eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
12.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
140 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان :♤چطوری بی توجهیم را جبران کنم؟!♤ (اهمیت دست ها) 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1💚💚کانال دردونه.mp3
1.08M
«دویدم و دویدم به کربلا رسیدم» ◼️ ∩_∩ („• ֊ •„)◾️ ┏━━━∪∪━━━┓ 💚 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🐌کاردستی حلزون با استفاده از کاغذ رنگی 🍃🐌 💕 ∩_∩ („• ֊ •„)🐌🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐌🍃 @childrin1 💕 ┗━━━━━━━━━┛
جوراب‌های خالخالی خاله برایم هدیه آورد یک هدیه‌ی زیبا و عالی 🎁 با خنده گفتم: جانمی جان جوراب‌هایِ خالخالی 🎁 یک لنگه جورابم سیاه است با خال‌هایی که زرشکی است 🎁 یک لنگه‌یِ دیگر زرشکی با خال‌هایِ ریزِ مشکی است 🎁 جوراب‌هایِ تازه‌یِ من هم تا به تا و هم دو رنگ‌اند 🎁 با این که با هم فرق دارند یک جُفْتْ جورابِ قَشنگ‌اند 🎁 🟡 ∩_∩ („• ֊ •„)🟡 ┏━━━∪∪━━━┓ 🎁 @childrin1 🎁 ┗━━━━━━━━━┛
‍ سرگردانی پسر هیزم‌شکن در جنگل به نام خدای مهربون «قسمت اول» هر روز غروب که می‌شد پژمان کوچولو دست از بازی می‌کشید و به اتاق می‌رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می‌شد و می‌خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت‌ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با او را نداشت به همین خاطر بود که پژمان به یاد پدرش می‌افتاد. مدت‌ها بود که پدر پژمان از او خداحافظی کرده و رفته بود. پژمان هر روز سراغ پدر را از مادر می‌گرفت تا اینکه کم کم دلتنگی‌هایش زیادتر شد. هر چند که گاهی با پدر تلفنی حرف می‌زد، ولی با این حال او می‌خواست که پدرش در خانه و پیش آن‌ها باشد. دلواپسی‌های پژمان کوچولو هر روز بیشتر و بیشتر شد تا اینکه پژمان کوچولو دیگر نتوانست این دوری و ناراحتی را تحمل کند، به خاطر همین هم به سختی مریض شد. مادر پژمان که او را خیلی دوست داشت، یک شب که کنار رختخواب او نشسته بود، برای او قصه پسرکی را تعریف کرد که در یک کوهستان بزرگ و جنگلی گم شده بود. یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزم‌شکن بود راه افتادند. آن‌ها می‌خواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبی‌شان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود: خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم. خداداد به حرف‌های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آن‌ها در جنگل می‌گشتند و درخت‌هایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه می‌کردند و بعد هم دور آن را با طناب می‌بستند و آماده می‌کردند که به کلبه چوبی‌شان ببرند. تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد. او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟ خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت. حتما می‌توانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بی‌فایده بود. هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک می‌شد. هر چه هوا تاریک‌تر می‌شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می‌کرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمی‌دانست باید چکار کند. قطره‌های اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه‌های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است. یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگ‌ها آتش درست می‌کرد. دست‌های کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگ‌ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آن‌ها به هم کرد. بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او می‌دانست که شعله‌های آتش باعث می‌شود حیواناتی که درون جنگل زندگی می‌کنند به او نزدیک نشوند. با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوه‌های درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی می‌کرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام می‌داد، به یاد بیاورد. آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد. ادامه دارد.... 🧩 ∩_∩ („• ֊ •„)🧩 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🎲🎲کانال دردونه.mp3
3.98M
" گوهر گرانبها " با صدای (خاله  شادی) 💗      ∩_∩        („• ֊ •„)💗    ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️        @childrin1       🌙    ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامـش تحفه ای گرانبها🌸🍃 با رنگ عـشق اسـت🌺🍃 از جـانـب خــدا   🌸🍃 در این عصر زیبـا🌺🍃 ایـن هـدیـه را برای شما دوستان🌸🍃 خــوبـم آرزومندم ... 🌺🍃 عصر زیبـاتون پـراز آرامـش🌸🍃 🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃🌺@childrin1 🌺🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون سینمایی «دارکوب زبل» قسمت(۸) آخر 🎞 ∩_∩ („• ֊ •„)📺 ┏━━━∪∪━━━┓ 📺 @childrin1 🎞 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان :♤هر مسی یه استعدادی داره♤ (شناخت توانایی های دیگران و کوچک نشمردن آنها) 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش یه مدل موی خیلی خوشگل برای دختر کوچولوهامون 😍 مامانا ببینید یاد بگیرید😘 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ساخت نقاب» برای دُردونه های عزیز😘 خیلی ساده و خلاقانه اسباب بازی کودکت رو خودت بساز 😊 🐭 ∩_∩ („• ֊ •„)🐭 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
چه بازی هایی موجب در فرزندانمان می شوند؟ 🟢به‌خاطرسپاری اشیاء مناسب برای: ۵ ساله و بالاتر این بازی به‌خاطرسپاری اشیاء می‌تواند در تقویت تمرکز خیلی موثر باشد. نسخه خانگی این بازی را می‌شود این‌طوری انجام داد: تعدادی از وسایل خرده‌ریزه‌ای را که در هر خانه‌ای پیدا می‌شوند یک‌جا جمع کنید؛ وسایلی مثل: قاشق چای‌خوری، کلید و کلیپس مو. تعدادشان باید به حدود ۲۰ عدد برسد. آن‌ها را در یک سینی بچینید. حالا سینی را جلوی کودک بگذارید و ۳۰ ثانیه به او فرصت بدهید تا خوب به آن‌ها نگاه کند. بعد با یک پارچه روی سینی و وسایل را بپوشانید. حالا مرحله بعد را به دو شکل می‌شود انجام داد: یا مدت زمان مشخصی را در نظر بگیرید و از کودک بخواهید تا تمام اشیایی را که در خاطرش مانده نام ببرد، یا می‌توانید یکی از اقلام را پنهانی از داخل سینی بردارید و بعد سینی را دوباره به او نشان دهید و بخواهید که به نام شیء گم‌شده اشاره کند. 🧩 ∩_∩ („• ֊ •„)🧩 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
سرگردانی پسر هیزم شکن در جنگل «قسمت دوم» روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود. دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبی‌شان زندگی می‌کردند. به یاد مرغ و خروس‌هایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمی‌دانست که باید چکار کند. آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار آن نشست. نمی‌دانست تا چند روز دیگر این شرایط ادامه دارد. اما یک دفعه به یاد حرف‌های مادرش افتاد. مادر به او گفته بود هر وقت که دلت گرفت، آرزویت را کف دست‌هایت بگذار، چشمانت را ببند و بعد از خدا آن را بخواه. آخر هم آن را با تمام قدرتی که داری به طرف آسمان فوت کن. خداداد در حالی که اشک می‌ریخت، آرزویش را که بازگشت پدر بود، در کف دستش تصور کرد. بعد چشم‌هایش را بست و با خدا شروع به حرف زدن کرد. او از خدا خواست که هر چه سریع‌تر پدرش را به او برساند. بعد هم همان طور که مادرش گفته بود، دستش را به طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت آرزویش را به طرف آسمان فوت کرد. صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد، احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش می‌رسد. فکر کرد که خواب می‌بیند، برای همین یک بار دیگر بو کشید. آرام چشمایش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود، هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشان روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود. خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع به گریه کرد. هیزم‌شکن در حالی که موهای او را نوازش می‌کرد گفت: پسرم گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمی‌خواستم که بیدارت کنم. ولی این دوری درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت کنی. این دوری باعث شد که تو مرد شوی. هیزم‌شکن و پسرش همان روز به طرف کلبه چوبی‌شان راه افتادند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. پژمان با تمام شدن قصه به خداداد فکر کرد. او هم دوست داشت تا بازگشتن پدرش مرد شود. او باید بزرگ می‌شد. برای همین بود که پژمان تصمیم بزرگی گرفت. او می‌خواست با تمام مشکلاتی که داشت تا بازگشت پدر صبر کند. چند روز بعد بود که پژمان آرزوی بازگشت پدر را در کف دستش گذاشت و از خدا خواست که پدرش به خانه برگردد. بعد هم دستش را به طرف آسمان گرفت و آن را با تمام قدرتی که داشت فوت کرد. آخر هفته وقتی صدای زنگ آپارتمان به گوش رسید و پژمان در را باز کرد، باور نمی‌کرد که پدر از مأموریت برگشته و خدا آرزوی او را برآورده کرده است. پایان 🧩 ∩_∩ („• ֊ •„)🧩 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🟡کانال دردونه.mp3
3.8M
"پرنده نصیحت گو  " با صدای (خاله  شادی) 💗      ∩_∩        („• ֊ •„)💗    ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️        @childrin1       🌙    ┗━━━━━━━━━┛
@chldrin1دُردونه_5823279267378627990.mp3
2.9M
"لالایی به زبان ترک" (Uyu melekYuzlum) 👆👆👆 💚 🌈💚 💚🌈💚 Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوشنبه تابستونی تـون عالی ♥️🐝 امروزتان سرشاراز آرامش♥️🐝 مهر و محبت نشان لبخـند خـدا در زندگیست♥️🐝 ان شاءالله نگاهش توجه ولبخندش ♥️🐝 وبرکت بی پایانش همیشه♥️🐝 همیشه شامل حـالتـون بشه♥️🐝 دوشنبه ی خـوبی داشته باشیـد ♥️🐝 🐝 ∩_∩ („• ֊ •„)🐝 ┏━━━∪∪━━━┓ ♥️ @childrin1 ♥️ ┗━━━━━━━━━┛