همدیگر را یافتن هنر نیست...
هنر این است
که همدیگر را گم نکنیم...
آدمهای ساده بی هیچ دلیلی
دوست داشتنی هستند
سادگی شیک ترین ژست دنیاست..
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #خوشبختی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تا پاییز قسمت28 (2)
دلم میخواست کنارش باشم
هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمیتونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود.
ناصر سوار اتوبوس شد
چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود.
-اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم
-نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم
توصیههای لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم
-داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری.
ناصر هم مثل پسر خوب
به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه.
راننده اتوبوس اومد بالا
و ماشین و روشن کرد. کمکم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم
_دلم برات تنگ میشه ناصر
-منم همینطور
_مواظب خودت باش
لبخندی زد و گفت
-تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم
دوباره بغلش کردم
از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون.
تو مسیر خونه سکوت کرده بودم
تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم
-من بدون ناصر چطور تحمل کنم
وارد خونه که شدم
با دیدن خونهی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود و جای خالی اون.
گریم گرفت. نمیدونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم.
با دلداری مامان که میگفت
-این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه
یکم اروم شدم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۸۰
#امروز👇
👌 #شنبه #بیستودوم_دی ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۹
سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم
یک روز قبل از افتتاحیهی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهرهی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقهی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی.
پارچهای که روی عکس مرتضی بود
رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم.
کنار مزارش نشستم
کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آیندهای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه.
چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود
که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گلها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم.
داییرضا تو جبهه شهید شده
زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطرهای ازش تو ذهن ندارم.
بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم
و زیارت آلیاسین میخوندم. زیارت آلیاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم
فردای اون روز سال تحصیلی جدید
رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم.
پنجرههاش معمولی بود
که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم.
من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم.
و فقط موقع کلاسها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر میکردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم.
میز مطالعه من کنار پنجره بود.
هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم.
علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه
برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم.
علی سرشو از رو کتاب برداشت
_اسماعیل
-جانم؟
_به چی نگاه میکنی؟
-بیرون، حوض، باغچه
علی خندید و گفت
_به چی فکر میکنی
آهی کشیدمو گفتم
-به ناصر، جاش خیلی خالیه
علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره
_آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود
-دلم براش تنگ شده
_حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچهها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان