eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
13.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
138 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کاکُل حنا" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 ╲\╭┓ ╭ 🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"لالایی شکلاتی" 👆🏼👆🏼👆🏼 💚 ⚪️💚 💚⚪️💚 Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃    🍃     🌱    🌱     🌱    🍃    🌱 🌱    🌱     🍃    🌸     🍃    🌸    🍃 🍃    🌸     🌱              🌱            🌸 🌱              🌸              🌸            🌸                                                  ۱۴۰۳/۲/۱۷ روز قشنگ بهاریتون بخیروشادی🍃🌸 الهـی در پـنـاه پـروردگـار  🍃🌸 امروزتون بخیرونیکی🍃🌸 حــال دلتــون خـوب 🍃🌸 وجـودتــون سـلامـت  🍃🌸 دوشنبه تون عالی و پراز موفقیت🍃🌸    🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت : ۱۳ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت : ۱۴ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی با استفاده از دور ریزها کاردستی دوچرخه با استفاده از لیوان کاغذی و نی🚲 💕 🚲💕 ╲\╭┓ ╭ 🚲💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ «با این قصه فرزندت یاد میگیره خجالت کشیدن خوب نیست». در شهری کوچک و خاکستری به نام شهر خجالت زده اهالی زیادی کنار هم زندگی میکردند. در این شهر همه مردم خجالت بسیاری داشتند و همواره سعی می کردند از توجه دیگران فرار کنند خجالت به گونه ای در این شهر حاکم شده بود که خیابانها تنها با رنگهای خاکستری و سفید تزئین شده بودند. هیچ رنگی جرات نمی کردظاهرشودوشهروندان در سایه خجالت خود زندگی می کردند. بچه ها در سکوت به مدرسه میرفتند و سر کلاس درس هرگز سوالی نمی پرسیدند یا اگر معلم هم از آنها سوال می پرسید سوال را میدانستند دستشان را بلند نمی کردند تا جواب سوال را بدهند همینطور وقتی در محیطی که برایشان آشنا نبود قرار می گرفتند کمتر صحبت میکردند و تمام تلاششان را میکردند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند روزی از روزها باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و زنبوری را از شهر دیگری همراه خود به شهر خاکستری آورد زنبور وقتی به شهر خاکستری رسید از تعجب خشکش زده بود او با خودش گفت خدای من اینجا دیگه کجاست چرا انقدر سوت و کوره چرا هیچ رنگ اینجا وجود نداره آدم ها چقدر ساکت و مصنوعی هستند این خیلی عجیبه شاید به کمک احتیاج داشته باشند بهتره برم ببینم چه خبره زنبور به سمت مدرسه حرکت کرد اون از لای پنجره ای که باز بود وارد یکی از کلاسهای درس شد معلم روبروی شاگردها ایستاده بود و از خجالت سرش را پایین انداخته بود. بچه ها هم در سکوت سرشون را پایین انداخته بودند و به کتاب خیره شده بودند. زنبور تو دلش گفت واقعا اینجا چه خبره اینا از خودشون خجالت میکشند یا از همدیگر معلم چرا انقدر ساکت و آرومه انگار گرد خجالت پاشیدن توی این شهر... همه با خجالت خودشون درگیرن زنگ تفریح به صدا درآمد بچه ها آروم و بی صدا وسایلشون رو برداشتند و رفتن توی حیاط مدرسه قسمت دستشویی انتهای حیاط بچه ها پشت سر هم توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی به دستشویی بروند یکی از بچه ها به اسم امیر عباس اول صف ایستاده بود ولی بچه های دیگر از انتهای صف می اومدند و به دستشویی می رفتند امیر عباس هم خجالت میکشید که بهشون بگه نوبت من هست و اونا نباید حقش رو ضایع کنند زنبور که از دور داشت به امیر عباس نگاه می کرد با سرعت به طرف او رفت و زیر گوشش گفت با صدای بلند بگو نوبت منه من خیلی وقته که اینجا ایستادم امیر عباس سرش را به طرف زنبور برگرداند و با چهره متعجب گفت تو تو داری با من حرف می زنی؟! زنبور گفت: فعلاً اینو ولش کن بعداً برات توضیح میدم الان کاری رو که ازت می خوام انجام بده امیر عباس گفت آخه نمیتونم روم نمیشه زنبور جواب داد هیچ کاری نداره به خودت اعتماد کن تو از پسش بر میای امیر عباس با صدای خیلی آرومی گفت من خیلی وقته اینجا ایستادم نوبت منه زنبور گفت: الان دقیقاً به کی داری اینو میگی اصلاً خودت صدای خودت رو میشنوی امیر عباس گفت به خدا نمیتونم آخه اونا از دست من ناراحت می شوند. زنبور جواب داد الان با این وضعیتی که اینجا ایستاده ای تا چند دقیقه دیگر سیل راه می افتم و خرابکاری به بار میاری متوجه منظورم که هستی؟!! اون وقت اونطوری دیگه از خجالت فکر کنم بری توی زمین مدرسه و برای همیشه اونجا پنهان بمانی امیر عباس گفت خب به کی باید بگم؟ زنبور گفت به همینی که داره میاد و میخواد بره وارد دستشویی بشه امیر عباس صورتش رو به سمت همکلاسیش که میخواست وارد دستشویی بشه برگرداند و گفت من خیلی وقته که اینجا ایستادم نوبت منه که برم دستشویی ناگهان با گفتن این جمله پرچمی که بالای ساختمان مدرسه بود به رنگ آبی درآمد.. ادامه دارد... 🐝 ∩_∩ („• ֊ •„)🐝 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌼 @childrin1 🌼 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"فندق و نارگیل" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 ╲\╭┓ ╭ 🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"قصر مروارید" (سواحل جنوب) 👆👆👆 💜 ✨💜 💜✨💜 ╲\╭┓ ╭ ✨💜 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃    🍃     🌱    🌱     🌱    🍃    🌱 🌱    🌱     🍃    🌸     🍃    🌸    🍃 🍃    🌸     🌱              🌱            🌸 🌱              🌸              🌸            🌸                                                  ۱۴۰۳/۲/۱۸ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ماهتون عـالـی 🌸🍃 آرامش باارزشترین حس دنیاست🌸🍃 براتون یه دنیـا آرامـش ......... یه دنیـا تندرستی و یک عـالمه🌸🍃 خوشبختی وبرکت آرزومندم امروزتون سرشاراز بهترینها🌸🍃 🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۱۵ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۱۶ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی طبیعت😉 🏡کلبه جنگلی🏡 🎨 ∩_∩ („• ֊ •„)🎨 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
💎گنج خلیج فارس💎 توی خلیج فارس گنجی‌ست یک گنج پنهان و درخشان غواص هستم در خیالم در آب‌های گرمِ ایران باید حواسم جمع باشد اینجا و آنجا را ببینم در بین مرجان‌ها بگردم دنبالِ گنجِ نازنینم آن وقت، یک سوغاتی خوب می‌آورم با خود به ساحل بیرون می‌آیم از تَهِ آب با چند مروارید خوشگل 💎 ∩_∩ („• ֊ •„)💎 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
‍ ‍ «قصه برای کنترل خشم» 💜قسمت دوم💜 (تکنیکی بی نظیر برای کنترل خشم - نه تنها برای کودکان دلبندتان بلکه برای شما پدر و مادرهای عزیز با این قصه به سفری شگفت انگیز بروید و یاد بگیرید چگونه خشم را به محبت تبدیل کنید). بچه ها معلم ها به پرچم خیره شده بودند و نمی دانستند که چه اتفاقی دارد میافتد پرچمی که همیشه بی رنگ و خاکستری بوده حالا به رنگ آبی درآمده و یک رنگ جدید وارد شهر شده در همین حین امیر عباس با صدای بلند گفت اگر احساستون و نظرتون رو با صدای بلند اعلام کنید این اتفاق می افتد باور کنید من همین الان امتحانش کردم خواهش میکنم شما هم امتحان کنید اگر حرف یا نظری دارید اون رو اعلام کنید با همدیگه گفتمان کنید حرف بزنید دوستان حرف بزنید با صدای بلند و با احترام با یکدیگر صحبت کنید این یک معجزه است... شهر ما به زودی به یک شهر رنگارنگ تبدیل خواهد شد بهتون قول میدهم دست به دست یکدیگر بدهیم و از پوسته خجالتی که دور خودمون درست کرده ایم بیرون بیاییم و رنگی بشویم امیر عباس رفت سمت پسر بچه ای که همیشه بقیه بچه ها خوراکی اش را می گرفتند و گفت: سینا ازت خواهش میکنم که دیگر اجازه ندهی کسی خوراکیت را ازت بگیرد. سینا با صدای خیلی آرومی گفت خیلی دلم میخواهد این کار را انجام بدهم ولی نمیتوانم خجالت میکشم امیر عباس گفت: منم مثل تو بودم و اولش خیلی برام سخت بود اما چندبار زیر لب گفتم و تمرین کردم تا بالاخره توانستم از پسش بر بیایم سینا گفت خوب الان باید چه کار کنیم؟ امیر عباس ادامه داد: من همین الان دیدم که اون پسر آمد و خوراکیت را گرفت لطفاً برو و بهش بگو که خوراکیت را بهت برگرداند و خودت یک مقدار از خوراکیات را تقسیم کن و بهش بده اینطوری هم اون از دستت ناراحت نمیشود هم خودت گرسنه نمی مانی سینا آروم آروم به سمت پسر بچه حرکت کرد. امیر عباس از پشت سر داد میزد محکم قدم بردار تو میتونی پسر.. سینا به پسر بچه رسید و آروم بهش گفت: لطفاً ... لطفا «خوراکیم را بهم پس بده چون خودم گرسنه هستم بهتره که اون رو با هم تقسیم کنیم ». در همین حین رنگ جدید به شهر اضافه شد؛ درختان شهر سبز شد بچه ها و معلم ها که توی حیاط شاهد همه اتفاقها بودند متوجه شدند که هر کدام از آنها باید به صدای درونی خودشان که سال هاست گوشه سینه شان پنهان شده گوش کنند تا هر کدام بتوانند رنگ جدیدی را به شهر وارد کنند. سینا آنقدر خوشحال شده بود که با سرعت دور حیاط میدوید و به بچه ها با صدای بلند میگفت هرگز برای گرفتن حقتون نباید خجالت بکشید شجاع باشید و با صدای بلند و البته با احترام حرف بزنید و نگران هیچ چیزی نباشید زنبور با صدای بلند فریاد زد امیر عباس دستشویی..!! از آن روز به بعد بچه ها به همه اهالی شهر یاد دادند که چطور از پیله خجالت خودشان در بیایند و به راحتی با یکدیگر گفتگو کنند و از هیچ چیزی خجالت نکشند به این ترتیب شهر خاکستری با کمک اهالی شهر به شهری پر از رنگ های زیبا تبدیل شد بعدها اسم آن شهر را شهر رنگین کمان گذاشتند. پایان... 🐸 ∩_∩ („• ֊ •„)☘ ┏━━━∪∪━━━┓ ☘ @childrin1 🐸 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آلوچه ای که میخواست سفر بره" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 ╲\╭┓ ╭ 🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان مار (جان مادر) مازندرانی 👆👆👆 ❤️ ⭐️❤️ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲