دوستانهها💞
*داریوش* هیچگاه یادم نمی آمد در اتاقم را باز گذاشته باشم .نه وقتی که بچه بودم و نه تا بزرگسالی در
نگاهم بدجور روی موها و اندامش
در رفت و برگشت بود! از سر ناچاری مقنعه اش را همانطور کج و کوله به روی آن موهای پریشان کشید و به سمت من آمد .در را باز کرد و با عصبانیت گفت:
-لطفاً برین بیرون! آدم تو اتاق خودش هم امنیت نداره! واقعا که آقای دریاسالار!
به سمتش رفتم.دستش روی دستگیره ی در بود . دستم را روی دستش گذاشتم. به سرعت دستش را از زیر دستم کشید و چشمانش که حالا بدجور وحشی شده بود را به چشمانم
دوخت .دستم روی دستگیره ی در ماند و در حالیکه در را آرام می بستم در چشمانش چشم دوختم. با آن مهارت همیشگی و آن طرز نگاه های مردانه ای که تمام دخترهای دوروبرم هلاکش بودند؛ نگاهش کردم و گفتم :
-نمیدونستم اینجوری پریشونم میکنی خوشگله ! آخه از کجا باید میدونستم !با چشمانی تنگ شده نگاهم کرد و گفت:
-مثل اینکه دلتون تنگ شده برای اون ضربه های فنی! لطفا برین بیرون من هزارتا کار دارم !
-بابا من که چیزی نگفتم !فقط از موهای خوشگلت تعریف کردم !کجای دنیا رو دیدی از خوشگلی یه دختر تعریف کنن و اون دختر
اینجوری پاچه بگیره ؟!
-میشه از من تعریف نکنین؟! من خوشم نمیاد !
چشمانم را میخ چشمانش کردم و گفتم :
-مگه میشه این همه خوشگلی رو دید و سکوت کرد ؟دیگر داشت قاطی میکرد. لحنش داشت تند میشد
-این حرفو خرج دخترایی کنین که واستون غش و ضعف میرن! من یه سر دارم و هزار تا سودا ! فرصت ندارم به حرفاتون حتی فکر کنم
همینجور که نگاهش میکردم در افکارم غوطه ور بودم که دیدم بازویم را گرفت و با عصبانیت در را باز کرد و مرا از پشت هل داد و از اتاق بیرون کرد. بعد هم محکم و پر خشم در را بست !نتیجه تعلل همین بود دیگر! فرصت را به همین راحتی از دست دادم پوف کلافه ای کشیدم و لعنتی نثارش کردم !دخترک وحشی زیبای از خود راضی! صبر کن !من میدانم و تو! کاری میکنم هلاکم شوی! جوری که برای بودن با من ثانیه شماری کنی وحشیِ خوشگلِ ه وس برانگیز! نیم ساعت بعد ملاحت از ساختمان مرکزی آمد. میخواست نحوه ی سفارش کالا و مواد اولیه ی مورد نیاز به سایت ها و شرکت های خارجی را به چکاوک آموزش دهد. وقتی متوجه درِ باز اتاقم شد؛متعجب به سمتم آمد .
-سلام پسر دایی! چه عجب ما تو رو
توی کارخونه دیدیم .ببینم !چی شده؟ کی زده تو پرت که غمبرک گرفتی؟!
به قهوه ی سرد شده ام خیره شده بودم .نگاهش کردم و گفتم :
-چی شده حالا؟ خوشحالی از این حال و روزم ؟
-این چه حرفیه آخه؟! من کی تا حالا از ناراحتی تو خوشحال شدم که این دفعه دوم باشه پسر دایی جون؟ میگم چکاوک هست؟
آهی کشیدم و گفتم :
- آره تو اتاقشه .
- چه عجب یک دفعه دختر بیچاره تو اتاقش بود . هر دفعه که من اومدم یا میون کارگرای انبار بود یا بین ساختمان مرکزی و این ساختمان در رفت و آمد !خجالت نمیکشی اینهمه
کار انداختی رو دوشش؟ بیچاره اونم یه جونی داره! زدش میکنی ها ! آخرش کاری میکنی که از اینجا پا به فرار بگذاره .حالا واقعا تو اتاقشه؟
-گفتم که ! از تو اتاقش بیرون
نیومده !موشکافانه و مچگیرانه نگاهم کرد.
- چرا؟ چی شده؟ نکنه باز دسته گلی به آب دادی!کلافه موبایلم را روی میز پرت کردم و گفتم :
-ملاحت حوصله ندارم. دست از سرم
بردار دیگه !شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق چکاوک به راه افتاد. در زد و وارد شد و در را بست. حیف که من آدمی نبودم به زور متوسل شوم .وگرنه جوری از خجالت این دختر چشم وحشی در می آمدم که حالش جا بیاید .نیم ساعت بعد ملاحت درِ اتاق چکاوک را باز کرد .داشت از اتاق او خارج میشد. چکاوک تا دم در اتاق برای بدرقه اش آمده بود .صدای کفش های پاشنه دار دختری در سالن به گوش رسید و دلم داشت گواهی حضور فرد ناخوشایندی را میداد .ملاحت از همان دم در که نگاهش به صاحب کفش های پاشنه دار افتاد؛ نگاه پریشانی به من انداخت و همان نگاه پریشان کافی بود تا دستم بیاید چه کسی در راهروی ورودی قدم زنان وارد میشود. در حالیکه هنوز او را نمیدیدم؛ صدایش به گوشم رسید :
-سلام ملی جون !خوبی عزیزم؟
-سلام سوزان جون. ملاحت خوشگلم !
صدای پوزخندش آمد و گفت :
-داریوش اینجاست؟ به من گفتن اینجا میتونم پیداش کنم !
ملاحت را میدیدم که با خصومت نگاهش می کرد. به تندی گفت :
-کی تو رو راه داده تو کارخونه؟! باید گوش نگهبانو بپیچونم .آره داریوش اینجاست .ولی فکر نمیکنم بخواد ببینتت !
-این تو نیستی که تعیین میکنی عزیز دلم ! میشه بگی کجا میتونم پیداش کنم ؟
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
اگرطلوع خورشید☀️
با سلامی از
جنس مهربانی همراه شود💕
زیباییش چندین برابر
خواهد بود
این زیبایی تقدیم
شما مهربانا❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
هر #روز یک صفحه از #قرآن🌱💚💚💚 #صفحه۱۲ @Malakeonline
با خوندن روزی یک صفحه از این آیه های نورانی برکت رو به خونتون بیارید🙏❤️
❤️
نیاز دارم که اتفاقی بیفتد و از من بپرسند:
«خب بگو ببینم چه احساسی داری؟»
و من در جواب بگویم؛ سر از پا نمیشناسم.
❤️
هر قدر انسان
شریفتر و نجیبتر و حساستر باشد،
از جنایت دیگران بیشتر رنج میبرد،
و این دو علت دارد:
یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمیبیند،
و دیگر اینکه منتظر نیست که سایرین
با او عملی کنند که خود او با سایرین نکرده است...
❤️
ماهیها گریهشان دیده نمیشود...
گرگها خوابیدنشان، عقابها سقوطشان،
و انسانها درونشان...!
❤️