فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
کارتون زیبای #حجاب
قسمت دوم : «زن هنرمند»
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)✨
┏━━━∪∪━━━┓
🟣 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_سینمایی
کارتون سینمایی «دارکوب زبل» قسمت(۶)
🎞 ∩_∩
(„• ֊ •„)📺
┏━━━∪∪━━━┓
📺 @childrin1 🎞
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨#نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این شماره: زرافه
با آموزش ساده و گام به گام نقاشی روش ساده نقاشی ڪردن را به فرزندانتان بیاموزید.
🎨 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌈
┏━━━∪∪━━━┓
🌈 @childrin1 🎨
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
کاردستی اردک 🦆 🦆
کانال دردونه رو دنبال کنید و هر روز ایده های جالب ببینید.
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━ ∪∪━━━┓
🦆 @childrin1🦆
┗━━━━━━━━━┛
33.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی
کاردستی محرم🏴
کاردستی پرچم 🖤💚
ببینید و بسازید 👌
🖤 ∩_∩
(„• ֊ •„)🖤
┏━━━∪∪━━━┓
🏴 @childrin1 🏴
┗━━━━━━━━━┛
🦅 جوجه عقاب کله شق🦅
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی.
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد.
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد.
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد.
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه.
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده سریع رفت و جغد دانا رو آورد.
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم.
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه.
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد.
اما ایندفعه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد.
🦅 ∩_∩
(„• ֊ •„)🦅
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1⭐⭐کانال دردونه.mp3
3.39M
#قصه_صوتی
" مامان پیشی و پنج تا بچه اش "
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🕊️کانال❤️ دردونه.mp3
1.59M
#لالایی_صوتی
گل خوشبو (آیدا خلیلی)
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1💜کانال دردونه.mp3
3.94M
#قصه_صوتی
" ماجراجویی در سطل آشغال"
«قسمت دوم»
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه،،_326715147139680566.mp3
2.5M
#لالایی_صوتی
🎠اسب چوبی🎠
✨
💭✨
✨💭✨
╲\╭┓
╭ 💭✨ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
ســ☺️✋ــلام
شنبه زیبـاتون بخیر🐝🟢
امروزتون گـل باران🐝🟢
ان شاءالله
ایـن هـفتـه بـراتـون 🐝🟢
سرشـاراز خیرو برکت🐝🟢
و لبریز از موفقیت باشه🐝🟢
الهی
اتـفاق هـای خـوب و عـالـی🐝🟢
در ایـن هفته بـراتـون رقـم بـخـوره🐝🟢
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
35.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_سینمایی
کارتون سینمایی «دارکوب زبل» قسمت(۷)
🎞 ∩_∩
(„• ֊ •„)📺
┏━━━∪∪━━━┓
📺 @childrin1 🎞
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤چطوری بی توجهیم را جبران کنم؟!♤
(اهمیت دست ها)
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1💚💚کانال دردونه.mp3
1.08M
#آهنگ_کودکانه
«دویدم و دویدم به کربلا رسیدم»
◼️ ∩_∩
(„• ֊ •„)◾️
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🍃🐌کاردستی حلزون با استفاده از کاغذ رنگی 🍃🐌
💕 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐌🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🐌🍃 @childrin1 💕
┗━━━━━━━━━┛
جورابهای خالخالی
خاله برایم هدیه آورد
یک هدیهی زیبا و عالی 🎁
با خنده گفتم: جانمی جان
جورابهایِ خالخالی 🎁
یک لنگه جورابم سیاه است
با خالهایی که زرشکی است 🎁
یک لنگهیِ دیگر زرشکی
با خالهایِ ریزِ مشکی است 🎁
جورابهایِ تازهیِ من
هم تا به تا و هم دو رنگاند 🎁
با این که با هم فرق دارند
یک جُفْتْ جورابِ قَشنگاند 🎁
🟡 ∩_∩
(„• ֊ •„)🟡
┏━━━∪∪━━━┓
🎁 @childrin1 🎁
┗━━━━━━━━━┛
سرگردانی پسر هیزمشکن در جنگل
به نام خدای مهربون
«قسمت اول»
هر روز غروب که میشد پژمان کوچولو دست از بازی میکشید و به اتاق میرفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ میشد و میخواست که با کسی حرف بزند.
مادر پژمان که بیشتر وقتها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با او را نداشت به همین خاطر بود که پژمان به یاد پدرش میافتاد. مدتها بود که پدر پژمان از او خداحافظی کرده و رفته بود.
پژمان هر روز سراغ پدر را از مادر میگرفت تا اینکه کم کم دلتنگیهایش زیادتر شد. هر چند که گاهی با پدر تلفنی حرف میزد، ولی با این حال او میخواست که پدرش در خانه و پیش آنها باشد.
دلواپسیهای پژمان کوچولو هر روز بیشتر و بیشتر شد تا اینکه پژمان کوچولو دیگر نتوانست این دوری و ناراحتی را تحمل کند، به خاطر همین هم به سختی مریض شد.
مادر پژمان که او را خیلی دوست داشت، یک شب که کنار رختخواب او نشسته بود، برای او قصه پسرکی را تعریف کرد که در یک کوهستان بزرگ و جنگلی گم شده بود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزمشکن بود راه افتادند. آنها میخواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبیشان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود:
خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.
خداداد به حرفهای پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل میگشتند و درختهایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه میکردند و بعد هم دور آن را با طناب میبستند و آماده میکردند که به کلبه چوبیشان ببرند.
تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید.
کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.
او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟
خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.
حتما میتوانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بیفایده بود.
هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک میشد. هر چه هوا تاریکتر میشد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی میکرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمیدانست باید چکار کند.
قطرههای اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمههای شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.
یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگها آتش درست میکرد. دستهای کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.
بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او میدانست که شعلههای آتش باعث میشود حیواناتی که درون جنگل زندگی میکنند به او نزدیک نشوند.
با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوههای درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی میکرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام میداد، به یاد بیاورد.
آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.
ادامه دارد....
🧩 ∩_∩
(„• ֊ •„)🧩
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🎲🎲کانال دردونه.mp3
3.98M
#قصه_صوتی
" گوهر گرانبها "
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛