🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#قصه
🌹
❤️🌹
🌹❤️🌹
Join🔜 @childrin1
🌳🐍 کلاغ و مار🐍🌳
در بيشه اي دور ، کلاغي بر روي درختي بلند خانه داشت . او غمي بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهايش سياه کرده بود . در نزديکي خانه کلاغ ، مار بزرگ و زشتي زندگي مي کرد . هر وقت کلاغ تخمي مي گذاشت و جوجه اي به دنيا مي آمد ، مار بدجنس مترصد فرصت مي شد تا کلاغ براي آوردن غذا از لانه بيرون برود . به محض خروج کلاغ از لانه ، مار از درخت بالا مي رفت و جوجه او را مي خورد . اين غصه کم کم داشت کلاغ را پير مي کرد .
روزي از روزها که کلاغ بسيار غمگين بود ، جوجه تازه دنيا آمده اش را به منقار گرفت و پيش شغال که يکي از دوستان نزديکش بود ، رفت . خانه شغال هم نزديک لانه کلاغ بود .
وقتي شغال حال و روز کلاغ را ديد ، نگران شد و از او پرسيد : " چي شده کلاغ ؟ چرا اينقدر ناراحتي ؟ "
کلاغ قار قاري کرد و گفت : " مدتي است که ماري زشت و بد کردار ، همسايه ام شده است . از وقتي که فهميده لانه ام بالاي درخت است ، مزاحمم مي شود و تا حالا چند تا از جوجه هايم را خورده است ."
شغال گفت : " اين که کاري ندارد ، لانه ات را عوض کن . " کلاغ گفت : " آري چاره اي جز اين ندارم ، اما قبل از رفتن مي خواهم انتقام بچه هايم را از اين مار نابکار بگيرم . با او مي جنگم يا مي ميرم و يا اينکه مار را مي کشم ."
شغال گفت : " اما اين کار تو عاقلانه نيست ، چرا که از روي خشم اين تصميم را گرفته اي و نتيجه اي جز شکست ندارد . خوب فکر کن . تو که زورت به مار نمي رسد . او به راحتي تو را از پا در مي آورد . آن موقع ، هم خودت از بين مي روي و هم نمي تواني انتقام بچه هايت را بگيري . "
کلاغ گفت : " حق با توست ، ولي چکار مي توانم بکنم ؟ "
شغال کمي فکر کرد و راهي به ذهنش رسيد . آن را با کلاغ درميان گذاشت و کلاغ از راه حلي که شغال برايش پيدا کرده بود ، بسيار خوشحال شد . بچه اش را نزد شغال گذاشت و از آنها خدا حافظي کرد و رفت .
کلاغ پرواز کرد تا به نزديکي روستايي رسيد . توي حياط خانه اي زني را ديد که در کنار حوض خانه در حال شستن لباس بود و انگشتري طلايش را لبه حوض گذاشته بود . روي پشت بام خانه نشست تا در فرصتي مناسب انگشتر را بردارد . وقتي که زن شستن لباسها را تمام کرد و مشغول کار ديگري شد ، کلاغ بلافاصله پريد و انگشتر را به منقار گرفت و آرام شروع به پرواز کرد . با سر و صداي زن ، مردم جمع شدند و فهميدند که کلاغ انگشتري را برداشته است . مردان چند چوب برداشتند و بلافاصله به دنبال کلاغ شروع به دويدن کردند . کلاغ پرواز مي کرد و آنها را به طرف لانه مار مي کشاند . او طبق توصيه شغال ، وقتي که به نزديک سوراخ مار رسيد ، انگشتر را بر زمين انداخت و انگشتر درست جلوي سوراخ مار افتاد . مار که در لانه اش نشسته بود ، متوجه انگشتر شد . از سوراخ بيرون آمد و به طرف انگشتر رفت . درست در همين موقع مردم رسيدند و انگشتر را کنار مار ديدند و با چوبهايشان شروع به زدن مار کردند . يکي از آنها با سنگ بزرگي مار بدجنس را کشت و انگشتري را برداشت . کلاغ که بالاي درخت نشسته بود ، وقتي از مردن مار مطمئن شد ، پرواز کرد و براي تشکر از شغال و آوردن بچه اش ، به خانه شغال رفت .
#قصه
🌳
🐍🌳
🌳🐍🌳
join🔜 @childrin1
هدایت شده از استیکر سلاااااام
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه
"یه دوستی دارم"
👆👆👆
💜
🌼💜
💜🌼💜
🌼💜🌼💜
Join🔜 @childrin1
جشن تکلیف
شده ام نه ساله
جشن تکلیف من است
جا نماز و چادر
همه در کیف من است
دین من اسلام است
من مسلمان هستم
می رسد صوت اذان
شاد و خندان هستم
چادری داده به من
هدیه ای مادر من
مثل تاجی از گل
چادرم بر سر من
شده ام نه ساله
بعد از این خوشحالم
چون فرشته شده است
دست هایم، بالم
می پرم رو به خدا
لحظه ی سبز نماز
پنج نوبت هر روز
می کنم راز و نیاز
مثل گل می شکفم
باز در سایه دین
ای خدا! شکر! شدم
زود همسایه ی دین
#شعر
join🔜 @childrin1