🍵🎗سینی افطار🎗🍵
فرشته، روی پنجه هایش بلند شده بود. چانهاش را لبهی پنجره گذاشته بود و کوچه را تماشا میکرد. عمو واکسی را دید که تند تند کفشها را واکس میزد. صدای ربّنا می آمد. به آسمان نگاه کرد. ماه باریکی مثـل یک کمان نازک، آن دورها پیدا بود. آهی کشید و با خودش گفت: «حیف شد، تمام شد، دیگر نه سفرهی افطار داریم، نه سحری.» نسیم خنکی، بوی شله زرد و حلوای تازه را توی اتاق پخش میکرد. فرشته، صدای ترق تروق قاشقها را که شنید، برگشت. مادر سینی افطار عمو واکسی را آماده کرده بود. چند دقیقه ی دیگر اذان میگفتند. فرشته فوری روسری آبیاش را سر کرد. دو طرف سینی را محکم گرفت و راه افتاد. با احتیاط خودش را به آسانسور رساند و پایین رفت.
در آسانسور را باز میکرد که متوجّه چیزی شد. دستبندش دور دستش نبود دلش هرّی ریخت، سینی را روی پلّهی جلوی خانه گذاشت و دور و برش را نگاه کرد. توی کوچه هیچ کس جز عمو واکسی نبود. فکر کرد حتماً وقتی دوچرخه بازی میکرده، دست بندش باز شده و افتاده. شروع کرد به گشتن؛ کنار دیوار، لب جوی آب و توی باغچه را نگاه کرد. عمو واکسی پیشبند سیاهش را از دور کمرش باز کرد. صدا زد: «فرشته خانم دنبال چیزی میگردی؟» فرشته بغض کرد و اشک توی صورتش دویـد. حرفی نزد و فقط سـرش را پاییـن انداخت و دوبـاره گشت. صـدای الله اکبـر اذان از گلدستهها بلند شد. فرشته توی دلش دعا کرد تا گمشده اش پیدا شود.
یک دفعه مثل مجسّمه ایستاد و لبش را گاز گرفت. یادش آمد که سینی افطاری را جلوی در خانه گذاشته. دل کوچولویش تاپ تاپ میزد. عمو پرسید: «باز چه شده؟» فرشته تند دوید. آنقدر تند که محکم به درخت کنار جوی آب تنه زد و پخش زمین شد. عمو دو دستی کوبید توی سرش. همین طور که آخ و اوخ میکرد زیر بازوی او را گرفت و کمک کرد تا دمپاییاش را بپوشد.
فرشته لنگان لنگان خودش را جلوی در رساند. چشمش که به سینی غذا افتاد، گریه را سر داد. بچّه گربهها حسابی سرگرم خوردن آش بودند. شله زرد یک طرف ریخته بود و سبد سبزی، زیر دست و پای آنها افتاده بود. مادر گربهها هم بشقاب شام را با پنجههایش زیر و رو میکرد.
عمو واکسی گفت: «این غذا سهم آنها بود. شب عید است؛ این بندگان خدا هم گرسنه بودند. تو آنها را سیر کردی. خوشحال باش!» فرشته به مچ دستش نگاه کرد. فکر کرد چه طوری خوشحال باشم. من که هدیهی مادرم را گم کردم. کاش میگذاشتم آن را همان فردا یعنی روز عید فطر به من بدهد. بعد فین فینی کرد و دماغش را بالا کشید. عمو واکسی گفت: «من میروم پیش زن و بچّهام و چند روز نمی آیم.» بعد همین طور که جیب شلوارش را میگشت ادامه داد: «حالا زودتر برو افطار کن. عیدت مبارک. راستی این را هم بده به مادرت بگو عمو توی کوچه پیدا کرده. حتماً یکی سراغش را میگیرد.» آن وقت یک دستبند با ستارههای نقرهای را توی دست فرشته گذاشت.
دل کوچک فرشته اندازهی آسمان، پر از شادی شد. خندهی شیرینی صورتش را پر کرد و گفت: «این... این...» عمـو با تعجّب پرسید: «برای همین گریه میکردی؟» فرشته داد زد: «عمو جان همین جا باش من دوباره برات افطاری میآورم.» و دوید و رفت. عمو واکسی همین طور که میخندید و سرش را تکان میداد، کنار بساطش برگشت. اذان تمام شده بود. بچّه گربهها با اشتها ته ظرف آش را لیس میزدند.
#قصه
🍵
🎗🍵
🍵🎗🍵
Join🔜 @childrin1
@childrin1کانال دُردونه.mp3
2.79M
#قصه_صوتی
" مامور و کدخدا"
با صدای( پگاه رضوی)
👆👆👆
🏵
🎗🏵
🏵🎗🏵
Join🔜 @childrin1
@childrin1کانال دُردونه.....mp3
2.54M
#لالایی_صوتی
" بالش ابری"
👆👆👆
🍓
🍇🍓
🍓🍇🍓
╲\╭┓
╭ 🍇🍓 🆑 @childrin1
┗╯\╲
مژده بچه ها مژده گل گُلی ها
مژده که عید اومده
نور بارونه آسمون
بر شما بادا مبارک
عید ماه رمضون
🌙 نماز روزه هاتون
قبول درگاه خدای مهربون
عید فطر مبارک بر همتون🌙
💕
🌙💕
╲\╭┓
╭ 🌙💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌼به اولین روز ماه شوال خوش آمدید
🌈بـراتون روزی پراز
🌼نشاط شادی و عشق
🌈آرزو میکنم
🌼امیدوارم لحظات رابه شادی
🌈و آرامش درکنار خانواده
🌼و دوستانتان سپری کنید
🌈پنج شنبه تون بی نظیر
🌼 عـیـد سعید فطر مـبـارک 🌼
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
ماه رمضان رسید به پایان
عیدفطر آمد عید مؤمنان
روزه گرفتیم برای یک ماه
امروز آمده عیدفطر از راه
مبارک باشد عیدتان امروز
برای شما عید باشد هر روز
💕🌈 دُردونه های گلم عیدتون مبارک 🌈💕
╲\╭┓
╭💕🌈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
3.13M
#ترانه_صوتی_کودکانه
"عید فطر"
👆👆👆
🕋
✨🕋
🕋✨🕋
╲\╭┓
╭✨🕋 🆑 @childrin1
┗╯\╲