#پند
هرگز خدا و مرگ را فراموش نكن
اما احساني كه به مردم ميكني يا بدي
كه ديگران در حق تو ميكنند فراموش كن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روشن کردن پوست مچ پا با کمک آب لیمو
✅آبلیمو به دلیل ماهیت اسیدیاش، یکی از بهترین مادههای سفیدکنندهی طبیعی است. آبلیمو خاصیت قابض، ضدعفونی کننده و روشن کنندهی پوست شگفت انگیزی دارد که به بهبود کامل و رفع سیاهی مچ پا کمک میکند. آب یک لیموی تازه را بگیرید و مستقیما روی مچ پاهای تیره خود بمالید. حتی میتوانید یک تکه لیمو را برای چند دقیقه روی مچ پا بمالید. بگذارید نیم ساعت بماند و سپس با آب ولرم بشویید.
✅اگر این کار را دو بار در روز انجام دهید، در عرض یک هفته باعث رفع سیاهی مچ پا میشود. با افزودن ماست، آرد و زردچوبه میتوان خاصیت سفیدکنندگی آب لیمو را تقویت کرد.
❤️
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حال_خوب
چی میشه آدم دست از حب الدنیا بر نمیداره؟
یا کم دنیا رو میخواد
یا کمی دنیا رو میخواد
یا برای خودش حق قائله
به خودمون بیاید زیاد حق ندیم
حق میدیم تموم دیگه، بیچاره میشیم !
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه
بفرست برای تازه عروس و دامادا📢 که یه وقت با یه رفتار غیرآگاهانه باعث ایجاد خاطره تلخ در ذهن طرف مقابلشون نشن‼️
همیشه پیشگیری بهتر از درمانه😉
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
ایشون از ریزش موهاش افسرده شده
بود تا اینکه با طبیب مشهدی آشنا شد
✅درمان ریزش موی شدید اقای رضایی با ترکیب جادویی طبیب مجموعه عطار باشی ( شامپو سبغ و روغن اکسیر مو)😍
طبیب مشهدی با شامپو اکسیر کندوش
سر و صدایی به پا کرده
اگه ریزش مو داری کافیه ۱۰ تا پیام
کانال طبیب مشهدی رو بخونی
بزن رو لینک بخون 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/128189013Cae5338cf96
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اخلاق #فرزند_پروری
🔰 * گناهی که بچهها زود یاد میگیرند *
🔻 مزه ایمان را آدم نمیچشد تا اینکه دروغ را ترک کند،جدی یا شوخی.
🔹️ بعضیها دروغ میگویند، میگویی چرا دروغ گفتی میگویند شوخی کردم.
یک زمانی یک پدری جلوی رسول خدا به بچه گفت بیا قاقا بدهم. حضرت فرمود این چیست در دستت که میخواهی به بچه بدهی باز کرد دید خرماست. حضرت گفت خیلی خوب عیب ندارد اما اگر چیزی در دستت نبود و به بچه میگفتی بیا قاقا بدهم
که او را بگیری دو گناه کردی.
♨️ یک گناه این است که دروغ گفتی یک گناه هم این است که به بچه دروغگویی را یاد دادی. یعنی بچه میفهمد که میشود خلاف واقع هم گفت. از آن موقع بچهام دروغگو میشود.
🔴 اینکه میگویند پدر و مادر بچه رو خراب میکند. مزه ایمان را آدم نمیچشد تا اینکه دروغ را ترک کند، جدی یا شوخی.
آیت الله مجتهدی(ره)
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
یه بار یکی بهم گفت:
«تو خوشت میاد از دیگران مراقبت کنی چون
اون بخشی از وجود خودت رو التیام میده که
نیاز داشت یکی ازت
مراقبت کنه ولی نشد!»
❤️
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانواده_همسر
10راهکار مهم با خانواده همسر 👇
این پست ذخیره کن ‼️
.
۱-اعتدال در رفت و آمد
رفت و آمد زیاد باعث ایجاد اختلاف
رفت و آمد کم باعث ناراحتی
.
۲-انصاف در برخورد
خودت جای طرف مقابل گذاشتن
.
۳-راز آرامش بی توقعی
هر محبت و زحمتی انجام دادی بیتوقع
انجام بده، فقط برای خدااا
.
۴-خطا خانواده همسر ربطی به همسر ندارد
حساب اینها جداست
.
۵-مراقبت بر رفتار های حساس برانگیز
ببین کجا حساس هستند...
.
۶-حتیالامکان در یک خانه زندگی نکنید
.
۷- عدمم تجسس
رفتی خونه مادرت چه خبر بود، کی بود، چی دادن...
.
۸- روابط عاشقانه در حریم خصوصی
نه جلوی دیگران
.
۹- حمل بر صحت رفتار آنان
حتی رفتار منفی رو حمل بر منفی نکن
.
۱۰- تحمل، تغافل، مدارا
اساس رفتار بر محور مدارا کردن است
.
این ده راهکار مدام مرور کن
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
#داستان_کوتاه 💫
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
#ترنج - حالا برو تو اتاقت بشین تا نوبتت بشه و بیام سراغت دخترهی نحس و خودخواه و به درد نخور. چنا
#ترنج
آن قدر در اتوبوس و تاکسی های مسیری نشسته بودم که حس می کردم ستون فقراتم شکل صندلی به خودش گرفته. از کارت بانکی که متعلق به فیروزه بود برای برداشت وجه استفاده می کردم و اگر مجبور می شدم با حساب خودم کار کنم همان روز آن شهر را ترک می کردم نمی خواستم پیدا شوم نمی خواستم پیدایم کنند. نه به خاطر این که از مردن می ترسیدم. به خاطر این که هنوز کلی کار ناتمام داشتم که باید انجامشان می دادم اما با این خانه به دوشی امکانپذیر نبود. بالاخره یک تلفن عمومی پیدا کردم. کارت را از جیبم درآوردم و با شماره ای که وکیلم به اسم دخترش خریده بوده تماس گرفتم. بلافاصله جواب
داد و مردد گفت:
- ترنج؟
- سلام خانوم دکتر,
- سلام دخترم. کجایی تو؟ می دونی چند وقته ازت بی خبرم؟
- می دونم. مجبور شدم جا به جا شم. نشد تماس بگیرم.
- کجایی الان؟
من و من کردم. با من چه کرده بودند که از یک ساده لوح زودباور که همه را خوب می دید به کوهی از بی اعتمادی مبدل شده بودم که همه را بد می دید؟ قشمم. می دانستم کد شهر روی گوشی اش افتاده و دروغ گفتن بی فایدهست.
- اونجا چه کار می کنی؟ آخرین باری که باهات حرف زدم شیراز بودی.
آهی کشیدم و گفتم:
- به نظر شما چه کار می کنم؟ مکثی
کرد و گفت:
- تا کی می خوای این جوری ادامه بدی؟
به سمند سیاه رنگی که شیشه های دودی داشت و آن طرف خیابان ایستاده بود نگاه کردم. دلم ریخت.
-واسه همین تماس گرفتم. دیگه نمی تونم این جوری ادامه بدم. ویزای دبی رو می خوام. از اینجا یا کیش میرم.
- دبی؟ دیوونه شدی ترنج؟ تک و تنها می خوای بری دبی؟ مگه الکیه؟
- پدرم در اومد از بس جا به جا شدم. ایران واسه من امن نیست. هرجا میرم هزار تا چشم رومه. امنیت دبی واسه یه دختر تنها خیلی بیشتره. تحرکی را در داخل سمند احساس کردم. سرنشین داشت.
- ترنج جان تو مثل دخترمی. به حرفم گوش کن. این راه و رسمش نیست. این شهر به اون شهر کم بود حالا می خوای از این کشور به اون کشور در به در شی؟ ببین چی میگم. بیا تهران. بیا پیش من. بیا با هم حرف بزنیم. پسر عموت نمی تونه بلایی سرت بیاره. طبقهی پایین خونهی من خالیه. فکرشم نمی کنه که تو اینجا باشی. مگه نمیگی میخوای بری دبی؟ خب حداقل یه هفته ده روز طول میکشه تا ویزا بگیریم.
این مدت رو بیا تهران. باور کن مخفی شدن اینجا خیلی راحت تره از شهرستانه. بیا به جون نسیم و بهراد نمی ذارم دست کسی بهت برسه.
نیمی از حرف هایش را نشنیدم. سمند سیاه بدجوری دلهره آور بود.
- شما یاسر رو نمی شناسین. مثل سگ بو می کشه و پیدام می کنه. نمی تونم ریسک کنم.
- خب پیدات کنه. می خواد چه کار کنه؟ مگه جرمی مرتکب شدی؟ طرف آدمکش و قاتل که نیست.
چرا همه فکر می کردند من از مردن می ترسم؟
- من نمی خوام یاسر پیدام کنه خانوم دکتر. آه بلندی کشید. به نظر می رسید واقعاً نگرانم شده. هرچند که شاید او هم فیلم بازی می کرد.
- باشه. عکس و کپی پاسپورتت رو دارم. امروز اقدام می کنم. نهایتش بتونم ویزای
سه ماهه بگیرم واست.
- خوبه. منتظرم. لطفا عجله کنین. وقت ندارم.
تماس را قطع کردم و در حالی که تمام حواسم به پشت سرم بود با احتیاط راه افتادم. صدای استارت را که شنیدم پاهایم سِر شد. هوا به شدت گرم بود و خیابان ها خلوت. قدم هایم را تند کردم و برای یک تاکسی مسیری دست تکان دادم. خودم را توی ماشین انداختم. سرم را برگرداندم و سمند سیاه را دیدم که همچنان دنبال من بود.
**هفت_ماه_قبل؛
با صدای هق هق به هوش آمدم اما چشم باز نکردم. هنوز در برزخ دست و پا می زدم. چند دقیقه بعد از این که رگم را بریده بودم نوری شدید به چشمانم تابانده شد و احساس کردم که به پرواز درآمده ام. بعد از آن در خلایی عجیب دست و پا می زدم. انگار به سیارهی دیگری که هیچ جاذبه ای در آن وجود نداشت منتقل شده بودم. اطرافم فقط نور بود. حضور چیزی را در نزدیکی ام احساس می کردم اما نور اجازه نمی داد ببینمش. و حالا صدای هق هقی می آمد اما باز هم ترس از نور نمی گذاشت چشمانم را باز کنم. انگشت دستم را تکان دادم و سوزش شدیدی در مچم احساس کردم. پس نمرده بودم. کم کم همه چیز را به خاطر آوردم. میلاد را، مادرش را، عمو را، یاشار و ثمر را و در نهایت یاسر را
- هنوز به هوش نیومده؟
صدای یاسین بود.
- نه. نمی دونم چرا بیدار نمیشه. شاید کم بهش خون تزریق کردن.
این صدای مادر بود.
- کم چیه زن عمو؟ هرچی من خون داشتم کشیدن دادن به این تحفه. اونی که باید دراز به دراز بیفته منم. علیرغم تمام مصیبت هایی که یاسر مرا عاملش می دانست یاسین ترکم نکرده بود.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍂🍃