دوستانهها💞
#چکاوک آن روز قرار بود همگی برای یک دور همی خانوادگی در ویلای پدر هستی جمع شویم. بعد از برگزاری م
#چکاوک
-خیله خب! اول صبح اوقاتمو تلخ نکنین دیگه! مثل اینکه هواداران چکاوک خانوم تو این خونه داره بیشتر میشه! اینجوری فایده نداره!باید یه فکری به حال خودم بکنم و برای خودم یار جمع کنم .
چایی آوردم و به همه ی تعارف کردم و روی مبل کنار ماهی جان نشستم. داریوش در چشمانم زل زد و گفت:
-مثل اینکه واقعا جذام داشتم!
ماهی جان گفت:
-خدا نکنه مادر جون! این چه حرف هاییه راجع به خودت میزنی؟نمیدونم ماهرخ اینا چرا نیومدن! دیر کردن! برم یه زنگ بهش بزنم!
ماهی جان از جایش بلند شد و به سمت تلفن به راه افتاد.با رفتن او، ضیاءالدین که پسرش را موشکافانه زیر نظر داشت گفت:
- از کجا میای داریوش؟
داریوش اول قلپی از چایش را خورد و بعد بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند؛گفت :
- این وقت صبح از کجا بیام؟از خونه دارم میام دیگه!با بدبختی از خواب بیدار شدم! یه روز تعطیل میخواستم تا دیر وقت بخوابم!
ضیاءالدین این یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
- مطمئنی از خونه میای؟
داریوش باز نگاهش نمیکرد.
-چطورمگه؟
-آخه آثار جرم روی لباس مونده هنوز !
جای رژ لب روی پیراهن سفید داریوش باقی مانده بود.با اشاره ی چشم های پدرش ،لباسش را نگاه کرد و زمزمه کرد:
-ای تو روحش !بهش گفتم حواستو جمع کن ها! بعد رو به پدرش که با اخم و تخم و موشکافانه نگاهش میکرد گفت:
-آدم تو خونه ی خودش، تو خواب هم امنیت نداره !
پدرش چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-آره جون خودت !راست میگی تو! البته مگه اینکه آدم کلید خونشو به کسی داده باشه !
بعد تشر زد و گفت:
-کلید خونتو دست هرکسی نده !چندبار باید بهت بگم !زود باش برو دربیار این مایه آبروریزی رو!
در جواب پدرش، هیچ نگفت و فقط به من نگاه کرد و لبخندی معنادار گوشه لبش نشست. بعد چایش را که تمام کرد از جایش بلند شد و رو
به ماهی جان که مشغول شماره گرفتن بود؛ گفت :
-ماهی جون اون تیشرت مشکی ام کجاست قربونت؟
- شستم و اتوش کردم مادر! توی کمد پدربزرگت آویزونه .برو برش دار !
باز ما دو نفر تنها شدیم.از جایش بلند شد و روی مبل کناری من ،در فاصله ای نزدیک به من نشست .و حالا که به من نزدیکتر شده بود؛ من هنوز نگاهش نمیکردم و او محو تماشایم بود! خیلی آرام گفت :
- باور کن نمیخوام بهت گیر بدم !من فقط دلم نمیخواد وقتی این همه خوشگل باشی ،کسی اینجوری ببینتت! اون مرتیکه هم حتما هست . همون پسره!
لب گزیدم و در دفاع از خود خیلی آرام گفتم :
- به خدا من کاری نکردم ! یه آرایش ساده است؛ همین!و او زیر لب با همان صدای بم مردانه اش گفت :
-یه آرایش ساده است و داره منو دیوونه میکنه؟!
یک لحظه نگاهش کردم .فوج فوج مهربانی و محبت و عشق و حسرت از چشمانش میریخت. در عین حال عصبانی هم بود. مگر میشد کسی در یک زمان از چشم هایش هم محبت بریزد و هم عصبانیت؟! اما برای این مرد گویا ممکن بود!
لبهایم را کش آوردم و دستهایم را نگریستم. با اخم و تخم معروف خود گفت
- وای به حال اون پسره اگه امروز که اینجوری خوشگل کردی ، نگات کنه و بخواد باهات حرف بزنه !جوری چشاشو در میارم که دیگه تا آخر عمرش نتونه چشم باز کنه و ببینه !
با چشمانی ترسیده و گشاد شده نگاهش کردم.
- باور کن این کارو میکنم !
و من باور میکردم! از ضیاءالدین دریاسالار ِ غیرتی و متعصب اصل بعید نبود !با پایین آمدن داریوش از پله ها، رشته کلام بین ما پاره شد. داریوش که تیشرت مشکی اش را پوشیده بود و آن را میبویید؛ اعتراض کنان رو به ماهی جان گفت:
-ماهی !! آخه چرا تیشرت منو آویزون کردی تو کمد آقاجون؟ الان هر چی بوی گلاب و عطر مکه و عطر عربیه به خودش گرفته! با این لباس و این بو مگه میشه مخ دختر رو زد! فک کنم امروز دختر مخترتو کارم نباشه ! گمونم که خاله و عمه بزرگ و مادر بزرگ هستی جون رو امروز به تور بندازم با این بوی گل و گلاب !
و خودش زد زیر خنده !حاج داوود گفت:
-بیا برو اونور بچه !خیلی دلت بخواد! چیه این عطر های امروزی الکلی که شما جوونا استفاده میکنین !نه روح داره ،نه میشه باهاش خاطره
ساخت!
-من قربونت برم آقاجون !سلیقه ها فرق کرده آخه !با این بو هیچ جا به من ،ننه بزرگ شون هم نمیدن ،چه برسه به دخترشون !
و پیشانی پدربزرگش را بوسید و دوباره سر جایش نشست. ماهی جان در حالی که تلفن در دستش بود؛ کنار من نشست و با طرف مکالمه
که گویا ماهرخ بود؛ صحبت کرد. آن هم خیلی آرام و شمرده شمرده !
- باشه حالا صبر کن به آقاجون بگم! نمیدونم چی میگه والا!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ إذا لَم يَكُنْ ما تُرِيدُ فَأرِدْ ما يَكونُ
🔅 هر گاه آن نشد كه تو مى خواهى، پس، آنچه را هست بخواه
📚 غرر الحكم و دررالكلم، حدیث ۴٠۵٨
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
🌸 روزتون پراز خیروبرکت 🌸
🌹 امروز دوشنبـه
☀️ ۲۱ فروردین ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲۹ رمضـان ۱۴۴۵ قمری
🌲 ۹ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
۱٠٠#ذکر_روز
🌺🌿یـا ارحـم الـراحمیـن🌿🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🦋🎉صدای پای عید می آیدخداحافظ ای بهترین ماه خداخداحافظ ای روزهای پربرکتخداحافظ ای لحظه های عشق آلودچه دلتنگ میمانم که آیا بار دیگر شما را ملاقات کنمخدایا به دوستانت توفیق ملاقات دوباره لحظه های نورانی لبریز از عشق و مهربانیت را عطا بفرما آمین یا رب العالمین🤲
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️ داستانهایبحارالانوار
احسانِ بی منّت...
روزی مردی بیابان نشین به خدمت امام حسن علیه السلام رسید. امام از سیمای او دریافتند که نیازمند است و برای کمک گرفتن آمده است.
به خدمتگزاران فرمودند: «هر چقدر پول در خزانه هست به این مرد بدهید.»
وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند بیست هزار درهم در آنجا هست.
همه را برداشته و به سائل دادند.
او که سخت در تعجب فرو رفته بود عرض کرد: سرور من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان کنم.
امام در ضمن گفتاری فرمودند: «احسان ما اهل بیت بی درنگ صورت میگیرد.»
📚بحار ج ۴۳ ص ۳۴۱.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
❌ قبل ازدواج چیکار کنیم ؟!
.
قدیمها مثال معروفی وِردِ زبانها بود
که این روزها کمتر شنیده میشود. 🥲
آن مثل چیزی نزدیک به این مضمون بود
«پیش از ازدواج باید چشمهایت را خوب باز کنی اما پس از ازدواج لازم است گاهی چشمهایت را ببندی.»😍
.
.
نظر شما چیه ؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡