امروز صبح اومدم کمدم و ریختم با کلی وسایل قدیمی رو به رو شدم کلی خاطره زنده شد کلی نوشته های قدیمی بود که تک تکشونو خوندم .

با من از حوصله حرف نزن من لباسای تمیزو میندازم لباسشویی چون حوصله ندارم تا کنم .

سردی دستات دلمو سرد کرد، رفت تو وجودم، موند تودستام، رفت تو تار وپودم، دیگه همه چی واسه منم سرده، ازوقتی چشمات دیگه قشنگیای دنیارو نمیبینه منم چیزی جز درد نمیبینم، از وقتی دستات یخ کرد منم دیگه گرمارو حس نمیکنم، ازوقتی صداتو نشنیدم صداهای دنیا برام محو شدن، ازوقتی نیستی دیگه هیچ بودنی خوشحالم نمیکنه، هیچی ذوق زدم نمیکنه،هیچ حسی ندارم، روزام شده تکرار درد، دردی که دیگه عضوی ازمنه، شدم عین خودت که دیگه چیزیو حس نمیکنی، زندگیم شد یه زمستونی که ته نداره .

درس خوندنم نمیاد

دودیزماژور ، تو هنوزم بهش فکر میکنی .

هیچوقت فکر نمیکردم بیام بگم بهترین دبیر بیاته

حتی تو خوابمم نمیدیدم یه روزی یکی از ادمینای ایتارو خیلی رندوم تو فوریو تیک تاکم ببینم

الینا خانوم🎀