eitaa logo
دوستانه‌ها💞
3.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای این آموزش فقط به آب و یه کیلو گچ احتیاج دارین یک کیلو گچ ۷ تا ظرف هفتسین بهتون میده😍❤️ اگه دوس داشتی رنگش کنی از رنگ و ابزار فروشیا ،اسپری رنگ یا رنگ اکریلیک بگیر و رنگش کن یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌸سپاسگزار باش قبل از آنکه سنگی بر سرت بیفتد ! روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا میزند... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین می اندازد، تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش میشود. بار دوم مهندس ۵۰ دلار میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد. بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می‌اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند، در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید... این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما میفرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگیند به خداوند روی می آوریم! بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد ! 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
زن عمو را در اتاقشان یافتم. با لبخندی مرا فراخواند. - بیا اینجا بشین دخترم! کنارش نشستم. - اینقد
تو که خودت حتما شنیدی اوضاع و احوال خوابگاه ها الان چجوریه و همه جور آدم توشون رفت و آمد میکنه.خیالت راحت تر نیست اگه چکاوک رو بفرستی پیش ما؟ من هستم و خانومم و یه خونه ی درندشت خالی! بچه هام که همه رفتن پی زندگی خودشون! -شما لطف دارین حاج داوود! ممنونم که به فکر چکاوک هستید. اما خوب! میدونید! من نمیخوام مزاحمتون بشیم! -این چه حرفیه اردلان خان! اگه دختر یا نوه ی من اینجا تحصیل میکرد؛ تو روی چشمت نمیذاشتیش و نمی آوردیش خونت و مثل دختر خودت ازش مراقبت نمیکردی؟ میکردی چون خون اون جوون مرد تو رگاته هست! اون وقت از من انتظار داری این کار رو نکنم؟! تو میدونی بهادرخان چقدر به گردن من حق داره؟ من هیچ وقت نتونستم لطفهاش رو جبران کنم. اگه قبول کنی چکاوک بیاد پیش ما منت میذاری سر من! چون امانتی برادر تو به من سپردی!چون به من اعتماد کردی! عمویم که بشدت در معذوریت قرار گرفته بود گفت: -چه کسی از شما بهتر! ممنونم! همین که گفتین انگار انجامش دادین! در مدتی که حاج داوود سر قضیه ی محل سکونت من با عمویم رایزنی و چانه زنی میکرد؛ من سرم را به زیر انداخته بودم و زیر نگاه های خیره ی ضیاءالدین داشتم آب میشدم. یادم مدام به آن روز آخر و عصبانیت و حرفهای نامربوطی که زدم میفتاد.و من نمیدانم او به چه فکر میکرد که نگاهش را از من بر نمیداشت.چند بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. پریشان نبود .عصبانی نبود. متعجب نبود .فقط مهربان بود! آبی پرتلاطم چشمانش کمی آرامتر بود! گوشه ی چشمانش چین ریز افتاده بود از لبخندی که بر لب داشت! چهره و لبخند این مرد چه غلغله ای در وجود من به پا میکرد!بعد از رایزنی های متعددی که حاج داوود انجام داد ؛سرانجام عمویم رضایت داد تا در وقت مناسب هنگام بازگشت من به بندرعباس همراه من بیاید و خودش از نزدیک محله و خانه ی حاج داوود را مشاهده کند.حاج داوود قدم دیگری هم برداشت و گفت که با توجه به رشته ی تحصیلی من، و احساس ادای دینی که به بهادر خان دارد؛ به شدت تمایل دارد از تخصص من در قسمت انبارداری کارخانه استفاده کند.اما روی این قضیه زیاد پافشاری نکرد. فقط خواست قضیه را برای عمویم کمی باز کند و البته عادی جلوه داده باشد،کمی بعد تمرکزِ صحبت از من برداشته شد و به صحبت های عادی و معمولی کشیده شد.عمویم رو به این دو مردِ دریاسالار گفت: -تا ناهار حاضر میشه یه استراحتی بکنید. حاج داوود گفت: - نیومدیم که مزاحم بشیم اردلان خان! اومدیم یه سری به شما بزنیم و دیداری تازه کنیم و سر خاک اون مرحوم بریم. عمویم گفت: -حالا چه عجله ایه حاج داوود! ناهار میخوریم بعد با هم دیگه سر فرصت سر خاک پدرم میریم. بعد از مدت ها تشریف آوردید و قدم روی چشمهای ما گذاشتید . حاج داوود تمایل داشت با عمویم صحبتش را ادامه دهد.اما ضیاءالدین که انگار رانندگی خسته اش کرده بود؛ تمایل داشت کمی استراحت کند. عمویم از من خواست او را به اتاق مهمان راهنمایی کنم. دست و دلم میلرزید. بلند شدم و از او خواستم به همراه من بیاید.با اجازه ای گفت و پشت سرم به راه افتاد.با هم به طبقه ی بالا رفتیم.در حالی که سعی میکردم خاطره ی آن روز را فراموش کنم و صدایم نلرزد گفتم: -بفرمایید خواهش میکنم! این اتاق در اختیار شماست.از سرویس بهداشتی خود اتاق هم میتونید استفاده کنید.در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم و چراغ را روشن کردم. تمام مدت سکوت کرده بود. - اگر چیزی احتیاج داشتید صدام کنید. موقع ناهار خودم میام صداتون میکنم .خواستم از اتاق خارج شوم .در مقابلم ایستاد .قلبم به شدت میکوبید نگاهش کردم .پرسشگرانه! متعجب و حیرت زده! با دست آرام در اتاق را بست و یک قدم به سمت من برداشت.چشمانش را درچشمانم کوبیده بود! انگار دوباره مرا هیپنوتیزم کرده بود ! یک قدم به عقب برداشتم.باز جلوتر آمد! تا جایی که من به دیوار چسبیدم و دیگر نمیتوانستم عقب بروم.اما او باز یک قدم جلوتر آمد.حالا فاصله چندانی با من نداشت. باید سرم را بلند میکردم تا بتوانم ببینمش .صدایش را شنیدم که گفت: -خیلی وقته نیستی .چند روزه و انگار به اندازه ی چند سال طول کشیده .کارا رو سپردی دست داریوش و خودت اومدی اینجا !کاش بفهمی هیچکس مثل تو نمیتونه باشه! چشمانش کمی قرمز شده بود.پر از خواستن بود. شکل جدیدی که من تاکنون ندیده بودم. یک جورایی مشتاق! یک جورایی پر نیاز! یک جورایی پر از خواهش و خواستن! ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺 لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🌺🌺
اﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ درزندگی ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ . ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ . ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ . ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ. ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ… ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
📘 جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری.حکیم گفت: اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی می‌گویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: مراقب چشمانت باش. ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال من می‌داند و می‌بیند او...❤️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول دارین این آهنگ یه حس خاصی داره.. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣🤣 نگید نه که باورم نمیشه😂😂😂😂 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🧚‍♀او یک فرشته بود.. 🦋حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. 🍁نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. 🦋"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند. 🦋سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. 🦋نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت. 🦋از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟ 🦋گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده... 🦋داستانی بسیار تامل بر انگیز است. 🦋خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم. ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وییییی قلبم🥺🥺 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir