیدم کسی داره ازم تعریف میکنه دام میخواست خرخرشو بجووم که باعث میشه کبر و غرور سراغم بیاد وقتی سوار اتوبوس شدیم بلافاصله ماشین درست شد که به قول بعضی‌ها که میگفتند اثر نماز ما بوده. من هم بی‌تفاوت به حرف دیگران به تفکراتشون می‌خندیدم. چشمامو بستمو از گالری گوشیم دعای عهد رو گوش دادم. چشم انداز قشنگی بود تمام جاده سبز و زیبا بود. کوه‌ها پوشیده از درختای چنار و بلند. حتی گردنه‌ها شم زیبا و دلچسب بود. حول و حوش ساعت ۱۰ رسیدیم اردبیل قبل از اینکه وارد حوزه بشیم. یه پارک رفتیم و صبحانه خوردیم. بعد از اون هم لباسامون و عوض کردیم. توی مسیر حسابی عرق کرده بودیم. خیر سرمون طلاب برگزیده بودیم. با اون ریخت و قیافه که نمیشد بریم حوزه اردبیل. ناگفته نماند که اردبیل شهری بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از عشق تا پاییز قسمت ۲۴ از صبح تا شب یه ریز کلاس داشتیم خیلی کلاساش فشرده بود. روزای اول که از این کلاس بدو تو اون کلاس. زنگ تفریح از فرصت استفاده می‌کردیم و چای می‌خوردم. من از اون دسته مخلوقاتی هستم که با چای خیلی از نیازهای بدنشون تامین میشه. ولی وای به روزی که چای نمیخوردم از سردرد میمردم. گاهی وقتا هم لیوانای چای رو برمیداشتم و با علی میرفتیم تو حیاط رو نیمکت می‌نشستیم و چای میخوردیم. هوای اردبیل هم که عالی بود خنک و دلچسب یادمه بعضی از بچه‌های گروه باهم اختلاف سلیقه داشتند و این باعث شده بود از هم کدورت بگیرند به همین منظور مدام در حال لجاجت و لجبازی باهم بودند. به همین خاطر من زیاد باهاشون نبودم یه جورایی دوست نداشتم درگیر حاشیه بشم. بیشتر وقتمو با علی بودم. اونم متقابلاً ترجیح میداد با من باشه. چون هم سلیقه‌ها مون به هم نزدیک بود هم سنمون. من یک یا دو ماه از علی بزرگتر بودم ولی اون تپل و چاق بود برعکس من که مثل عدد یک بودم که سارا پنج‌ساله از تهران با دست چپش کشیده باشه. یه روز از طرف حوزه اردبیل تمامی طلّابی که تو اردو شرکت داشتند قانونی وضع شد که برای اعطای گواهینامه باید گواهی سلامت داشته باشیم. به همین خاطر هر طلبه موظف بود در مدت اردو به درمانگاه مراجعه کنه و با انجام برخی آزمایشات به سلامت جسمی و روحیش پی ببره. یه روز بعد از اتمام کلاسای صبح من و علی به نزدیکترین درمانگاه مراجعه کردیم تو مسیر به پیشنهاد علی رفتیم و یه بستنی دنج سنتی زدیم به رگ. آزمایشگاه طبقه سوم بود من و علی اتاق‌هایی که باید مراجعه میکردیم متفاوت بود. علی به اتاق همکف رفت اما من باید به طبقه سوم مراجعه میکردم. وارد آسانسور شدم نمیدونم چقدر طول کشید اما وقتی درب و باز کردم متوجه شدم هنوز تو همکف قرار دارم. ناخواسته خندم گرفت سوار آسانسور بودم اما یادم رفته بود دکمه شماره ۳ رو بزنم. دکمه شماره ۳ رو زدم اما تا خواستم برم بالا دوتا خانم دو بدو اومدند سمت آسانسور و وارد آسانسور شدند و من ناچارا مجبور شدم از پله‌ها برم بالا. من و علی هر دو سالم بودیم و خداروشکر مشکلی نداشتیم. یادمه دندونپزشک وقتی داشت دندونامو چک میکرد باتعجب گفت تو که دندونات از منم سالم‌تره. از بچگی مسواک میزدم دندونام سفید و براق بود. یادمه تو خانواده بیشترین استفاده از خمیردندونو من داشتم قبل از نماز صبح، بعد از صبحانه، قبل از نماز ظهر، بعد از ناهار، قبل از نماز مغرب و هنگام خواب مرتب مسواک میزدم. بعضا حتی در طول روز یکی دو بار هم بیشتر از مسواک استفاده میکردم من و علی برگشتیم حوزه واسه شب برنامه خاصی نداشتیم بخاطر همین با چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم آب‌گرم یه استخر بزرگ سرپوشیده که آبش مستقیم از چشمه‌ی جوشان تامین میشد. گاهی وقتا پیش خودم میگفتم خدا تبعیض قائل شده چرا استان ما همچین امکاناتی نداره ولی استان اردبیل، شمال و گلستان دست کمی از بهشت نداشت. گاهی وقتا که جنگل میرفتیم 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲۵ من و علیرضا از ترس میخکوب شده بودیم و منتظر بودیم ببینیم از لابه‌لای درختا چی میاد بیرون. اینقدر ترسیده بودم که دلم میخواست گریه کنم. تو فکر فرار بودم که یکدفعه یه گلوله پر از گل و خاک سمتمون پرتاب شد. من و علی جیغ بنفشی کشیدیم و شروع کردیم به دویدن. علی همیشه‌ی خدا کفش شیطونکی پاش بود و از جایی هم که تپل بود نمیتونست درست بدوه اما من هم لاغر بودم هم کفش اسپرت پام بود راحت میتونستم بدوم اینقدر ترسیده بودم که بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم میدویدم. یادمه علی با کفشاش سر خورد و تمام لباسش گلی و خاکی شد. یادمه وقتی می‌خواست سر بخوره دست شو دراز کرد سمت بلوزم و چنگ انداخت به لباسم که کمکش کنم اما من اینقدر ترسیده بودم که دستش و پس زدم و هولش دادم تا اینکه افتاد رو زمین و خودم نجات پیدا کردم خدا میدونه اون لحظه من و علی چقدر ترسیده بودیم و هر دومون فقط به فکر رسیدن به بالای جنگل و داشتیم از لابه‌لای درختا و شاخه‌ها به زور رد میشدیم و هر از گاهی بدنم با شاخه‌ها زخمی میشد ولی چون به فکر نجات بودیم این زخم‌ها چیزی به حساب نمیومد. مشغول دویدن بودم که حس کردم علیرضا پشت سرم نیست. اثری از علی نبود. من اینقدر تند دویده بودم که حتی متوجه نشده بودم علی جامونده خدایا چه خاکی بر سرم بریزم اگه بدون علی برگردم بالا کی حرف من و باور میکنه که پایین رفتن پیشنهاد خود علی بوده. کی باور میکنه علی گرفتار خرس و جک‌و‌جونور شده. داشت کم‌کم گریم میگرفت. پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم به حرفش گوش دادم. اگه علی مرده باشه چی. قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. مونده بودم فرار کنم یا برگردم به علی کمک کنم آخه من چطور میتونستم بهش کمک کنم بلاتکلیف مونده بودم خواستم برم بالا که یاد مهربونی‌های علی افتادم. یاد اینکه تو تمام سختی‌ها کنارم بود. برگشتم پایین شروع کردم به داد کشیدن و صدازدن علیرضا. چند باری صداش زدم اما جوابی نیومد. مطمئن شدم یه بلایی سرش اومده. نگاهی به اطرافم انداختم. خودم بودم و خودم تک و تنها میون اون همه درخت و صداهای عجیب و غریب حیوانات بدجور ترسیده بودم. خدایا تو این جنگل کوفتی تنهایی چکار کنم ترس و دلهره داشت روح مو از بدنم جدا میکرد. ترجیح دادم برای غلبه بر ترسم داد و بیداد راه بندازم و‌ کمک بخوام کمک کمک کسی صدامو میشنوه؟؟؟ علیرضا تروخدا یکی به دادم برسه اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت