📘#داستان_کدخدای_خوش_حساب👌
🔹یه اربابى بود که یه زن و دو تا پسر و دو تا دختر داشت. یه روز کدخدای دِه پنج تا غاز ورداشت از ده آورد براى ارباب. ارباب گفت:«کدخدا، حالا که این پنج تا غاز آوردی، خودتم باید قسمت کنی که میون ما دعوا نشه. اگه به پسرا بیشتر بدى دخترا اوقاتشون تلخ میشه، اگه به دخترا زیادتر بدى پسرا بدشون میاد». کدخدا هم گفت:«منم همچى تقسیم مىکنم که هیچ کدوم زیاد و کم نبره». ارباب گفت:«بسمالله! بفرما ببینم چطور قسمت مىکنی!»
🔸کدخدا گفت:«خیلی خوب، ارباب، تو با زنت دو نفر هستین، یه غاز مال شما، میشه سه نفر، دو تا پسرام دو نفر هستن، یه غازم مال اونا، اونم سه نفر، دو تا دخترام دو نفر هستن یه غازم مال اونا، اونام سه نفر. من خودم یه نفر هستم دو غازم مال من، مام سه نفریم. همهمون مساوی، سهتا سهتا شدیم».
🔹ارباب خندید و گفت:«خیلی خوب، حالا غاز خودمونو مىکشیم، گوشتشو چطور قسمت کنیم که دعوا نشه؟» کدخدا گفت: غازو بکشین، شب منو دعوت کنین بیام قسمت کنم!»
شب شد، کدخدا اومد. غازو پختند، آوردن سر سفره، گفتند:«کداخدا بسمالله، قسمت کن!» کدخدا گفت:«آقاى ارباب، شما سرِ خونواده هستید، این کله غاز مال شما، نوشِ جونتون!» دو تا بالشو ورداشت، داد به دوتا دخترا، گفت:«تا کى تو خونه بابا نشستین؟ این بالارو بگیرین، پر بزنین برین خونه شوهرتون، پدر و مادرو راحت کنین!»
🔸 دو تا پاهاى غازو ورداشت، داد به دو تا پسر، گفت:«این پاهارو بگیرین، همون راهى که پدرتون رفته، همون راه رو بگیرید و برید!» دل غازو درآورد، داد به زن ارباب، گفت:«این صندوقخونهی عشقِ دل غازو بخور، عشق و محبتت به شوهرت زیادتر بشه!» کدخدا بقیه غازو ورداشت و گفت: «اینم حق زحمه من که به این خوبى براتون قسمت کردم.»
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلبری
از این بغلا ❤️
حلما دختر خردسال شهی.د پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟❤️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
خوشبحال قدیما
قدیم را یادت هست؟
چراغ نفتی و علاءالدین را؟
بشکه های نفت را؟
شب های سرد جنگ و بی برقی با همان ها روشن و گرم می ماند...
قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته میشد تا صلات ظهر...
غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسه ای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود...
خودشان یک تنه هم اجاق گاز بودند، هم شوفاژ، هم ماکروویو، هم شمع، هم لامپ، هم ازصد تا چای ساز چای خوش طعم تری تحویل آدم میداد...
یادت هست؟ بوی دود و نفتش را؟
یادش بخیر...
روزهایی که زندگی بودند و خاطره شدند...!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اگه کمبود محبت داریم
پا بذاریم روی خودمون !
#استاد_شجاعی
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
تو زیبایی، نه برای چشمهات، که برای نگاههای قشنگی که داری،
تو زیبایی، نه برای لبهات، که برای لبخندهای قشنگی که میزنی،
تو زیبایی، نه برای اندامت، که برای شخصیت قشنگی که داری،
تو زیبایی، نه برای موهات، که برای فکرهای قشنگی که میکنی.
تو زیبایی برای بلندپروازیهات و برای تلاشهای فراتر از توانت و برای زمین خوردنهای مکرر و ادامه دادنهای جسورانه و قدمهای محکمی که بر میداری.
تو زیبایی و زیبا حرف میزنی و زیبا تصمیم میگیری و زیبا زندگی میکنی.
#ماهور
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#حتمابخوانید
🌸سپاسگزار باش
قبل از آنکه سنگی بر سرت بیفتد !
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا میزند... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین می اندازد، تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش میشود.
بار دوم مهندس ۵۰ دلار میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد.
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند، در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید...
این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما میفرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگیند به خداوند روی می آوریم!
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد ! 🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
زن عمو را در اتاقشان یافتم. با لبخندی مرا فراخواند. - بیا اینجا بشین دخترم! کنارش نشستم. - اینقد
تو که خودت حتما شنیدی اوضاع و احوال خوابگاه ها الان چجوریه و همه جور آدم توشون رفت و آمد میکنه.خیالت راحت تر نیست اگه
چکاوک رو بفرستی پیش ما؟ من هستم و خانومم و یه خونه ی درندشت خالی! بچه هام که همه رفتن پی زندگی خودشون!
-شما لطف دارین حاج داوود! ممنونم که به فکر چکاوک هستید. اما خوب! میدونید! من نمیخوام مزاحمتون بشیم!
-این چه حرفیه اردلان خان! اگه دختر یا نوه ی من اینجا تحصیل میکرد؛
تو روی چشمت نمیذاشتیش و نمی
آوردیش خونت و مثل دختر خودت ازش مراقبت نمیکردی؟ میکردی چون خون اون جوون مرد تو رگاته هست! اون وقت از من انتظار داری این کار رو نکنم؟! تو میدونی بهادرخان چقدر به گردن من حق داره؟ من هیچ وقت نتونستم لطفهاش رو جبران کنم. اگه قبول کنی چکاوک بیاد پیش ما منت میذاری سر من! چون امانتی برادر تو به من سپردی!چون به من اعتماد کردی!
عمویم که بشدت در معذوریت قرار گرفته بود گفت:
-چه کسی از شما بهتر! ممنونم! همین که گفتین انگار انجامش دادین!
در مدتی که حاج داوود سر قضیه ی محل سکونت من با عمویم رایزنی و چانه زنی میکرد؛ من سرم را به زیر انداخته بودم و زیر نگاه های
خیره ی ضیاءالدین داشتم آب میشدم. یادم مدام به آن روز آخر و عصبانیت و حرفهای نامربوطی که زدم میفتاد.و من نمیدانم او به چه فکر میکرد که نگاهش را از من بر نمیداشت.چند بار نگاهم با
نگاهش تلاقی کرد. پریشان نبود .عصبانی نبود. متعجب نبود .فقط مهربان بود! آبی پرتلاطم چشمانش کمی آرامتر بود! گوشه ی چشمانش چین ریز افتاده بود از لبخندی که بر لب داشت! چهره و لبخند این مرد چه غلغله ای در وجود من به پا میکرد!بعد از رایزنی های متعددی که حاج داوود انجام داد ؛سرانجام عمویم رضایت داد تا در وقت مناسب هنگام بازگشت من به
بندرعباس همراه من بیاید و خودش از نزدیک محله و خانه ی حاج داوود را مشاهده کند.حاج داوود قدم دیگری هم برداشت و گفت که با توجه به رشته ی تحصیلی من، و احساس ادای دینی که به بهادر خان دارد؛ به شدت تمایل دارد از تخصص من در قسمت انبارداری کارخانه استفاده کند.اما روی این قضیه زیاد پافشاری نکرد. فقط خواست قضیه را برای عمویم کمی باز کند و البته عادی جلوه داده باشد،کمی بعد تمرکزِ صحبت از من برداشته شد و به صحبت های عادی و معمولی کشیده شد.عمویم رو به این دو مردِ دریاسالار گفت:
-تا ناهار حاضر میشه یه استراحتی بکنید.
حاج داوود گفت:
- نیومدیم که مزاحم بشیم اردلان خان! اومدیم یه سری به شما بزنیم و دیداری تازه کنیم و سر خاک اون مرحوم بریم.
عمویم گفت:
-حالا چه عجله ایه حاج داوود! ناهار میخوریم بعد با هم دیگه سر فرصت سر خاک پدرم میریم. بعد از مدت ها تشریف آوردید و قدم روی چشمهای ما گذاشتید .
حاج داوود تمایل داشت با عمویم صحبتش را ادامه دهد.اما ضیاءالدین که انگار رانندگی خسته اش کرده بود؛ تمایل داشت کمی استراحت کند. عمویم از من خواست او را به اتاق مهمان راهنمایی کنم. دست و دلم میلرزید. بلند شدم و از او خواستم به همراه من بیاید.با اجازه ای گفت و پشت سرم به راه افتاد.با هم به طبقه ی بالا رفتیم.در حالی که سعی میکردم خاطره ی آن روز را فراموش کنم و صدایم نلرزد گفتم:
-بفرمایید خواهش میکنم! این اتاق در اختیار شماست.از سرویس بهداشتی خود اتاق هم میتونید استفاده کنید.در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم و چراغ را روشن کردم. تمام
مدت سکوت کرده بود.
- اگر چیزی احتیاج داشتید صدام کنید. موقع ناهار خودم میام صداتون میکنم .خواستم از اتاق خارج شوم .در مقابلم ایستاد .قلبم به شدت
میکوبید نگاهش کردم .پرسشگرانه! متعجب و حیرت زده! با دست آرام در اتاق را بست و یک قدم به سمت من برداشت.چشمانش را درچشمانم کوبیده بود! انگار دوباره مرا هیپنوتیزم کرده بود ! یک قدم به عقب برداشتم.باز جلوتر آمد! تا جایی که من به دیوار چسبیدم و دیگر نمیتوانستم عقب بروم.اما او باز یک قدم جلوتر آمد.حالا فاصله
چندانی با من نداشت. باید سرم را بلند میکردم تا بتوانم ببینمش .صدایش را شنیدم که گفت:
-خیلی وقته نیستی .چند روزه و انگار به اندازه ی چند سال طول کشیده .کارا رو سپردی دست داریوش و خودت اومدی اینجا !کاش بفهمی هیچکس مثل تو نمیتونه باشه!
چشمانش کمی قرمز شده بود.پر از خواستن بود. شکل جدیدی که من تاکنون ندیده بودم. یک جورایی مشتاق! یک جورایی پر نیاز! یک جورایی پر از خواهش و خواستن!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
اﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ درزندگی ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: « ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ .
ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ .
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ .
ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ .
ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ.
ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.
ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ…
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
📘#حکایت_و_پند
جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟
جوان گفت: آری.حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.
جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
جوان گفت: آری.
حکیم گفت: مراقب چشمانت باش.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️