eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
13هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 حرفهای خودمونی اعضا ✅سلام عزیزم/من یه دختر ۱۴ساله دارم یکبار ب طور اتفاقی فهمیدم دوست پسر داره نذاشتم باباش متوجه بشه نصیحتش کردم از عواقبش گفتم ازشروعش گفتم اولش فکر میکنی قشنگه  حس خوبیه ولی باهات بازی بشه اینجوری میشه دلت میشکنه یا پسرای امروزی وفادار نیستن بیشترشون قصدشون وقت گذرونیه تو نباشی یکی دیگه کلی براش حرف زدم.مثلا میخاستم بدونه چی ب چیه..بهم قول داد دیگه نمیره سمت دوستی.ولی از اون موقع تا حالا چندین بار این تکرار شده..😔هردفعه میبینم سرقولش نمونده باز با کلی پشیمونی میاد میگه غلط کردم اشتباه کردم دیگه نمیرم ولی باز دیروز فهمیدم من خونه نبودم تماس داشته قایمکی.ازش پرسیدم گفت خودم زنگ زدم.حالا از دوستان میخام بهم کمک کنن چطوری میتونم اینو از ذهنش بیارم بیرون فکرش پسر نباشه هدف های بالا باشه.دوست دارم هرجا میره هرکی پیشنهاد بهش بده خودش رد کنه بگه دوست ندارم با کسی دوست بشم.اینم بگم دختر من تا الان گوشی جدا نداشت باهم استفاده میکردیم دیدم قایمکی اکانت زده و... یه مدت گوشی ساده بهش دادم شارژ هم نمیزدم.دیدم یه مدل دارن باهم پیام بازی میکنن که طرف هزینه پیامهارو تقبل میشده با یه کدی واقعا بچه های امروزی زرنگن.شاید بگین محدودش گذاشتم اینجوری شد ولی دوماهه رفتم براش گوشی خریدم فقط برنامه شاد رو داره توگوشیش..ولی دیدم تماس میزنه.دیگه بریدم موندم از هردری وارد شدم.مشاور زنگ زدم.رو اسپیکر بودگفت بذارین دوستی با جنس مخالف داشته باشن این نیازه دخترای الان شده..اینو شنیدن همانا گارد گرفتنش همانا که تو نمیذاری.اینم مشاور☹️گفتم ازشماها کمک بگیرم شاید کسی تجربه مشابه داشته باشه کمکم کنه🙏😔اینم بگم شاید بگین طرز گفتارم اشتباه بوده. دخترم و دوستش باهم وارد این دوستیا شده بودن. من با جفتشون حرف زدم و توضیح دادم اون باحرفای من سر عقل اومد از اون موقع با کسی دوست نشده. ولی دختر خودم یه گوشش دره یه گوشش دروازه😩(کلاس زبان هم میره دخترم.کلاس تتو هم میره. ساعت های بیکاریش هم کتاب ۴اثر فلورانس میخونه)خیلی دختر خوبیه ولی چون سنش پایینه میترسم سو استفاده کنن ازش.(رابطه ش با باباش هم خوبه عین دوستن کلی قربون صدقش میره بوسش میکنه وقت میگذرونه کادو میخره براش.فقط خط قرمزش دوست پسره که بخاطر همون بهش نمیگیم.) حتی تهدید کردم.تهدید هم فایده نداشت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 *
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 الـسلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌ !🥀•° یڪ یاحسین روز مرا بیمه مـــــــے ڪند صبح سٺ السلام علــے ...جــــان ِفاطمه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 یاس هستم حرفاتو بهم بگو @Yass_malake لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 السلام‌علیک‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضاالمرتضی🖤!🥀•° 🏴 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 یاس هستم حرفاتو بهم بگو @Yass_malake لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بسیار آموزنده 🌱 عاقبت فرد کینه ای و آخرت وحشتناک او ... 📚استاد مجتهدی(ره)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 . انتقادپذیر باشید تا همسرتان مجبور به تظاهر نشود! به او فضا دهید تا بتواند به راحتی در رابطه با هر موضوعی که مربوط به شماست اظهار نظر کند، چه می خواهد در رابطه با ظاهرتان باشد چه خصوصیات اخلاقیتان، اگر در برابر نظراتش جبهه گیری کنید او همیشه ناچار است همه چیز را تایید و تحسین کند اما به دروغ! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 یاس هستم حرفاتو بهم بگو @Yass_malake لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 . ✅ زن با احترام گذاشتن به شوهرش میتونه حسابی سیاست به خرج بده و زندگیشو بسازه. میگین نه؟ امتحان کنین 🔵اکثر مردها اسیر احترام زن هستن اینکه فکر کنن پیش زنشون خیلی آدم بزرگ و مقتدر و باحالی هستن براشون مهمه و زنها باید از همین روش استفاده کنن 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺 یاس هستم حرفاتو بهم بگو @Yass_malake لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 تقدیم به نگـاه مهـــــــــررربونتوون 🥰🌺 مرسی که هستین😍🙏🌹 رضا ملک زاده🎤     🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ☀️ به دوشنبه ۶ شهریور خوش آمدید 🌺خدایا یادم بده 🌼آنقدر مشغول عیب‌های خودم باشم 🌺که عیب‌های دیگران را نبینم 🌼یادم بده اگر کسی را بد دیدم 🌺قضاوتش نکنم، درکش کنم. 🌼یادم بده بدی دیدم ببخشم ولی بدی نکنم 🌺چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه 🌼یادم بده اگر دلم شکست 🌺نفرین نکنم، دعا کنم 🌼یادم بده به قضاوت کسی ننشینم 🌺چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم     🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_5985833759373528428.mp3
8.78M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🎶👑 🎤     🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_6007921036715101874.mp3
4.07M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 آنچه هم اکنون در فکرت می گذرد زندگی آینده ات را خلق می کند. تو زندگی ات را با افکارت خلق می کنی و چون مدام در حال فکر کردن هستی و همیشه در حال آفرینشی. راجع به هر چه بیشتر فکر کنی یا بر هر چه تمرکز کنی، همان در زندگی ات رخ می دهد ... 👤راندا برن ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 🥰🌿     🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🍃 عزیزان دلم دوستای من عاشقانه‌ی داستان زندگی رو تو کانال ما بخونید بزن رو لینک گلی جانم🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🍃 عزیزان دلم دوستای من عاشقانه‌ی داستان زندگی رو تو کانال ما بخونید بزن رو لینک گلی جانم🥰👇
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 هیچ حرفی وجود نداشت.با خشم پیامشو پاک کردم.گوشیم دوباره زنگ خورد می خواستم خاموشش کنم که نگام به شماره ی بابا افتاد.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم بغض نکنم.بالاخره که باید می فهمیدن.بذار یه روز کمتر زجر بکشن. مامان پشت خط بود...حالش زیاد خوب به نظر نمی رسید...مسموم شده بود...گفت خواب بد دیده...تو خوابش من داشتم یه خوشه انگور می خوردم...گفت انگور غمه.حسابی مواظب خودم وامیر باشم...نگفتم خوابت تعبیر شده مامان...دیگه نگران نباش...نگفتم غمت نباشه...گلاره ت همین دیروز پرپر شده. به محض قطع شدن تماس مامان صفحه ی گوشیم دوباره روشن وخاموش شد.پیامک داشتم. )می دونم نمی خوای منو ببینی.به خدا از دیروز تا حالا عذاب وجدان یه لحظه راحتم نذاشته.بذار باهات حرف بزنم.( بلافاصله یه پیام دیگه رسید. )من لایق بخشیدن نیستم.فقط بذار پای اشتباهم بمونم واین آبروی ریخته رو یه جوری جمعش کنم( پوزخندی زدم وزیر لب گفتم:حس جوونمردیتو واسه خودت نگه دار نامرد. دیگه پیامی نفرستاد ومن موندم وکلی احساس متضاد که یه لحظه راحتم نمی گذاشت.حالا دیگه ترس هم به احساس گناه وخشم وشرم که باهاش درگیر بودم اضافه شده بود. ترس از اینکه خبر این بی آبرویی تو کل شهر بپیچه وهمه منو بادست نشون بدن و توگوش هم پچ پچ کنن. ترس از اینکه آبرو وحیثیت خونواده مو نا خواسته به باد بدم.ودیگه نتونم سرمو جلوی کسی بلند کنم.چون هرچقدر هم که تو این قضیه ثابت می شد من بی گناهم باز احساس مقصر بودن می کردم.من نباید تا به این حد حماقت به خرج می دادم. ناخن هامو با خشم کف دستم فرو کردم.دلم می خواست خودمو بزنم.منی که همیشه خیلی راحت از خطای دیگرون می گذاشتم.حالا نمی تونستم خودمو به خاطر این اشتباه ببخشم. بی اختیار قدم هام به طرف اتاق خوابم کشیده شد.انگار همه چیز واسه عذاب دادنم محیا بود.درو با دستای لرزونم باز کردم.وتو چارچوبش به اتاق نورگیر وروشنم خیره شدم. چشمام از اون تخت لعنتی گریزون بود.اما هنوز صدای فریادهای عماد وجیغ التماس های خودم به گوش می رسید.نگام به شی براقی که کنار پایه ی میز مطالعه رو زمین افتاده بود دوخته شد. بی اختیار سر خوردم و وچهار زانو نشستم.دکمه ی صدفی رنگ مانتوم داشت از دور بهم پوزخند می زد.درد ناخواسته ای به قلبم تحمیل شد ومن تو خودم مچاله شدم.بغض بازم رو گلوم سنگینی کرد.اما ذهن سخت گیر وعصبانیم اشکامو پس زد.دیگه ریختنشون بعد از این بی فایده بود.باید همه ی تالشمو می کردم که بتونم رو پاهام . ٰ تا به دوش کشیدن بار سنگین این حادثه ی دردناک در توانم باشه بایستم صدای زنگ در باعث شد.تکان شدیدی بخورم همه ی اون اعتماد به نفسی که در خودم ذره ذره جمع کرده بودم یک جا از بین بره.این ترس ناغافل هم حاصل گوش به زنگی ونبود تمرکز ذهنیم بود که همین دیروز بهم تحمیل شد. امیر از اتاقش بیرون اومد وبا دیدن رنگ وروی پریده م با تردید گفت:نترس فکر کنم دوستم پویان باشه! به طرف در هال رفت. ـمی خواد باشگاه ثبت نام کنه. نگاه گذرایی به ساعتم انداختم. ـالان باید بری؟! ـباشگاه؟! سرتکان دادم.با کمی مکث گفت:نه پویان خودش میره.من فقط آدرس وشرایط ثبت نام رو بهش می گم. نفسی از سر راحتی خیال کشیدم وبه زحمت از جام بلند شدم.بدون اینکه نگاه دوباره ای به اتاق بندازم درشو بستم.دوست نداشتم بادیدن اونجا همه چیزو دوباره به خاطر بیارم.هرچند این کارمم بی فایده بود.تموم اون لحظات وحشتناک مدام تو ذهنم تکرار می شد. ومن با در ماندگی مجبور به تحملش بودم. واسه خلاص شدن از این وضعیت به آشپزخونه پناه بردم تا با انجام کاری ذهنمو مشغول کنم که دوباره درگیر اتفاقات بیست وچهار ساعت گذشته نشه. امیر واسه ناهار آبگوشت بار گذاشته بود.یه نگاهی بهش انداختم تا چیزی کم وکسر نداشته باشه.طبق معمول کارش بی عیب ونقص بود.واین به اون روحیه ی خودساخته ش که سعی می کرد همیشه درست عمل کنه مربوط می شد.و یه جورایی تحسین بر انگیز بود.به طوریکه گاهی فراموش می کردم اون ازم هشت سالی کوچیکتره. ـچه حرفی؟...برو بیرون ببینم. بی اراده دست از کار کشیدم.این صدای امیر نبود؟!...داره با کی بحث می کنه؟...پویان یا... از چیزی که به ذهنم رسید وحشت زده قدم تند کردم تا خودمو دم در برسونم.من نباید می گذاشتم امیر از اون قضیه چیزی می فهمید. با دیدن چهره ی مردد وناراحت اون سر جام میخکوب شدم.دیدنش اونم وقتی فقط یه روز از این حادثه وحشتناک می گذشت واسه م قابل هضم نبود.اما دیگه نمی خواستم بهش اجازه بدم خورد شدنمو ببینه. حسی بهم می گفت باید یه امروز ویه این لحظه رو همون گلاره ی همیشگی باشم.مطمئن ،قوی وبدون تردید. نگاش که بهم افتاد دست از التماس کردن به امیر برداشت. ـگلاره تورو خدا بذار با هم حرف بزنیم. از قسمی که به زبون آورد نا خواسته چشمامو بستم.)تو روخدا؟!!(...واقعا این موجود حقیر خد 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃